اى از اَزَل ز داغ تو آدم ، گِريسته آدم نه ، بلكه جمله عالم ، گِريسته
تا روز حشر ، ديده حوّاست اشكبار در ماتم تو بس كه دمادم ، گريسته
يك سر ، خليل كرده فراموش از ذبيح در نارِ ابتلاى تو از غم ، گريسته
كرّوبيان عالم عِلوى ، جدا جدا با ساكنان عرشِ معظّم ، گريسته
اكليلِ قرب را زِ سر افكنده ، جبرئيل با خيل قدسيان مكرّم ، گريسته
كفّ الخضيب ، ساخته از خون خود ، خضاب هفت آسمان ، چو نيّر اعظم ، گريسته
ايّوب را عِنان تحمّل شده ز دست يعقوب سان ، به كلبه ماتم ، گريسته
در هر بهار ، غنچه سورى به گلسِتان با ياد لعل خُشك تو ، شبنم گريسته
دشمن ، حضور غربت تو ديده همچو دوست بيگانه در غم تو ، چو مَحرم گريسته
خيرُ البشر براى على اكبرت به خُلد تا بر نهد به داغ تو مرهم ، گريسته
هم در مدينه ، فاطمه ، هم در نجف ، على با قلب زار و با كمر خَم ، گريسته
هر كس كه ديد پيكر در خون تپيده ات گر خون گريسته ، به خدا، كم گريسته
صامت، نزار گشته و بهر تو ، زارْ زار هر ساله همچو ماه محرّم ، گريسته
***
مانْد چون جسم حسينِ تشنه لب در آفتاب من ندانم از چه زيور بست ديگر آفتاب؟
زخم تير و نيزه و شمشير دشمن ، بس نبود از چه مى تابيد بر آن جسم بى سر ، آفتاب؟
بود گر در دامن زهرا سرِ آن تشنه كام از چه نامد شرمش از خاتون محشر ، آفتاب؟
سربرهنه ، پابرهنه ، كودكانِ در به در خار ره بر پا ، به دلْ اخگر ، به پيكرْ آفتاب
ديد چون نيلى رُخ اطفال را از جور خصم كرد موج خون روان ، از ديده تَر ، آفتاب
چادر عصمت چو بردند از سرِ زينب ، فكند شب كلاه خسروى در چرخ، از سر ، آفتاب
سربرهنه ديد زينب را چو در بزم يزيد شد نهان در ابر، از شرم پيمبر ، آفتاب.[۱]
[۱]دانش نامه شعر عاشورايى : ج ۲ ص ۱۰۲۹ .