چون بهر شاه تشنه جگر ، ياورى نماند عبّاس و قاسمى و على اكبرى نماند
از كيد و كين اختر بى مهر ـ اى سپهر ـ از بهر ياوريش، نكواخترى نماند
اِلّا نشان ناوك اعدا ، تنى نگشت اِلّا براى زيب سِنان ها ، سرى نماند
سيراب ، تشنه اى بجز از ناوكى نگشت آواى حنجرى بجز از خنجرى نماند
سلطان دين ، برابر دشمن به روزِ رزم بهرش ركابگير، بجز خواهرى نماند
از بهر حفظ پيكر خود ، كهنه جامه خواست واخر ز سُمّ اسب خَسان ، پيكرى نماند
مى خواست ناصرى و جز اصغر ، كسى نداشت آخر ز ضرب تير جفا ، اصغرى نماند
اين داغ سوزدم كه پس از قتل شاه دين از خيمه گاه ، جز تلِ خاكسترى نماند
اين غيرتم كُشد كه ز اهل حريم شاه اِلّا اسير آل دَغا ، دخترى نماند
از جور چرخ و كينه اختر ، جفاى دهر بر اختران برج حيا ، زيورى نماند
پس با تن شريفِ برادر ، خطاب كرد
وز آه آتشين ، دل عالم، كباب كرد.
گفت : اى به خون تپيده ، مكرّم برادرم كافتاده اى به روى زمين ، در برابرم!
آيا تو آن حسين منى ، كز شرف نمود بر دوش خود سوار ، تو را جدّ اطهرم؟
گر من كفن نكردم و نسپُردمَت به خاك معذور دار از آن كه به سر نيست مِعجَرم
بر خاك مى نشينى و مى بينمت به چشم اى خاك بر سرم ، كه من از خاك ، كمترم!
گفتى : ميا ز خيمه برون ، رُخ مكن كبود تا نزد دشمنان ، ننمايى محقّرم
در خيمه گه نشستم و بيرون نيامدم تا شد دوتا ز تيغ جفا ، فرق اكبرم
صابر شدم به هر ستم و هر بلا ، ولى هرگز نمى رود دو مصيبت ز خاطرم
اين داغ سوزدم كه ميان دو نهر آب لب تشنه جان سپرده اى اندر برابرم
اين درد كاهدم كه يكى كهنه پيرهن گفتى بده كه تا نبرد كس ز پيكرم
آن پيرهن به جسم شريفت نمانْد و گشت عريان در آفتاب، تنت ! خاك بر سرم!
برخير ، كز وداع تو بر جان زنم شرار كاينك ز خدمتت به تحسّر ، مسافرم
پس قصّه ختم كرد و به محمل ، سوار شد
از پرده ، بى حجاب ، برونْ پرده دار شد.[۱]
[۱]ديوان مدرّس اصفهانى بيد آبادى : ص ۴۰۰ .