برادر امام علی(ع) که ده سال از آن حضرت بزرگ تر بود.
جعفر پسر عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و برادر تنىِ على بن ابى طالب عليه السلام است . وى ، ده سال از امام على عليه السلام بزرگ تر بود و اندكى پس از اسلام آوردن على عليه السلام ، مسلمان شد .
روايت شده كه ابو طالب ديد پيامبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام نماز مى گزارند و على عليه السلام در سمت راست پيامبر عليه السلامايستاده است . به جعفر گفت : بال ديگر پسر عمويت را بساز و در سمت چپ او نماز بگزار .
از امام على عليه السلام روايت شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود :
وأمّا أنتَ ـ يا جَعفَرُ ـ فَأَشبَهتَ خَلقي وخُلقي ، و أنتَ مِن عِترَتِيَ الَّتي أنَا مِنها .
اى جعفر! تو در سيرت و صورت ، شبيه منى . و تو از عترت (خانواده) منى ، همچنان كه من از آنم .
پيامبر خدا ، او را «پدرِ تهى دستان» مى ناميد . جعفر ، دو بار هجرت كرد : هجرت به حبشه و هجرت به مدينه . پيامبر صلى الله عليه و آله ، جعفر را در جمادى سال هشتم به جنگ موته فرستاد و چون زيد بن حارثه كشته شد ، او پرچم را به دست گرفت و جنگيد تا كشته شد .
روايت شده كه چون خبر شهادت جعفر به پيامبر خدا رسيد ، نزد همسرش اسماء بنت عميس آمد و مرگ جعفر را به وى تسليت گفت . در اين هنگام ، فاطمه عليهاالسلاموارد شد ، در حالى كه گريه مى كرد و مى گفت :
وا عمّاه!
آه ، عمو جان!
آن گاه ، پيامبر خدا فرمود :
عَلى مِثلِ جَعفَرٍ فَلتَبكِ البَواكي .
گريه كنندگان بايد بر مانند جعفر ، گريه كنند .
از خبر شهادت جعفر ، اندوهى بسيار بر پيامبر خدا رسيد ، تا اين كه جبرئيل عليه السلامبر ايشان فرود آمد و خبر داد كه :أنَّ اللّهَ قَد جَعَلَ لِجَعفَرٍ جَناحَينِ مُضَرَّجَينِ بِالدَّمِ يَطيرُ بِهِما مَعَ المَلائِكَةِ .
خداوند ، براى جعفر دو بال آغشته به خون قرار داده و همراه فرشتگان ، پرواز مى كند .
هنگامى كه آزار قريش نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله و يارانش كه به وى ايمان آورده بودند ، در مكّه ، پيش از هجرت به مدينه ، شدّت يافت ، پيامبر صلى الله عليه و آله به يارانش دستور داد به حبشه هجرت كنند و به جعفر بن ابى طالب ، دستور داد تا همراه آنان ، هجرت كند . جعفر و هفتاد مرد از مسلمانان ، از مكّه بيرون رفتند تا به دريا رسيده ، بر كشتى سوار شدند . وقتى خبر به قريش رسيد ، عمرو بن عاص و عَمّارة بن وليد را به سوى پادشاه حبشه ، نجاشى فرستادند تا مهاجران را برگرداند . . . نمايندگان قريش ، بر نجاشى وارد شدند و با خود ، هدايايى برده بودند . نجاشى ، هدايا را از آنان پذيرفت .
عمرو بن عاص گفت : اى پادشاه! گروهى از مردم ما به مخالفت با آيين ما برخاسته و خدايان ما را دشنام مى دهند و اينك ، نزد تو آمده اند . آنها را به ما برگردان .
نجاشى به دنبال جعفر فرستاد . او را آوردند . رو به جعفر كرد و گفت : اينها چه مى گويند؟
جعفر گفت : اى پادشاه! چه مى گويند؟
گفت : مى خواهند شما را به آنان بازگردانم .
جعفر گفت : اى پادشاه! از آنان بپرس آيا ما برده آنانيم؟
عمرو بن عاص گفت : خير؛ آزادگانى بزرگوارند .
جعفر گفت : اى پادشاه! از آنان بپرس آيا ما به آنان بدهكاريم كه آن را مطالبه مى كنند؟
عمرو گفت : خير ، ما از شما طلبى نداريم .
جعفر گفت : آيا بر عهده ما خون بهايى است كه مطالبه مى كنيد؟
عمرو گفت : خير .
جعفر گفت : پس از ما چه مى خواهيد؟ ما را آزار داديد . بدين جهت ، از شهرتان خارج شديم .
عمرو بن عاص گفت : اى پادشاه! آنان با آيين ما مخالفت كردند و خدايان ما را دشنام دادند ، جوانان ما را گم راه كرده ، در جامعه تفرقه انداختند . آنان را به ما بازگردان تا جامعه ما اتّحاد خود را باز يابد .
جعفر گفت : اى پادشاه! ما با آنان مخالفت كرديم؛ زيرا خداوند ، از ميان ما پيامبرى برانگيخت كه دستور داد بت ها را كنار نهيم و قرعه زدن را رها كنيم . ما را به نماز و زكات ، فرمان داد . ستم و خونريزى به ناحق و زنا ، رباخوارى ، خوردن مردار و خون را حرام كرد ، ما را به عدل و احسان و بخشش به خويشاوندان ، فرمان داد و از زشتى ها و منكر ، باز داشت .
نجاشى گفت : خداوند ، عيسى بن مريم عليه السلام را نيز با همين تعاليم ، مبعوث كرد . آن گاه افزود : اى جعفر! آيا از آنچه خداوند بر پيامبرت نازل كرده ، چيزى در حفظ دارى؟
جعفر گفت : آرى . و سوره مريم را خواند تا به اين آيه رسيد :
«وَ هُزِّى إِلَيْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُسَـقِطْ عَلَيْكِ رُطَبًا جَنِيًّا * فَكُلِى وَ اشْرَبِى وَ قَرِّى عَيْنًا[۱]؛ و تنه درخت خرما را به طرف خود [ بگير و] بتكان ، بر تو خرماى تازه مى ريزد . و بخور و بنوش و ديده ، روشن دار» .
چون نجاشى اين آيه را شنيد ، به شدّت گريست و گفت : به خدا سوگند ، اين سخنان ، حق است .
عمرو بن عاص گفت : اى پادشاه! اين مرد ، مخالف ماست . او را به ما بازگردان .
نجاشى ، به صورت عمرو سيلى زد و گفت : ساكت باش! به خدا سوگند ، اگر از وى به بدى سخن بگويى ، نابودت مى كنم .
عمرو بن عاص برخاست ، در حالى كه خون از صورتش جارى بود و مى گفت : اى پادشاه! اگر چنان است كه مى گويى ، ما ديگر با وى كارى نداريم .[۲]
[۲]تفسير القمّي : ج ۱ ص ۱۷۶ .