مهدى الهى قمشه اى

مهدى الهى قمشه اى

از حكما و فلاسفه بزرگ معاصر قرن چهارده قمری

از کتاب دانشنامه امام مهدی(ع)
ميرزا مير محيى الدين مهدى الهى قمشه اى، از حكما و فلاسفه بزرگ معاصر، در سال ۱۳۱۹ ق، در قمشه اصفهان به دنيا آمد. تحصيلات خود را در اصفهان و مشهد گذراند و در تهران در مدرسه سپه سالار و دانش سراى عالى و دانشگاه تهران به تدريس پرداخت. از وى حدود ده جلد كتاب، باقى مانده است. وى حدود پنج هزار بيت سروده است. در ربيع الثانى ۱۳۹۳ ق درگذشت.

شعر او در مورد امام مهدی(ع):

شب ها ستاره ميشُمُرم ز انتظار صبح                بر ياد مهرروى تو اى شهريار صبح

با ماه و اختران، شب هجران نشسته ايم                        تا كاروان، بشارتى آرد ز يار صبح

روزى سرآيد اين شب هجران، تو شاد باش                    وز پرده فلك به درآيد نگار صبح

بر عاشقى كه مژده برند از شب وصال              مرغ خيال او پَرَد از شاخسار صبح

پروانه و من و دل و شمع و شب فراق              سوزيم ز اشتياق تو در انتظار صبح

مرغان گلستان همه با سوز و ساز عشق                         نالند خوش به ياد تو اى گلعذار صبح

ترسم شب فراق كشد تا به روز حشر               چون دست عشق داده سپهر ، اختيار صبح

با چشم اشكبار و دل آتشين چو شمع              بشتاب «الهى» از پى يار و ديار صبح.[۱]

از کتاب سروده های مهدوی:
ای جمال زیبایت، ظلّ حُسن یزدانی
گشته آشکار از وی، سرّ غیب پنهانی

ای رُخت به نیکویی، ماه در شب عالم
چهره دل  آرایت، آفتاب نورانی

ای به کشور ایمان، شهریار بی همتا
وی به عرصه امکان، گنج علم سبحانی

آیت خدایی تو، جان مصطفایی تو
قلب مرتضایی تو، هفت سرّ قرآنی

چهره دل آرا را بر جهانیان بنما
چند رُخ نهان سازی،  ای که بر جهان، جانی؟

ز انتظار عالم را، از کَرَم بُرون آور
ساز ملک گیتی را رَشک باغ رضوانی

ما به محفل عشقت، همچو شمع و پروانه
سوز عاشقی در دل، داغ دل به پیشانی

چند دیده ما را در رهت کنی جیحون
روشن از رُخت گردان، این جهان ظلمانی

بر کمال صنع خویش، حق تبارک اللَّه گفت
چون تو را به حُسن آراست، ربّ نوعِ انسانی

از تو بر سر آدم، تاج عزّ «کرّمنا»ست
نوح را تویی رهبر، ز انقلاب توفانی

موسی از جلالت یافت، ملک و عزّت و دولت
عیسی از جمالت گشت، فرد قدس روحانی

زآن جمال قدّوسی پرده برفکن، کز عشق
بر رُخت شود حیران، چشم ماه کنعانی

هم نهان و هم پیدا، در مَثَل چو خورشیدی
گر چه از نظر چندی است زیر ابر، پنهانی

ای عجب، به پنهانی، می زند ره دل ها
نرگست به شهلایی، زلفت از پریشانی

از رُخت نقاب افکن، راز عالمی بگشا
تا عیان شود بر خلق، سرّ اوّل و ثانی

حال ما مسلمانان، در هم است و بی سامان
درد ما شود درمان، از لبت به آسانی

از عطای مسکینان، مُلک حُسن و احسانت
کم نگردد  ای منعم، چون عطای رحمانی

راهْ سخت و منزلْ دور، شامْ تار و مَهْ بی نور
پای خسته، دلْ رنجور، رهبرا تو خود دانی

کار دل شده مشکل، دور، کشتی از ساحل
روزگار نامقبل، داد از این پریشانی

چشم عاشقان تا کی، ریزد از فراقت خون؟
دردمند هجرانیم، ای طبیب درمانی

خاطر «الهی» را از رُخت چو ماه افروز
کز غمت شب هجران، در هم است و ظلمانی.


[۱] خوشه‏هاى طلائى: ص ۹۴.