1 / 1 ـ 4
آزمايش با قربانى كردن فرزند
قرآن
«پس او (ابراهيم) را به پسرى بردبار ، مژده داديم . و وقتى با او به جايگاه «سَعْى» رسيد ، گفت: اى پسرك من! من در خواب [چنين] مى بينم كه تو را سر مى بُرَم . پس ببين چه به نظرت مى آيد؟ گفت: اى پدر من! آنچه را مأمورى ، بكن! ان شاءاللّه ، مرا از شكيبايان خواهى يافت . هنگامى كه هر دو [بر فرمان الهى] گردن نهادند و ابراهيم عليه السلام ، پيشانى او را بر خاك نهاد ، او را ندا داديم كه : اى ابراهيم! رؤيا [ى خود] را حقيقت بخشيدى . ما نيكوكاران را چنين پاداش مى دهيم . راستى كه اين ، همان آزمايشِ آشكار بود ، و قربانىِ بزرگى را فداى او كرديم» .
حديث
۵۰۹.بحارالأنوار: طبرسى ـ كه رحمت خدا بر او باد ـ در تفسير اين آيه :«چون با او به جايگاه سعى رسيد» مى گويد : يعنى [اسماعيل عليه السلام] جوان شد و تلاش او به مرتبه تلاش ابراهيم عليه السلام رسيد ، يعنى به سنّى رسيد كه مى توانست كار كند و با ابراهيم عليه السلام ، همراه شود و او را در كارها كمك كند . گفته اند : در اين زمان ، سيزده ساله بود .
۵۱۰.الكافى ـ به نقل از ابان ، از ابو بصير كه وى از امام باقر و امام صادق عليهماالسلامشنيده است ـ :چون روز ترويه فرا رسيد ، جبرائيل عليه السلام به ابراهيم عليه السلام گفت : «با خود ، آب بردار» و بدين جهت ، «ترويه» ناميده شد .
آن گاه به مِنا آمد و شب ، ابراهيم عليه السلام را در آن جا نگاه داشت . آن گاه ، صبح روز بعد ، او را به سرزمين عرفات بُرد و در سرزمين نمره ، پيش از عرفه ، خيمه اش را برپا كرد و با سنگ هاى سفيد ، مسجدى ساخت و نشانه هاى مسجد ابراهيم ، معلوم بود و در داخل مسجدى قرار گرفت كه اينك در نمره است . همان جا كه امام عليه السلام در روز عرفه نماز مى گزارد ، ابراهيم عليه السلام ، نماز ظهر و عصر را در آن جا به جا آورد .
سپس او را به عرفات بُرد و گفت : «اين ، سرزمين عرفات است . مناسك آن را بشناس و به گناهانت اعتراف كن» . از اين رو ، «عرفات» نام گرفت . سپس او را به «مزدلفه» كوچ داد و از آن رو مزدلفه گفته شد كه بدان نزديك شد . آن گاه در مشعر الحرام ، اقامت كرد و خداوند به وى [در خواب] دستور داد فرزندش را قربانى كند و در خواب ، شمايل و خُلق و خويَش را ديد و با آنچه در پيش است ، مأنوس گشت . چون صبح شد ، از مشعر به سمت منا كوچ كرد و به مادر فرزند گفت : «تو كعبه را زيارت كن» و فرزند را نزد خود ، نگاه داشت .
آن گاه به فرزند گفت : «فرزندم! الاغ و كارد را بياور تا قربانى كنم» .
ابان مى گويد : به ابو بصير گفتم : الاغ و كارد را چرا درخواست كرد .
گفت: زيرا مى خواست فرزند را قربانى كند ، سپس او را كفن كرده ، دفن نمايد.
جوان ، الاغ و كارد را آورد و گفت : پدرم! قربانى كجاست؟
ابراهيم عليه السلام گفت : «پروردگارت مى داند كجاست . فرزندم! به خدا سوگند ، تو همان قربانى اى هستى كه خدا مرا به قربانى كردنت دستور داد. نظرت چيست؟».
جوان گفت : پدرم! آنچه را بدان مأمور شدى ، انجام بده . ان شاء اللّه ، مرا از شكيبايان خواهى يافت .
چون ابراهيم عليه السلام خواست فرزند را قربانى كند ، جوان گفت : پدرم! صورتم را بپوشان و دست و پايم را محكم ببند .
ابراهيم عليه السلام گفت : فرزندم! دست و پا بستن و قربانى كردن؟! به خدا سوگند ، امروز ، اين دو را با هم درباره تو انجام نمى دهم .
امام باقر عليه السلام فرمود : «ابراهيم عليه السلام ، روانداز الاغ را روى زمين پهن كرد . سپس ، فرزند را به پهلو بر زمين خوابانيد و كارد را برداشت و بر گلوى فرزند نهاد .
در اين هنگام ، پيرمردى آمد و گفت : از اين جوان ، چه مى خواهى؟
ابراهيم عليه السلام گفت : «مى خواهم او را قربانى كنم» .
پير مرد گفت : پناه بر خدا! جوانى را كه هرگز گناهى مرتكب نشده ، قربانى مى كنى؟!
ابراهيم عليه السلام گفت : «بلى! خداوند ، مرا بدان دستور داد» .
پير مرد گفت : پروردگارت تو را از اين كار نهى كرده و همانا شيطان ، در خواب ، اين مطلب را به تو القا كرده است .
ابراهيم عليه السلام گفت : «صدايى كه شنيدم ، همان صدايى بود كه مرا بدين منزلت و مرتبت (پيامبرى) رسانيد . به خدا سوگند ، ديگر با تو سخن نمى گويم» . سپس تصميم بر قربانى كردن گرفت .
پيرمرد گفت : اى ابراهيم! تو پيشوايى هستى كه به تو اقتدا مى گردد . اگر فرزندت را قربانى كنى ، مردم هم فرزندان خود را قربانى مى كنند . پس در اين كار ، درنگ كن .
ابراهيم عليه السلام با وى سخن نگفت .
ابو بصير مى گويد : شنيدم كه امام باقر عليه السلام مى فرمود : «ابراهيم ، فرزندش را نزديك جَمَره وُسطا خوابانيد و كارد را گرفت و بر گلويش نهاد . سپس ، سر به آسمان بلند كرد و كارد را كشيد ؛ امّا جبرئيل عليه السلام آن را وارونه كرد . ابراهيم عليه السلامنگاه كرد و كارد را وارونه يافت . مجدّدا آن را با لبه تيز بر گلوى فرزند نهاد و جبرئيل عليه السلامآن را واژگون كرد . اين كار ، چند بار تكرار شد . آن گاه ، از سمت چپ مسجد خيف ، صدايى آمد كه : اى ابراهيم! خوابت را درست تعبير كردى . جوان را از زير كارد ، كنار ببر .
و جبرائيل عليه السلام قوچى را از قلّه ثُبَير آورد و زير كارد نهاد . پيرمرد پليد ، از آن جا خارج شد و هنگامى كه مادر به كعبه نظر مى افكند و كعبه در وسط گودى بود ، خود را به مادر جوان رسانيد و چنين گفت : پيرمردى را كه در منا ديدم . كيست؟ و اوصاف ابراهيم عليه السلام را بازگو كرد .
مادر گفت : او شوهر من است .
سپس گفت: جوانى را به همراه او ديدم. او كيست؟ و اوصاف جوان را باز گفت.
مادر گفت : او فرزند من است .
پيرمرد گفت : ديدم كه آن پيرمرد ، جوان را بر زمين خوابانده بود و كارد برداشته بود تا او را بكشد .
مادر گفت : هرگز! ابراهيم ، مهربان ترينِ مردم است . چگونه ديدى كه فرزندش را مى كشد؟
پيرمرد گفت : به پروردگار آسمان و زمين و اين خانه سوگند كه ديدم او را خوابانده بود و كارد برداشته بود تا او را بكشد .
مادر گفت : چرا [چنين مى كرد؟] .
پير مرد گفت : گمان مى كرد خداوند ، او را به قربانى كردن جوان ، فرمان داده است .
مادر گفت : سزاوار است كه از پروردگارش اطاعت كند .