۵۲۱.امام صادق عليه السلام :زليخا از يوسف عليه السلام اجازه [ى ملاقات] خواست . به وى گفته شد : اى زليخا! به خاطر رفتارت با يوسف ، خوش نداريم تو را نزد او ببريم . 
 زليخا گفت : من از كسى كه از خدا مى ترسد ، نمى ترسم . 
 وقتى بر يوسف عليه السلاموارد شد ، يوسف عليه السلام به وى گفت : «زليخا! چه شد كه تو را رنگ پريده مى بينم؟» . 
 زليخا گفت : سپاس ، خداى را كه پادشاهان را بر اثر معصيت ، برده گردانيد و بردگان را به خاطر اطاعت ، پادشاه گردانيد . 
 يوسف عليه السلام به وى گفت : «چه چيزى تو را بدان رفتار ، وا داشت؟» . 
 گفت : زيبايىِ چهره ات ، اى يوسف! 
 يوسف عليه السلام گفت : «چه مى كردى كه اگر پيامبرى را به نام محمّد مى ديدى كه در آخر زمان ، خواهد بود و او از من ، زيباروتر ، خوش خُلق تر و دست و دل بازتر است؟» . 
 زليخا گفت : راست مى گويى . 
 يوسف عليه السلام گفت : «چگونه دانستى كه من راست مى گويم؟» . 
 زليخا گفت : زيرا هنگامى كه از او ياد كردى ، مهرش در دلم افتاد . 
 آن گاه ، خداوند عز و جل به يوسف عليه السلام وحى كرد كه : «زليخا راست مى گويد و من هم او را دوست مى دارم ، چون محمّد صلى الله عليه و آله را دوست دارد .» 
 پس از آن ، خداوند ـ تبارك و تعالى ـ به يوسف عليه السلام دستور داد با زليخا ازدواج كند .
  ۵۲۲.الأمالى طوسى ـ به نقل از موسى بن سعيد راسِبى ـ :وقتى يعقوب عليه السلامبه سوى يوسف عليه السلام آمد ، يوسف عليه السلامبيرون آمد و از يعقوب عليه السلام با هيئت همراهش استقبال نمود . در اين هنگام ، بر زن عزيز گذر كرد كه در اتاقى عبادت مى كرد . چون يوسف عليه السلام را ديد ، او را شناخت و با صدايى اندوهگين فرياد زد : اى سواره! اندوهت برايم طولانى شد . تقوا چه قدر زيباست و چگونه بندگان را آزاده مى گرداند؟ و گناه چه قدر زشت است و چگونه آزادگان را به بردگى مى كشانَد؟