... با كاروان ، انگار ، جان عاشقان بود از عاشقى بر چهره هر يك ، نشان بود
قابيليان ، با خنجر بُرّان رسيدند هابيليان را يك به يك ، در خون كشيدند
منظومه شمسى ز هم پاشيد ، اى دوست! ظلمت سرا شد چهره خورشيد ، اى دوست!
گَرد از زمين تا ساحتِ چرخ نهم بود رخساره خورشيد عالمگير ، گُم بود
گويى جهان مى سوخت در بيمارى دِق با مرگ خورشيد زمان و صبح صادق
در ناكجاآباد ، سيرى داشتم من خود را اسير مرگ مى انگاشتم من
دست خيانت ، دفتر غم را رقم زد پاى جنايت ، باز در ميدان ، قدم زد
وقتى شفق ، خورشيد را در كام مى بُرد دشمن ، اسيران را به سوى شام مى برد
خورشيديان را در سراى شب نشاندند داغ جهان را بر دل زينب نشاندند
گفتى : فراز شاخه ها ، گل ها به خواب اند يا نيزه ها ، مهمان خون آفتاب اند
زينب ، خروشان بود در زندان مَحمل سجّاد ، در سوز تبى منزل به منزل
خود قافله مى رفت در موج سعادت زان كاروان ، بر پا همه عطر شهادت
بر چشم گريان و گريبان دريده خورشيد را ديدم ، وليكن سربُريده
بود آن بلنداختر ، سرش ماه منوّر سر ، اين چنين ممكن بُود ؟ اللّه اكبر!
تب ، شعله اى بر پيكر سجّاد مى زد خود ، آتش صحرا به مَحمل ، باد مى زد
مى گفت آن كودك : چرا سردار ما نيست؟ در راه غربت ، كاروانْ سالار ما نيست؟
ديگر قرارِ زندگى از جان ما رفت عبّاس كو؟ قاسم چه شد؟ اكبر ، كجا رفت؟
بس كودكان ، كز تشنگى بى تاب بودند گُل هاى زهرا در سفر ، بى آب بودند
واى از دلم ! بايد سخن ، پايان پذيرد ترسم كه از سوزَش ، قلم آتش بگيرد
بس كن سخن هاى عجب ، دنيا فسانه است درياى ژرف رنج و محنت ، بى كرانه است
آوخ ! چه گويم ؟ فرصت گفتار ، تنگ است اهريمن نامردمى را فكر ، جنگ است
زين ماجرا چشم «شفق» ، درياى خون شد ديگر تمام آسمان ها لاله گون شد.[۱]
[۱]دانشنامه شعر عاشورايى : ج ۲ ص ۱۴۹۴ ـ ۱۴۹۵ .