۱۱۰۰.الكافى ـ به نقل از حكم بن عتيبه ـ :در خدمت امام باقر عليه السلام بوديم و اتاق ، پر از جمعيت بود كه ناگاه مردى عصازنان ۱ آمد و بر درِ اتاق ايستاد و گفت : سلام و رحمت و بركات خدا بر تو ، اى پسر پيامبر خدا ! و سپس خاموش ماند .
امام باقر عليه السلام فرمود : «و سلام و رحمت و بركات خدا بر تو باد !» .
پيرمرد ، آن گاه رو به حاضران در اتاق كرد و گفت : سلام بر شما ! و خاموش ماند ، تا آن كه اهل خانه همگى جواب سلام او را دادند .
پيرمرد ، سپس رو به امام باقر عليه السلام كرد و گفت : اى پسر پيامبر خدا ! خدا مرا فدايت گرداند ! مرا نزديك خودت بنشان ؛ زيرا ـ به خدا سوگند ـ من شما و دوستدار شما را دوست دارم . به خدا سوگند كه علاقه من به شما و دوستدارانتان ، براى چشمداشتى دنيوى نيست . به خدا سوگند كه من ، دشمن شما را دشمن مى دارم و از او بيزارم ، و به خدا سوگند كه اين نفرت و بيزارى من از او ، به خاطر اين نيست كه ميان من و او ، خونخواهى (پدركشتگى) است . به خدا سوگند كه من ، حلال شما را حلال و حرام شما را حرام مى شمارم و منتظرِ كارِ [ حكومت ] شما هستم . پس آيا برايم اميدوار [ به رستگارى و بهشت ]هستيد ـ فدايتان شوم ـ ؟
امام باقر عليه السلام فرمود : «نزديك بيا . نزديك بيا» ، تا اين كه او را در كنار خود نشانيد و سپس فرمود : «اى پير ! مردى نزد پدرم على بن الحسين عليه السلام آمد و مانند همين سؤالى كه تو از من كردى ، از ايشان پرسيد . پدرم به او فرمود : اگر [ با چنين حالتى ] بميرى ، بر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و بر على و حسن و حسين و على بن الحسين وارد خواهى شد و دلت شاد و جانت آرام و ديده ات روشن مى گردد ، و آن گاه كه جانت به اين جا رسد» و با دستش به گلويش اشاره كرد [ و افزود : ] «فرشتگان نويسنده[ى اعمال] با شادى و گُل به استقبالت مى آيند و اگر زنده بمانى ، آن مى بينى كه خداوند ، بِدان ، ديده ات را روشن مى گرداند و با ما در بلندترين جايگاه خواهى بود» .
پيرمرد گفت : چه فرمودى ، اى ابو جعفر ؟
امام عليه السلام سخنش را تكرار كرد .
پيرمرد گفت : اللّه اكبر ، اى ابو جعفر ! اگر بميرم ، بر پيامبر خدا و بر على و حسن و حسين و على بن الحسين وارد مى شوم و ديده ام روشن و دلم شاد مى گردد و جانم آرام مى گيرد و آن گاه كه جانم به اين جا ( گلويم ) رسد ، فرشتگان نويسنده[ى اعمال] با شادى و گُل به استقبالم مى آيند و اگر زنده ماندم ، آن مى بينم كه خداوند ، بِدان ، ديده ام را روشن مى گرداند و با شما در بلندترين جايگاه خواهم بود ؟!
آن گاه ، پيرمرد گريه اش گرفت و هاى هاى گريست ، چندان كه به زمين چسبيد . حاضران در اتاق نيز از حالت پيرمرد به گريه افتادند و شيون كردند . امام باقر عليه السلام با انگشتش اشك از چشمان او مى گرفت و به زمين مى ريخت . پيرمرد ، سپس سرش را بلند كرد و به امام باقر عليه السلام گفت : اى پسر پيامبر خدا ! فدايت شوم ! دستت را به من بده .
امام عليه السلام دستش را به او داد و پيرمرد ، آن را بوسيد و بر ديده و گونه اش نهاد و سپس شكم و سينه خود را برهنه ساخت و دست امام عليه السلام را بر شكم و سينه اش كشيد . آن گاه برخاست و خداحافظى كرد و رفت.
امام باقر عليه السلام به پيرمرد ـ كه باز مى گشت ـ نگريست . سپس رو به جمعيت كرد و فرمود : «هر كس دوست دارد كه به مردى از اهل بهشت بنگرد ، به اين پيرمرد بنگرد» .
هرگز مجلس اندوهى شبيه آن مجلس نديدم .