از کتاب دانشنامه امام مهدی(ع):
ملّا عبد الرزاق، پسر على، پسر حسين لاهيجى قمى، متخلّص و ملقّب به «فيّاض» شاگرد و داماد صدر المتأ لّهين شيرازى است. فيلسوفى كامل و استادى فاضل، اديبى اريب و شاعرى لبيب بود. ديوان اشعارى در منقبت اهل بيت عليهم السلام از او در دست است. وى در سال ۱۰۷۲ در قم در گذشت.
شعر او در مدح حضرت ولی عصر(ع):
مهدىِ هادى امامِ ظاهر و باطن كه هست قائم آل محمّد، حجّت پروردگار
حجّتى كز پرده چون برهانِ عقل آيد برون پردههاى وَهم را از هم بدرّد پود و تار
آن بهصورت غايب و حاضر بهمعنىنزد عقل آن به ظاهر در نهان، امّا به باطن، آشكار
كينهخواهِ عدل از ظلمِ ستمكاران دين انتقامِ عِلم كش از جهلِ اهل روزگار
طالب خون شهيدانِ به ناحق ريخته مرهم دلهاى مجروحانِ از ماتم فگار[۱]
ذوالفقار شاهِ مردان بر كشد چون از نيام خوش برآرد از نهادِ دشمنان دين دمار[۲]
آفتاب دولتش چون پرده شب بر زند تيرگى برخيزد از عالم چو از دريا بخار
اختلافِ جمله مذهبها براُفتد از ميان جملهكِشتىها به يكجا زاينيَم[۳]آيد بر كنار
برفتد رسمِ دورنگى در ميانِ خاص و عام پردهها را جملگى پيدا شود يك پردهدار
دانههاى مختلف از يك زمين گردند سبز نخلهاى مُفتَرق در يك هوا گيرند بار
نغمههاى ناملايم، يك نوا آيد به گوش سازهاى ناموافق را شود يك رشته تار
هستبا اين دينفروشانشنخستين داروگير هست با اين نافقيهانش نخستين كارزار
بادِ قهرش بر كَنَد از بيخ، اين مشتِ حشيش موجِتيغش در رُبايد همچو سيل اينمشتِخار
در نوَردد از نظر طومارِ اين وَهم و خيال پاك سازد صحفه هستى از اين نقش و نگار
تا برآيد آفتابِ دين زِابر اِرتياب تا شود در گَردِ كثرت عينِ وحدت، آشكار
گردد از بس انتظامِ خَلق در عهدِ خوشش جمله عالم يكى شهر و دو او يك شهريار
قامت اين سرو بالا كاش آيد در خرام تا قيامت را ببيند هر كسى بىانتظار
جلوه معشوق بر عاشق قيامت مىكند شيعه را قسمت بوَد در عهدِ او عمرِ دوبار
معنىِ رجعت همين باشد به پيش شيعيان گر مخالف منكرِ رجعت بوَد باكى مَدار
از تشيّع، غير عشق و عاشقى باور مكن كِى توان بىعشق كردن اهلو مال وجان نثار؟
وعده ديدارِ جانان، مرده را جان مىدهد چون حيات ومرگِ عاشقنيست جز در دستِ يار
چون توان ديدن پس از مردن همان ديدارِ دوست گر دهم «فيّاض» جان زاين مژده من، معذور دار .[۴]
و نيز از اوست :
امام مشرق و مغرب كه مىتواند داد تبسّم لب لعلش جواب خنده گل
محمّد بنِ حسن، صاحب الزمان كه بوَد پر از مدايحِ خُلقش كتاب خنده گل
كند براى نثارِ شكفته رويى او صبا به صحن چمن، انتخاب خنده گل
رَوَد ز خويش چو رنگِ شكسته عاشق اگر تبسّمش آيد به خواب، خنده گل
ز ذوقِ خنده لعل لبش چه گل چيند دلى كه تا به ابد شد خراب خنده گل
چه خندهها كه زند آفتابِ دولت او به تَرشكُفتگىِ آفتابِ خنده گل
ز آب و تابِ بهارِ شكفتهرويىِ اوست شكفتن چمن و آب و تاب خنده گل
به نسبتِ قدم او عجب مدان از خاك كه باجِ سجده سِتانَد ز آب خنده گل
به پاىبوسِ تو خواهد كه جان نثار كند وگرنه چيست چنين اضطراب خنده گل؟
پىِ شكُفتگىِ بندگانِ حضرت توست دعاى تَهدلىِ مُستجاب خنده گل
ملال اگر نه نصيبِ مخالفِ تو بوَد چراست اين همه زو اجتناب خنده گل؟
نسَب دُرست به لعل لبِ تو گر نكند صبا حذر كند از اِنتساب خنده گل
اگر به ياد تو باشد عجب مدان كه دهد فلك به گريه عاشق خطاب خنده گل
تبسّم تو اگر پاى در ميانه نهد چمن دگر نكشد بى حساب خنده گل
ز غيبت تو چنان قحط سالِ كامِ دل است كه عندليب نشد كامياب خنده گل
بيا به خنده دِه آبِ چمن كه بى تو نماند ترشّحِ مُژهاى در سحاب خنده گل
ز هجر روى تو گل در چمن نمىشكفد بيا بيا و برافكن نقاب خنده گل
نديده چشمِ خرد در بهارِ شادابى به غير لعل تو حاضر جوابِ خنده گل
بهارِ معجزه، شاداب از تبسّم توست چنان كه چهره گلشن ز آب خنده گل
اگر نه وعده ديدارِ دولتت بودى زكات ذوق ندادى نصاب خنده گل
ز استوارى عهدِ تو تا ابد نروَد ز پاى گريه بلبل، خضاب خنده گل
ز وصفِ غنچه لعل تو فصل فصل پُر است گذشتهام همه جا باب بابِ خنده گل
خرد ز گلشن بزمِ تو منفعل[۵]برگشت چمن نديده نياورد تاب خنده گل
از آن زمان كه دلم در بهارِ حسرت تو نهاد چشم چو بلبل به خواب خنده گل
هنوز ناله لبِ ذوقِ خويش مىبوسد چه نَشئه داشت ، ندانم ، شراب خنده گل؟
لب حسود ز زخمِ دلم چه مىپرسد؟ كه هست بى لب لعلت كباب خنده گل
چه نسبت است به بلبل اسير عشقِ تو را؟ خرابِ گريه كجا و خراب خنده گل.[۶]
[۲]دمار بر آوردن : هلاك كردن .
[۳]يم: دريا، خداى اقيانوسها و درياها.
[۴]ديوان فياض لاهيجى : ص ۹۰، دانشنامه شعر مهدوى: ج ۱ ص ۱۵۶.
[۵]منفعل : خجالتزده ، شرمنده .
[۶]ديوان فياض : ص ۹۵، دانشنامه شعر مهدوى: ج ۱ ص ۱۵۸.
از کتاب سروده های مهدوی:
ای غایب از نظر که تویی مست ناز ما
بادا فدای ناز تو عمر نیاز ما
یعقوب، چشم بسته شکایت کند ز هجر
آخر ببین چه می کشد این چشم باز ما
دردا که روز عمر به آخر رسید و باز
آخر نمی شود غم دور و دراز ما
یک ذرّه در دلِ تو سرایت نمی کند
این ناله نفس گُسَل دل گداز ما
با آن که نازنین جهانی و بی نیاز
غیر از تو کس نمی کشد ای دوست، ناز ما
ما را زبان شِکوه بیداد هجر نیست
داند نیازمندی ما، بی نیاز ما
ما را زبان دیگر و تقریر، دیگر است
«فیاض» ، آشنا نشود کس به راز ما