شيخ محمّد متقى همدانى‏

شيخ محمّد متقى همدانى‏

از روحانیون فاضل حوزه علمیه قم

آية اللَّه شيخ محمّد متّقى همدانى، متولّد سال ۱۲۹۴ش در شهر همدان از محضر آية اللَّه العظمى بروجردى استفاده كرد و به اخذ اجازه اجتهاد و نقل روايت، موفّق گرديد. اساتيد ديگر ايشان، حضرات آيات: اراكى، گلپايگانى، شيخ محمّدتقى آملى، محمّدرضا تنكابنى و... بودند. ايشان بيش از سى سال، امامت جماعت مسجد فرهنگ در قم را بر عهده داشت.

آية اللَّه متقى، پدر سه شهيد بود. دو جوان ايشان به نام هاى على و حسين - كه از دانشجويان مبارز و مخالف رژيم طاغوت بودند - ، قبل از انقلاب به طرز مشكوكى به وسيله ساواك در كوه هاى اطراف شميران، جان باختند و در مراسم يادبودشان كه در مسجد ارك تهران برگزار گرديد، تظاهرات شد و عدّه اى از دانشجويان، دستگير و زندانى شدند. فرزند ديگر اين عالم مجاهد نيز پس از دريافت ديپلم، وارد سپاه پاسداران شد و در عمليات خيبر به شهادت رسيد. او در سال ۱۳۸۱ش، در ۸۷ سالگى دعوت حق را اجابت كرد.

خاطره ای از ایشان

آية اللَّه مرتضى حائرى يزدى ، فرزند مؤسّس حوزه علميّه قم ، در كتاب سرّ دلبران، ضمن توثيق آقاى محمّد متّقى همدانى، متن نوشته ايشان را در باره معجزه اى در شفا يافتن همسرش با توسّل به امام عصر - أرواحناه فداه - چنين نقل كرده است: روز دوشنبه هجدهم ماه صفر از سال هزار و سيصد و نود و هفت قمرى، مشكل مهمّى پيش آمد كه سخت ، مرا و صدها نفر ديگر را نگران نمود؛ يعنى همسر اين جانب (محمّد متّقى همدانى) در اثر غم و اندوه و گريه و زارىِ دو ساله از داغ دو جوان خود - كه در يك لحظه، در كوه هاى شميران جان سپردند - ، در اين روز، مبتلا به سكته ناقص شدند. البتّه طبق دستور دكترها به معالجه و مداوا مشغول شديم؛ ولى نتيجه اى به دست نيامد. تا شب جمعه ۲۲ ماه صفر يعنى چهار روز بعد از حادثه سكته، شب جمعه، تقريباً ساعت يازده رفتم در غرفه خود استراحت كنم. پس از تلاوت چند آيه از كلام اللَّه و خواندن دعايى... شب جمعه از خداوند تعالى خواستيم كه امام زمان حجّة بن الحسن - صلوات اللَّه عليه و على آبائه المعصومين - را مأذون فرمايد كه به داد ما برسد ، و جهت اين كه به آن بزرگوار متوسّل شدم و از خداوند - تبارك و تعالى - مستقيماً حاجت خود را نخواستم، اين بود كه تقريباً از يك ماه قبل از اين حادثه، دختر كوچكم فاطمه از من خواهش مى كرد كه من قصّه ها و داستان هاى كسانى را كه مورد عنايت حضرت بقيّة اللَّه - أرواحنا و أرواح العالمين له الفداء - قرار گرفته و مشمول عواطف و احسان آن مولا شده اند، براى او بخوانم. من هم خواهش اين دخترك ده ساله را پذيرفتم و كتاب نجم الثاقب حاجى نورى را براى او خواندم. در ضمن ، من هم به اين فكر افتادم كه مانند صدها نفر ديگر چرا متوسّل به حجّت منتظر امام ثانى عشر - عليه سلام اللَّه الملك الأكبر - نشوم. لذا همان طور كه در بالا تذكّر دادم، در حدود ساعت يازده شب متوسّل شدم به آن بزرگوار و با دلى پُر از اندوه و چشمى گريان به خواب رفتم. ساعت چهار بعد از نيمه شب جمعه، طبق معمول بيدار شدم. ناگاه احساس كردم از اتاق پايين كه مريضِ سكته كرده در آن جا بود، صداى همهمه مى آيد. سر و صدا قدرى بيشتر شد و ساكت شدند و ساعت پنج و نيم كه آن روزها اوّل اذان صبح بود، به قصد وضو آمدم پايين. ناگهان ديدم صبيّه بزرگم كه معمولاً در اين وقت در خواب بود، بيدار و غرق در نشاط و سرور است. تا چشمش به من افتاد ، گفت: آقا! مژده بدهم به شما؟ گفتم: چه خبر است؟ من گمان كردم خواهرم يا برادرم از همدان آمده اند. گفت: بشارت، مادرم را شفا دادند! گفتم: كى شفا داد؟ گفت: مادرم چهار ساعت بعد از نيمه شب با صداى بلند و شتاب و اضطراب ، ما را بيدار كرد . چون براى مراقبت مريض ، دخترش و برادرش حاج مهدى و خواهرزاده اش مهندس غفّارى - كه اين دو نفر اخيراً از تهران آمده بودند تا مريضه را به تهران ببرند براى معالجه - ، اين سه نفر در اتاق مريضه بودند ، كه ناگهان داد و فرياد مريضه كه مى گفت: «برخيزيد آقا را بدرقه كنيد! برخيزيد آقا را بدرقه كنيد!»، بلند مى شود. مى بيند كه تا اينها از خواب برخيزند آقا رفته، خودش كه چهار روز بود نمى توانست حركت كند، از جا مى پرد و دنبال آقا تا دم در حياط مى رود. دخترش كه مراقب حال مادر بود، بر اثر سر و صداى مادر كه : «آقا را بدرقه كنيد!» بيدار شده بود، دنبال مادر تا دم در حياط مى رود تا ببيند كه مادرش كجا مى رود. دم درب حياط، مريضه به خود مى آيد؛ ولى نمى تواند باور كند كه خودش تا اين جا آمده. از دخترش زهرا مى پرسد كه: زهرا! من خواب مى بينم يا بيدارم؟ دخترش پاسخ مى دهد كه: مادر جان! تو را شفا دادند، آقا كجا بود كه مى گفتى آقا را بدرقه كنيد؟ ما كسى را نديديم!

مادر مى گويد: آقاى بزرگوارى كه در زىّ اهل علم، سيّد عالى قدرى كه خيلى جوان نبود، پير هم نبود، به بالين من آمد. فرمود: «برخيز! خدا تو را شفا داد».

گفتم: نمى توانم برخيزم.

با لحنى تندتر فرمود: «شفا يافتيد، برخيز».

من از مهابت (ترس) آن بزرگوار برخاستم. فرمود... و چون خواست از اتاق بيرون رود، من شما را صدا زدم كه او را بدرقه كنيد؛ ولى ديدم شما دير جنبيديد، خودم از جا برخاستم و دنبال آقا رفتم.

بحمد اللَّه تعالى پس از اين توجّه و عنايت، حال مريضه، فوراً بهبود يافت. چشم راستش كه در اثر سكته، غبار آورده بود، برطرف شد. پس از چهار روز، كه ميل به غذا نكرد، در همان لحظه گفت: گرسنه ام؛ براى من غذا بياوريد. يك ليوان شير كه در منزل بود، به او دادند. با كمال ميل تناول نمود. رنگ رويش به جا آمد و در اثر فرمان قائم عليه السلام كه: «گريه مكن»، غم و اندوه از دلش برطرف شد.

ضمناً خانم مذكوره، از پنج سال قبل رماتيسم داشت. از لطف حجّت عليه السلام شفا يافت، با آن كه اطبّا نتوانسته بودند معالجه كنند. ناگفته نمانَد كه در ايّام فاطميّه، در منزل، مجلسى به عنوان شكرانه اين نعمت عُظما منعقد كرديم. جناب آقاى دكتر دانشور - كه يكى از دكترهاى معالج اين بانو بود - ، شفا يافتن او را برايش شرح دادم. دكتر اظهار فرمود: آن مرض سكته كه من ديدم، از راه عادّى قابل معالجه نبود، مگر آن كه از طريق خرق عادات و اعجاز شفا يابد.

الحمد للَّه ربّ العالمين و صلّى اللَّه على محمّد و آله المعصومين لاسيّما امام العصر و ناموس الدهر، قطب دايره امكان، سَرور و سالار انس و جان، صاحب زمين و زمان، مالك رقاب جهانيان، حجّة بن الحسن العسكرى - صلوات اللَّه و سلامه عليه و على آبائه المعصومين إلى قيام يوم الدين - .[۱]


[۱]سرّ دلبران: ص ۱۷۴، شرح احوال حضرت آية اللَّه العظمى اراكى: ص ۵۹۳ .