۱۱۰۸.امام باقر عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ، پيش از اسلام ، ميهمان مردى شد و او از ايشان با احترام ، پذيرايى كرد . پس از آن كه خداوند ، محمّد صلى الله عليه و آله را به سوى مردم فرستاد ، به آن مرد گفته شد : آيا مى دانى آن كسى كه خداوند عز و جل به سوى مردم فرستاده است ، كيست؟
گفت : نه .
گفتند : او محمّد بن عبد اللّه ، يتيم ابو طالب و همان كسى است كه در فلان و بهمان روز ، ميهمان تو شد و تو گرامى اش داشتى .
آن مرد ، نزد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آمد و سلام كرد و مسلمان شد و سپس گفت : مرا مى شناسى ، اى پيامبر خدا؟ فرمود : «تو كيستى؟» .
گفت : من صاحب همان منزلى هستم كه در جاهليت ، در فلان و بهمان روز ، وقتى به طائف آمدى ، وارد آن شدى و من با احترام ، از شما پذيرايى كردم .
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود : «خوش آمدى ! حاجتت را بخواه ».
گفت : دويست گوسفند با چوپانان آنها مى خواهم .
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله دستور داد آنچه را مى خواهد ، به او بدهند . آن گاه به يارانش فرمود : «اين مرد ، بينش آن را نداشت كه از من همان چيزى را بخواهد كه پيرزن بنى اسرائيلى از موسى عليه السلام خواست !» . ياران گفتند : پيرزن بنى اسرائيل از موسى چه خواست؟
فرمود : «خداوند عز و جل به موسى وحى فرمود كه : چون خواستى مصر را به سوى سرزمين مقدّس در شام ترك گويى ، استخوان هاى يوسف را هم از مصر با خود ببر .
موسى از قبر يوسف ، جويا شد .
پيرمردى آمد و گفت : اگر كسى جاى قبرش را بداند ، آن كس فلان پيرزن است .
موسى در پى او فرستاد . چون پيرزن آمد ، موسى به او گفت : تو جاى قبر يوسف را مى دانى؟ گفت : آرى .
موسى گفت : آن را به من نشان بده . هر چه بخواهى ، به تو مى دهم .
پيرزن گفت : آن را نشانت نمى دهم ، مگر اين كه هر چه را من مى گويم ، همان را به من بدهى .
موسى گفت : بهشت ، از آنِ تو باشد .
پيرزن گفت : نه ! من تعيين مى كنم .
خداوند عز و جل به موسى وحى فرمود كه : نگران مباش ! بگذار او تعيين كند .
موسى به پيرزن گفت : هر چه تو حكم كنى .
پيرزن گفت : حكم من ، اين است كه روز قيامت ، با تو در همان درجه اى باشم كه تو هستى» .
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود : «اين مرد ، بينش آن را نداشت كه از من ، همان چيزى را بخواهد كه آن پيرزن بنى اسرائيلى خواست !» .