سخن علّامه امینی در باره ولایت عهدی یزید - صفحه 44

آنان نيست . آنان نظرى را كه تو در باره پسرت دارى ، در باره پسرانشان نداشتند و چنين تصميمى نگرفتند و در كار [حكومت] ، علاقه و دوستىِ كسى را دخالت ندادند ؛ بلكه براى زمامدارىِ اين امّت ، كسانى را برگزيدند كه بهتر مى شناختند . اين كه اخطار مى كنى وحدت مسلمانان را به هم نزنم و جمعشان را نپراكَنَم و خونشان را نريزم ، من ، چنين كارى نمى كنم ـ إن شاء اللّه ـ ؛ بلكه اگر مردم به راه آمدند ، به آنچه براى امّت محمّد صلى الله عليه و آله به صلاح باشد ، وارد مى شوم .
معاويه گفت: خداوند بر تو رحمت آورَد ! تو مخالف نخواهى بود .
سپس مطالبى شبيه آنچه به عبد اللّه بن عمر گفته بود ، به عبد الرحمان بن ابى بكر گفت .
عبد الرحمان در پاسخش چنين گفت : با اين گستاخى اى كه تو با كار يزيد كردى ، به خدا سوگند ، تصميم گرفتيم تو را به او وا گذاريم . سوگند به آن كه جانم در دست اوست ، بايد تعيين خلافت را به شورا وا گذارى ؛ وگرنه ، آن را از نو آغاز خواهم كرد .
سپس برخاست كه برود ؛ امّا معاويه ، گوشه عبايش را گرفت و گفت: كمى صبر كن! خدايا! هر طور كه مى خواهى ، شرّ او را از من دور ساز . مبادا نظرت را براى شاميان اظهار كنى ؛ چون مى ترسم كه آسيبى به تو برسانند .
آن گاه ، آنچه را به عبد اللّه بن عمر گفته بود ، به عبد اللّه بن زبير گفت و افزود كه : تو روباه حيله گرى هستى كه از اين لانه به آن لانه مى روى . تو اين دو نفر را تحريك كردى و به آنچه تعقيب مى كنند ، كشاندى .
ابن زبير گفت: تو مى خواهى براى يزيد بيعت بگيرى؟ اگر با او بيعت كرديم ، به نظر تو ، از كدام يك از شما دو نفر بايد فرمان ببريم؟ از تو يا از او؟! اگر از خلافتْ خسته شده اى ، استعفا بده و با يزيد ، بيعت كن تا ما هم با او بيعت كنيم .
سخن بسيار ميان معاويه و عبد اللّه بن زبير ، رد و بدل شد . از جمله ، معاويه به

صفحه از 58