411
حکمت نامه جوان

گفت : خدا ابوالحسن را بيامرزد! همين گونه بود . تو بر فراق او چگونه صبر مى كنى؟
گفت : مانند صبر مادرى كه تنها فرزندش را در دامانش سر بُريده اند ، كه نه اشكش خشك مى شود و نه سوزش دلش فرو مى نشيند .
معاويه گفت : آيا او را ياد مى كنى؟
گفت : آيا روزگار مى گذارد فراموشش كنم؟! ۱

3 / 26

عمّار بن ياسر

ابو يَقظان ، عمّار بن ياسر بن عامر مَذحِجى كه مادرش (سُميّه) نخستين شهيد راه خدا بود ، از پيشتازان در ايمان و هجرت و از استوارْ گامانِ راستْ قامتى است كه در آغازين روزهاى جلوه اسلام ، همراه پدر و مادرش شكنجه هاى مشركان را با همه توان ، تاب آورد و در طريق حق ، لحظه اى ترديد بر جانش ننشست .
او از پاكْ سرشتانى است كه پيامبر خدا به حق مدارى ، پاكْ طينتى و آكندگى جانش از ايمان ، گواهى داد و تأكيد كرد كه آتش دوزخ ، هرگز به اين جان منوّر ، نزديك نخواهد شد .
او از معدود كسانى است كه پس از پيامبر خدا ، «حقّ خلافت» و «خلافت حق» را پاس داشت و هرگز از صراط مستقيم ، كناره نگرفت . او همراه با على عليه السلام بر پيكر پاك فاطمه عليهاالسلامنماز خواند و همچنان ، همگام او باقى ماند .
عمّار ، به روزگار عمر ، مدّتى فرماندار كوفه شد و در فتح برخى از سرزمين ها ، فرماندهى رزمندگان را به عهده داشت . به هنگام حاكميت عثمان ، در صف مخالفان جدّى او قرار گرفت و بارها از رفتار وى انتقاد كرد تا بدان جا كه خليفه ، آهنگ تبعيد او (به رَبَذه) را ساز كرد ؛ امّا مخالفت على عليه السلام ، وى را از دست يازيدن به اين هدف ،

1.المحاسن والمساوئ : ص ۴۶ .


حکمت نامه جوان
410

تنهايى اش اُنس مى گرفت .
به خدا سوگند ، اشك ريز و پُر انديشه بود . چون تنها مى شد ، به محاسبه خود مى پرداخت و در كارهاى قبلى خود ، مى انديشيد . از لباس ، كوتاه آن را دوست مى داشت و از خوراك ، خشنِ آن را .
او در ميان ما همانند فردى از ما بود . چون او را مى خوانديم ، پاسخ مى داد ، و چون نزدش مى آمديم ، به ما نزديك مى گشت و با اين همه نزديكى ، از هيبتش ياراى سخن گفتن با او را نداشتيم و از بزرگى اش سرمان را بالا نمى آورديم .
چون لبخند مى زد ، گويى مُهر از مرواريدهاى به رشته كشيده شده مى گشود . ۱ دينداران را بزرگ مى داشت و بينوايان را دوست داشت . توانگر ، از ستم او نمى هراسيد و ناتوان ، از عدلش نااميد نمى گشت .
سوگند مى خورم كه او را شبى در محرابش ايستاده ديدم ، در حالى كه شب ، پرده افكنده بود و ستارگان ، ناپديد بودند . اشك هايش بر مَحاسنش روان بود و چون مارگَزيده ، به خود مى پيچيد و به اندوه مى گريست و گويى هم اكنون مى شنوم كه مى گفت :

۰.يا دُنيا أ إلَيَّ تَعَرَّضتِ أم إلَيَّ أقبَلتِ ؟ غُرّي غَيري ، لا حانَ حينُكِ ، قَد طَلَّقتُكِ ثَلاثا لا رَجعةَ لي فيكَ ، فَعَيشُكِ حَقيرٌ وخَطَرُكِ يَسيرٌ ، آه مِن قِلَّةِ الزّادِ وبُعدِ السَّفَرِ وقِلَّةِ الأَنيسِ !

۰.اى دنيا! خود را بر من مى نمايى يا مشتاقم گشته اى؟ هيچ گاه نخواهد آمد [ كه مرا بفريبى] . غير مرا بفريب؛ زيرا كه تو را سه طلاقه كرده ام؛ طلاقى كه بازگشتى در آن نيست . زندگانى ات كوتاه و شكوهت ناچيز است . آه از كمىِ توشه و درازى راه و كمى همدم! .

پس ، اشك هاى معاويه روان شد و با آستينش چشمانش را پاك مى كرد و سپس

1.كنايه از باز شدن دو لب امام عليه السلام و ديده شدن دندان هاى ايشان در هنگام خنديدن است . م .

  • نام منبع :
    حکمت نامه جوان
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    پیوند معرفی کتاب :
    /post/43078/
    لینک خرید :
    http://shop.darolhadith.ir/home/52-%D8%AD%DA%A9%D9%85%D8%AA-%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%AC%D9%88%D8%A7%D9%86-%D9%81%D8%A7%D8%B1%D8%B3%DB%8C.html
تعداد بازدید : 24617
صفحه از 463
پرینت  ارسال به