شگفت داشت ؛ امّا جلوه خيره كننده و جاودانه مالك ، در آخرين روزهاى جنگ ، بويژه در «روز پنج شنبه» و «ليلة الهَرير (شب غُرّش)» است .
روز پنج شنبه و شب جمعه مشهور به «ليلة الهرير» ، ميدان نمايش شگرف شجاعت ، شهامت ، رزم آورى و نبرد بى امان مالك بود كه آرايش لشكر معاويه را در هم ريخت و صبح جمعه تا نزديكى خيمه فرماندهى او به پيش تاخت .
شكست دشمن ، قطعى بود . ستم ، نَفَس هاى پايانى را مى كشيد . شور پيروزى در چشمان مالك ، برق مى زد كه عمرو عاص ، دام توطئه گسترد و گروهى از سپاه امام عليه السلام ـ كه بعدا «خوارج» ناميده شدند ـ ، به همراهى اشعث به يارى اش رفتند و حماقت ، پيرايه بر آن افزود و بدين سان ، على عليه السلام را در تنگنا نهادند كه صلح را بپذيرد و مالك را از موقعيتش در خط مقدّم جنگ ، باز گردانَد .
طبيعى بود كه در چنين لحظه حسّاس ، شگرف و سرنوشت سازى ، مالك نپذيرد و على عليه السلام نيز ؛ امّا چون بدو خبر رساندند كه جان مولايش در خطر است ، با دلى آكنده از اندوه و درد ، شمشير در نيام كرد و معاويه ـ كه آماده امان گرفتن بر جانش بود ـ ، از مرگ جَست و از تنگنا رها شد .
مالك با خوارج و اشعث ، درگير شد و در باب آنچه پيش آمده بود ، با آنها سخن گفت و با هوشمندى وتيزبينى ، ريشه مقدّس مآبى آنان را در فرار از مسئوليت و دنيازدگى دانست .
چون امام على عليه السلام عبد اللّه بن عبّاس را به عنوان داور (حَكَم) ، پيشنهاد كرد و خوارج و اشعث نپذيرفتند ، مالك را پيشنهاد داد ؛ امّا شگفتا كه آنان (خوارج و اشعث) كه بر يَمنى بودن داورْ اصرار داشتند ، مالك را ـ كه ريشه در يَمن داشت ـ نپذيرفتند .
مالك ، پس از جنگ صِفّين به محل مأموريت خود بازگشت و چون در مصر ، كار بر محمّد بن ابى بكرْ دشوار گشت و مصريان بر او شوريدند ، امام عليه السلام ، مالك را فرا خواند و او را بر حكومت مصر گمارد . على عليه السلام كه با توجّه به شايستگى ها ،