مولانا كمال الدين محمّد وحشى بافقى كرمانى، متخلّص به «وحشى»، در سال ۹۳۹ ق در بافق كرمان متولد شد. وى يكى از شاعران زبردست در سده دهم هجرى از شاعران برجسته دوران صفويه است كه به سبب سبك خاص خود در سخنورى اهميت دارد. تركيببندهايش از بهترين نمونههاى «طرز وقوع» در شعر پارسى است. از آثار وى است: مثنوىهاى ناظر و منظور، فرهاد و شيرين، خُلد برين و كليات اشعار. وحشى در سال ۹۹۱ ق درگذشت و در محله سر برج يزد در كنار مزار شاهزاده فاضل دفن شد (اثرآفرينان: ج ۴ ص ۳۷).
شعر او در مدح امام مهدی(ع):
خوش آنكه پشت بر اهلِ زمانه كرد چو ما رخِ طلب به رهِ صاحب الزمان دارد
شهِ سَريرِ ولايت، محمّد بنِ حَسن كه حُكم بر سرِ اَبناى اِنس و جان دارد
كَفَش كه طعنه به لطف و سخاى بحر زند دلش كه خنده به جود و عطاى كان[۱]دارد
به يك گداى فرومايه صرف مىسازد به يك فقيرِ تهىكيسه در ميان دارد
زرى كه صيرفى[۲]آن را به دُرجِ[۳]كوه نهاد دُرى كه گوهرىِ[۴]بحر در دكان دارد
دهانِ كانِ زراَندود بازْمانده چرا؟ اگر نَه حيرت از آن دستِ زرفشان دارد
اگر نه دامنِ چترش پناه مِهر شود ز باد فتنه چراغش كه در امان دارد؟
به راه او شكفد غنچه تمنّايش هواى باغ جنان آن كه در جهان دارد
لباس علمِ عدو را ز مَهچه[۵]علَمش نتيجهاى است كه از نور مَه كتان[۶]دارد
تويى كه رَخش تو را از براى پاىْانداز[۷]زمانه اطلسِ نُه توى[۸]آسمان دارد
برون خُرام كه بهر سوارىِ تو مسيح سَمند گرمرو[۹]مهر را عنان دارد
نهالِ جاهِ تو را آب تا دهد كيهان زچرخ و كاهكشان دَلو[۱۰]و ريسمان دارد
به دهرْ راستْروى سرفراز گشته كه او سرى به خونِ عدوى تو چون سِنان[۱۱]دارد
بُوَد گشايش كارِ جهان به پهلويش تو را كسى كه چو دَر سرْ بر آستان دارد
كليد حبّ تو بهر گشادِ كارش بس كسى كه آرزوى روضه جنان دارد
ز نور راى تو و آفتابْ مادرِ دهر به مَهد دهرْ دو فرزندِ توأمان دارد
رسيد عدل تو جايى كه زير گنبد چرخ كبوتر از پرِ شهباز، سايبان دارد
اگر اشاره نمايى به گرگ، نيست غريب كه پاسِ گلّه به صد خوبىِ شُبان دارد
شها ز گردش دوران، شكايتىست مرا كه گر ز جا بَرَدم اشكْ جاى آن دارد
ز واژگونىِ اين بخت خويش حيرانم كه هر كه را دلِ منْ دوستتر ز جان دارد
هميشه در پى آزارِ جانِ زار من است به قصد من كمرِ كينه بر ميان دارد
حديث خود به همين مختصر كنم «وحشى» كسى كجا سَرِ تفسير اين بيان دارد؟
هميشه تا كه بوَد كشتى سپهرْ كه او ز خاك، لنگر و از سِدره[۱۲]سايبان دارد
به دهرْ كشتى عمرِ مطيعِ جاهش را ز موجْ خيزِ فنا دور و در امان دارد.[۱۳]
بگذشت دور يوسف و دوران حُسن توست هر مصرِ دل كه هست به فرمان حُسن توست
بسيار سر به كنگره عشق بستهاند آن جا كه طاقْبندى ايوان حسن توست
فرمانِ ناز ده كه در اَقصاى مُلكِ عشق پروانهاى كه هست ز ديوان حسن توست
زنجيرِ غم به گردن جان مىنهد هنوز آن موىها كه سلسلهجُنبان[۱۴]حسن توست
آبش هنوز مىرسد از رَشْحه[۱۵]جگر آن سبزهها كه زينت بُستان حسن توست
دانم كه تا به دامن آخر زمان كشد دست نيازِ من كه به دامان حسن توست
تقصير در كرشمه «وحشى» نواز نيست هر چند دون مرتبه شأن حسن توست .[۱۶]
[۳]
دُرج: صندوقچهاى كه زيور و جواهر در آن نهند.
[۵]
مَهچه: قپه گرد و صيقلى كه از طلا و نقره و غير آن سازند و بر سَرِ عَلَم نصب كنند.
[۶]
كتان: پارچه معروف كه شاعران پاره شدنِ آن را به سبب نور ماه دانستهاند.
[۷]
پاىانداز: فرش يا پارچهاى كه براى احترام به زير پاى بزرگان اندازند.
[۸]
اطلس نُه توى: كنايه از نُه فلك.
[۹]
سَمند: اسبى كه رنگش مايل به زردى است. گرمرو: تندرو، شتابنده؛ سمند گرمرو مهر: كنايه از خورشيد است.
[۱۰]
دَلو: سطل، در اين جا نوعى اشاره به صورت فلكى دلو نيز ديده مىشود.
[۱۲]
سِدره: درخت سدرةُ المُنتَهى، در آسمان هفتم كه در سوره نجم از آن ياد شده است.
[۱۳]
دانشنامه شعر مهدوى: ج ۱ ص ۹۹.
[۱۴]
سلسله جُنبان: آن كه زنجير را جُنباند، باعث، وسيله، سبب.
[۱۶]
ديوان وحشى بافقى : ص ۱۷۳ ، دانشنامه شعر مهدوى: ج ۱ ص ۹۳.