2 / 5
امام كاظم
۵۵۷.إحقاق الحق ـ به نقل از شقيق بلخى ـ :در سال 149 ق ، براى حج حركت كرديم . در منزل قادسيه فرود آمدم . همان گونه كه مردم و آرايش آنها و بسيارى جمعيت آنان را مى نگريستم ، چشمم به جوانى زيبارو افتاد كه بر روى لباس هايش لباسى پشمينه داشت ، نعلين پوشيده بود و تنها نشسته بود . با خود گفتم : اين جوان از فرقه صوفيه است و مى خواهد در سفر ، بارِ ديگران باشد . به خدا سوگند كه نزد او رفتم تا او را سرزنش كنم . به وى نزديك شدم . چون مرا ديد ، فرمود : اى شقيق! «از بدگمانى بپرهيزيد كه برخى از گمان ها ، گناه است» » و مرا گذاشت و رفت .
با خود گفتم : اين ، كارى شگفت است . او مرا به نام صدا زد و از درونم خبر داد . همانا او بنده اى صالح است . به او ملحق شوم و از او بخواهم مرا حلال كند . به سرعت به دنبالش رفتم ؛ ولى به وى نرسيدم و از چشمم پنهان شد . وقتى به منزل واقصه فرود آمديم ، او را ديدم كه نماز مى گزارد و بدنش مى لرزد و اشكش جارى است . با خود گفتم : اين ، آقاى من است . به سوى او مى روم و از او حلاليت مى طلبم . صبر كردم تا از نماز ، فارغ شد و نشست . به سويش رفتم . چون مرا ديد ، فرمود : «اى شقيق! بخوان : «به راستى كه من ، بخشنده ام . هر آن كس را كه توبه كند و ايمان آورد و عمل صالح انجام دهد و راه هدايت بپيمايد» » و باز مرا گذاشت و رفت .
با خود گفتم : اين جوان ، از اَبدال (اولياى بزرگ خداوند) است كه دو بار ، درون مرا خواند . وقتى در مِنا فرود آمديم ، همان جوان را ديدم كه بر سرِ چاه ايستاده بود و ظرفى پوستى به دست داشت و مى خواست آب بكشد . ظرف از دست او در چاه افتاد و من او را مى نگريستم . ديدم به آسمان نگريست و مى گفت :
«تو پروردگار منى ، هرگاه آب بخواهم /
و غذاى منى هرگاه غذا بخواهم .
بار خدايا! تو مى دانى ـ اى خداى من و سرورم ـ كه جز اين ، چيزى ندارم . پس آن را از من مگير» .
به خدا سوگند ، ديدم كه آب چاه ، بالا آمد و او دست برد و ظرف را گرفت و از آب ، پُر كرد و با آن ، وضو ساخت و چهار ركعت نماز به جا آورد . آن گاه ، به سمت تپّه اى رَملى رفت و با مشت از رمل ها برمى داشت و داخل ظرف مى ريخت و آن را به هم مى زد و مى نوشيد . به سويش شتافتم و بر او سلام كردم . پاسخ سلامم را داد . گفتم : مرا از آنچه خداوند بر تو اِنعام كرده ، اِطعام نما .
فرمود : «اى شقيق! نعمت هاى ظاهرى و باطنى خداوند ، هميشه بر ما سرازير است . به پروردگارت خوش گمان باش» .
آن گاه ، ظرف را به من داد و از آن نوشيدم ، و آن ، سويق (آرد گندم بو داده) و شكر بود . به خدا سوگند كه لذيذتر و خوش بوتر از آن ، نخورده بودم . پس ، سير و سيراب شدم و تا چند روز ، ميلى به غذا و نوشيدنى نداشتم .
ديگر او را نديدم تا اين كه وارد مكّه شديم . شبى در نيمه هاى شب ، او را نزد چادر آب ديدم كه با خشوع و ناله و گريه ، نماز مى خوانَد . يكسر چنين بود تا شب به سر آمد . چون فجر طلوع كرد ، بر محلّ نماز نشست و تسبيح مى گفت . سپس برخاست و نماز صبح را به جا آورد و پس از آن ، هفت دور طواف كرد و از مسجد ، خارج شد . به دنبالش رفتم . ديدم داراى شترها و ثروت است و خانه اى دارد و مردم ، در اطراف او مى چرخند ، برخلاف آنچه در راه ديده بودم . از برخى نزديكانش پرسيدم : اين جوان كيست؟
گفت : او ، موسى بن جعفر بن محمّد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب است كه رضوان خدا بر تمامى آنان باد!
به شگفت آمدم كه اين همه شگفتى ها و كرامت ها جز از چنين آقايى سر نمى زند .