شهيد محراب ، آية اللَّه سيّد عبد الحسين دستغيب شيرازى در آذر ۱۲۸۸ش در شيراز به دنيا آمد. درسهاى ابتدايى حوزه علميّه را نزد پدر خواند و پس از فوت پدرش، تحصيلات را در مدرسه خان شيراز ادامه داد و دوره مقدّماتى و سطح را به پايان رساند. در سال ۱۳۱۴ش به نجف اشرف رفت و در درس استادان: سيّد ابو الحسن اصفهانى، آقا ضياء الدين عراقى، سيّد باقر اصطهباناتى و محمّدكاظم شيرازى شركت جست. وى در قبل از انقلاب ، جزو مبارزان و از ياوران امام خمينى بود و بعد از انقلاب ، همراه انقلاب و امام جمعه شيراز بود ، تا اين كه در آذر سال ۱۳۶۰ش (چهارده صفر ۱۴۰۲ق) به دست منافقان به شهادت رسيد. آثار متعدّدى از او به يادگار مانده است از جمله: آدابى از قرآن، سراى ديگر، معارفى از قرآن، گناهان كبيره، و داستانهاى شگفت .
آية اللَّه شهيد دستغيب مىگويد كه: حاجى مؤمن[۱]رحمه اللَّه نقل كرد: در اوّل جوانى، شوق فراوانى به زيارت و ملاقات حجّت عليه السلام در من پيدا شد و مرا بىقرار نمود، تا اين كه خوردن و آشاميدن را بر خودم حرام كردم تا وقتى كه آقا را ببينم (و البتّه اين عهد از روى نادانى و شدّت اشتياق بود). دو شبانهروز هيچ چيزى نخوردم. شب سوم، اضطراراً قدرى آب خوردم. حالت غشوه عارضم شد. در آن حال، حجّت عليه السلام را ديدم و به من تعرّض فرمود كه: «چرا چنين مىكنى و خودت را به هلاكت مىاندازى؟ برايت طعام مىفرستم، بخور».
پس به حال خود آمدم. ثُلث از شب گذشته بود و ديدم مسجد (مسجد سردزك) خالى است و كسى در آن نيست و درب مسجد را كسى مىكوبد. آمدم در را گشودم . ديدم شخصى است كه عبا بر سر دارد، به طورى كه شناخته نمىشود. از زير عبا ظرفى پُر از طعام به من داد و دو مرتبه فرمود: «بخور و به كسى نده و ظرف آن را زير منبر بگذار» و رفت. داخل مسجد شدم . ديدم برنج طبخ شده با مرغ بريان است. از آن خوردم و لذّتى چشيدم كه قابل وصف نيست.
فردا پيش از غروب آفتاب، مرحوم ميرزا محمّدباقر - كه از اخيار و ابرار آن زمان بود - آمد. اوّل مطالبه ظرفها را كرد و بعد مقدارى پول را كه در كيسه كرده بود، به من داد و فرمود: تو را امر به سفر فرمودهاند. اين پول را بگير و به اتّفاق جناب آقا سيّد هاشم، پيشنماز مسجد سردزك - كه عازم مشهد مقدّس است - ، برو و در راه، بزرگى را ملاقات مىكنى و از او بهره مىبرى.
حاجى مؤمن گفت: با همان پول به اتّفاق مرحوم آقا سيّد هاشم حركت كرديم تا تهران. وقتى كه از تهران خارج شديم، پيرى روشنضمير، [با دست] اشاره كرد و اتومبيل ايستاد. پس با اجازه مرحوم آقا سيّد هاشم (چون اتومبيل دربست به اجاره ايشان بود)، سوار شد و پهلوى من نشست.
در اثناى راه، اندرزها و دستورهاى بسيارى به من داد و پيشامد مرا تا آخر عمر به من خبر داد و نيز آنچه خير من در آن بود، برايم گزارش مىداد - و آنچه خبر داده بود، به تمامش رسيدم - . مرا از خوردن طعام قهوهخانهها نهى مىكرد و مىفرمود: لقمه شبههناك براى قلب ضرر دارد.
با او سفرهاى بود. هر وقت ميل به طعام مىكردم، از آن نان تازه بيرون آورده و به من مىداد و گاهى كشمش سبز بيرون مىآورد و به من مىداد. تا رسيديم به قدمگاه ، فرمود: «اَجَل من نزديك است و من به مشهد مقدّس نمىرسم. وچون مُردم، كفن من همراهم است. مبلغ دوازده تومان دارم. با آن مبلغ، قبرى در گوشه صحن مقدّس برايم تدارك كن و امر تجهيزم با جناب آقاى سيّد هاشم است.
حاجى گفت: وحشت كردم و مضطرب شدم. فرمود: آرام بگير و تا مرگم نرسد ، به كسى چيزى مگو و به آنچه خداوند خواسته، راضى باش.
چون به كوه طرق (سابقاً راه زوّار از آن بود) رسيديم، اتومبيل ايستاد. مسافران پياده شدند و مشغول سلام كردن به امام رضا عليه السلام شدند. شاگرد راننده، سرگرم مطالبه گنبدنما شد. ديدم آن پير محترم ، به گوشهاى رفت و متوجّه قبر مطهّر گرديد. پس از سلام و گريه بسيار گفت: بيش از اين لياقت نداشتم كه به قبر شريفت برسم. پس رو به قبله خوابيد و عبايش را بر سر كشيد. پس از لحظهاى به بالينش رفتم . عبا را پس زدم. ديدم از دنيا رفته است. از ناله و گريهام مسافران جمع شدند. قدرى حالاتش را كه ديده بودم، برايشان نقل كردم . همه منقلب و گريان شدند. سپس جنازه شريفش را با ماشين به شهر آورده و در صحن مقدّس، مدفون گرديد.[۲]
[۱]
. شهيد دستغيب مىگويد: صاحب مقام يقين ، مرحوم عبّاسعلى مشهور به حاج مؤمن كه داراى مكاشفات و كرامات بسيارى بوده و تقريباً مدّت سى سال نعمت مصاحبت با آن مرحوم در شهر و سفر نصيب بنده بود (داستانهاى شگفت : ص ۷۳) .
[۲]
داستانهاى شگفت: ص ۷۴ ح ۳۴.