1 / 1 ـ 5
دعاى بسيار
قرآن
«به راستى كه ابراهيم ، «اَوّاه (بسيار آه كشنده به ياد خدا)» و بردبار بود» .
«به راستى كه ابراهيم ، بردبار ، «اَوّاه (بسيار آه كشنده به ياد خدا)» و انابه كننده بود» .
حديث
۵۱۱.امام باقر عليه السلام ـ درباره تفسير كلمه «اَوّاه» :«به راستى كه ابراهيم ، اَوّاه و بردبار بود» ـ : يعنى بسيار دعا كننده بود .
۵۱۲.امام صادق عليه السلام ـ درباره تفسير كلمه «اَوّاه» :«به راستى كه ابراهيم ، بردبار ، اَوّاه و انابه كننده بود» ـ : يعنى بسيار دعا كننده بود .
۵۱۳.امام باقر عليه السلام :روزى ابراهيم عليه السلام براى عبرت گرفتن به سياحت در شهرها پرداخت . از سرزمينى گذشت و مردى را ديد كه ايستاده است و نماز مى گزارد ، صدايش را به آسمان بلند كرده و لباسش از موست .
ابراهيم عليه السلام ، نزد او ايستاد و از او شگفت زده شد و منتظر فراغت وى از عبادت شد . چون نمازش طولانى شد ، ابراهيم عليه السلام با دست ، تكانَش داد و گفت : «[نماز خود را] كوتاه كن كه مرا خواسته اى است» .
مرد ، [نمازش را] كوتاه كرد . ابراهيم عليه السلام نشست و به وى گفت : «براى چه كسى نماز مى خوانى» .
گفت : براى خداى ابراهيم .
گفت : «خداى ابراهيم كيست؟» .
گفت : آن كه تو و مرا آفريد .
سپس ابراهيم عليه السلام به وى گفت : «از روش عبادت تو خوشم آمده است و من دوست مى دارم با تو در راه خداى عز و جل برادرى كنم . اگر خواستم تو را زيارت و ملاقات كنم ، خانه ات كجاست؟» .
مرد گفت : خانه ام پشت اين درياست ـ و با دستش به دريا اشاره كرد ـ و محلّ عبادتم همين جاست . گفت هرگاه خواستى ، مرا همين جا مى يابى ، إن شاءاللّه .
سپس ، مرد به ابراهيم عليه السلام گفت : خواسته اى دارى؟
ابراهيم عليه السلام گفت : «بلى» .
مرد گفت : چيست؟
ابراهيم عليه السلام گفت : «تو ، خدا را بخوانى و من بر دعايت آمين بگويم يا من ، خدا را بخوانم و تو بر دعايم آمين بگويى» .
مرد گفت : درباره چه خدا را بخوانم؟
ابراهيم عليه السلام گفت : «براى مؤمنان گنهكار» .
مرد گفت : نه .
ابراهيم عليه السلام پرسيد : «چرا؟»
مرد گفت : سه سال است كه خدا را به خواسته اى مى خوانم و تا اين لحظه ، آن را مستحبات نيافته ام و از خداوند عز و جل خجالت مى كشم كه او را به خواسته اى ديگر بخوانم ، مگر بدانم خواسته ام را اجابت كرده است .
ابراهيم عليه السلام گفت : «درباره چه دعا كردى؟» .
مرد گفت : روزى در همين محلّ عبادت بودم كه جوانى زيباروى كه نور از پيشانى اش مى تابيد و گيسوانش از پشت فرو ريخته بود ، از كنارم گذشت ، و گاوى ـ كه گويى روغن به بدنش ماليده بودند ـ و گله اى از گوسفندان پرگوشت ، با خود داشت و آنها را به پيش مى برد . آنچه از وى ديدم ، مرا خوش آمد . پرسيدم : اى جوان! اين گاو و گله گوسفند از كيست؟
گفت : از خودم .
پرسيدم : تو كيستى؟
گفت : من ، اسماعيل پسر ابراهيم خليل الرحمان هستم . در آن هنگام ، خداوند عز و جل را خواندم كه خليلش را به من نشان دهد .
گفت : «من ، ابراهيم خليل الرحمان هستم و آن جوان ، پسرم است» .
مرد در اين هنگام گفت : سپاس ، خدايى را كه پروردگار جهانيان است؛ او كه خواسته ام را اجابت كرد . آن گاه ، پيشانى ابراهيم عليه السلام را بوسيد و با وى مُعانقه (ديده بوسى) كرد . سپس گفت : اينك آماده ام . تو دعا كن تا من ، دعايت را آمين گويم .
ابراهيم عليه السلام براى زنان و مردان مؤمن گنهكار ، از آن روز تا روز قيامت ، درخواست بخشش و خشنودى خداوند را كرد و مرد ، بر دعايش آمين گفت .
امام باقر عليه السلام فرمود : «دعاى ابراهيم به مؤمنان گنهكار از شيعيان ما تا روز قيامت هم مى رسد» .