نيزه را ـ سَرور من ـ ، بستر راحت كردى شام را غُلغله صبح قيامت كردى
به لب تشنه ات آن روز ، اشارت مى كرد خاتمى را كه به انگشتِ شهادت كردى
عقل مى خواست بمانى به حرم ، امّا عشق گفت : بر نيزه بزن بوسه ، اجابت كردى
بانگ لبّيك ، كه حجّاج به لب مى آرند آيه هايى است كه بر نيزه تلاوت كردى
اكبر و قاسم و عبّاس ، كجايند ؟ كجا ؟ عشق! چون اين همه را بُردى و غارت كردى؟
چيست در تو ، همه امروز ، تو را مى جويند اى تن بى سرِ سَرور ، چه قيامت كردى!
باز من ماندم و صد كوفه غريبى ، هيهات! گر چه آزادْ مرا تو زِ اسارت كردى.[۱]
[۱]دانش نامه شعر عاشورايى : ج ۲ ص ۱۵۰۶ (به نقل از : اندوه سبز) .