۱۰۹۷.المستدرك على الصحيحين ـ به نقل از اَنَس ـ :مرد سياه پوستى نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و گفت : اى پيامبر خدا ! من مردى سياه ، بدبو ، زشت رو و نادار هستم . اگر با اينان بجنگم تا كشته شوم ، جايگاهم كجاست؟
فرمود : «بهشت» . آن مرد جنگيد تا كشته شد . پيامبر صلى الله عليه و آله به بالينش آمد و فرمود : «خدا روى تو را سفيد ، و بويت را خوش گردانيد و دارايى بسيار به تو داد !» و در باره او يا ديگرى فرمود : «همسر حور العينِ او را ديدم كه رداى پشمىِ او را در آورد و ميان او و ردايش وارد شد » .
۱۰۹۸.حلية الأولياء ـ به نقل از ابو هريره ـ :دو مرد با پيامبر صلى الله عليه و آله بودند : يكى از آنان تقريبا از پيامبر صلى الله عليه و آله جدا نمى گشت و اعمال بزرگى هم از او مشاهده نمى شد ، و ديگرى تقريبا [ با پيامبر صلى الله عليه و آله ]ديده نمى شد و از او هم اعمال بزرگى مشاهده نمى گرديد.
آن كه همواره با پيامبر صلى الله عليه و آله بود ، گفت : اى پيامبر خدا ! پدر و مادرم به فدايت باد ! نمازگزاران ، مزد ـ يعنى مزد نماز ـ را و روزه گيران ، مزد روزه را از آنِ خود كردند . و كارهاى نيك را يكى يكى نام برد .
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «واى بر تو ! تو چه دارى؟» .
گفت : سوگند به آن كه تو را به حق برانگيخت ، جز محبّت به خدا و پيامبر او ، چيزى ندارم .
فرمود : «تو نيز پاداشى بر حسب نيّتت دارى و با كسى هستى كه دوستش مى دارى» .
آن ديگرى از دنيا رفت. پيامبر صلى الله عليه و آله در جمع يارانش فرمود : «آيا مى دانيد كه خداوند ، فلانى را به بهشت برد؟» . اصحاب ، تعجّب كردند ؛ زيرا آن مرد تقريبا در جمع صحابه ، ديده نمى شد . پس ، يكى از آنان به نزد كسان او رفت و از همسرش در باره عمل او پرسيد . همسرش گفت : او اعمال زيادى انجام نمى داد ، مگر همان اندازه كه خود ، شاهد بوديد ، منتها يك خصلت در او وجود داشت . [ حاضران ] گفتند : چه خصلتى؟
گفت : در هر وقت شب يا روز و در هر حال كه بانگ مؤذّن را مى شنيد ، مانند او مى گفت : أشهد أن لا إله إلّا اللّه . بدان اقرار دارم و آن كه را به آن اقرار نكند ، كافر مى شمارم . و چون مؤذّن مى گفت : «أشهد أنّ محمّدا رسول اللّه » ، او نيز مى گفت : أشهد أنّ محمّدا رسول اللّه . بِدان اقرار دارم و آن را كه به آن اقرار نكند ، كافر مى شمارم.
مرد [به همسر وى] گفت : او به بهشت رفت . سپس آمد و نزديك پيامبر صلى الله عليه و آله ـ كه در ميان يارانش نشسته بود ـ رسيد ، به طورى كه پيامبر صلى الله عليه و آله صدايش را بشنود . آن گاه با صداى بلند به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : نزد خانواده فلانى رفتم و از آنها در باره عمل او پرسيدم . به من چنين و چنان گفتند .
سپس مرد گفت : شهادت مى دهم كه تو پيامبر خدايى .
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «و من خود نيز شهادت مى دهم كه پيامبر خدا هستم» .