سخنى درباره ناكام ماندن دشمنان امام علی(ع)

سخنى درباره ناكام ماندن دشمنان امام علی(ع)

در عین همه ی فشارها نتوانستند شخصیت نورانی امام علی(ع) و حقانیت او را پایمال کنند

ابن ابى الحديد مى گويد : استاد ما ، ابو جعفر اِسكافى گفت : اگر چيرگى جهل و تقليد بر مردم نبود ، ما هيچ نيازى به پاسخگويى به استدلال هاى پيروان عثمان نداشتيم ؛ امّا چه مى توان كرد كه در آن روزگار ، قدرت ، نفوذ كلام ، و غلبه فرمانِ بزرگان و علما و اُمرا ، تأثير فراوانى بر مردم داشت .

نيز همگانْ مطّلع بودند كه پاداش و منزلت ، از آنِ كسانى است كه در فضيلتِ ابو بكر ، اخبار و احاديث ، نقل كنند و همگان ديدند كه محدّثان (به خاطر دستيابى به دنيا) چگونه حديث هاى بسيار ساختند .

اين همه ، مورد اهتمام بنى اميّه بود . بنى اميّه در طول حاكميّتشان ، پيوسته تلاش نمودند تا ياد على عليه السلام و فرزندانش را به فراموشى سپرده ، نور ايشان را خاموش نموده ، برترى ها و بزرگوارى ها و سوابق ايشان (در اسلام) را كتمان كنند .

بنى اميّه ، [ خطيبان و سخنرانان را] وادار نمودند كه على عليه السلام و فرزندانش را بر منبرها ناسزا و دشنام بگويند و مورد لعن قرار دهند .

پس ، پيوسته ، شمشيرها از خون ايشان ، سرخ فام و عدد ايشان كم و دشمنان ايشان فراوان بود .

اين گونه بود كه على عليه السلام و فرزندانش ، همواره كشته و اسير و يا در تبعيد و در فرار بودند و عمْر را پيوسته خوار ، محروم ، ترسان و در انتظار مى گذرانيدند ، تا جايى كه اگر شخصى فقيه ، محدّث ، قاضى و يا متكلّم نيز چيزى از فضايل ايشان را بازگو مى كرد ، با شديدترين توبيخ ها و سخت ترين مجازات ها تهديد مى شد و اجازه داده نمى شد كه كسى در اطراف او گرد آيد .

تقيّه ، حتّى به جايى رسيد كه وقتى محدّث ، حديثى را از على عليه السلام نقل مى كرد ، نام وى را پنهان مى داشت و تنها به «مردى از قريش گفت» يا «مردى از قريش چنين كرد» اكتفا مى كرد و نام على عليه السلام را به زبان نمى آورد .

از اينها گذشته ، مى بينيم كه در آن روزگار ، همه مخالفان على عليه السلام به نقض فضايل وى مى پرداختند و براى اين هدف ، حيله ها و تأويل هايى به كار مى بردند ؛ مخالفانى از قبيل : خارجىِ از دين برون رفته ، مُنكرِ كينه توز ، معتقد گيج ، نوجوان معاند ، منافق دروغگو ، عثمانىِ حسود (كه در نقل فضايل او ، اعتراضْ وارد مى كرد و خدشه مى نمود) ، معتزلى اى كه در احاديث فضايل او ، نقض هاى كلامى وارد مى كرد (همو كه به دانش اختلافِ مذاهب ، آگاه بود و شبهه را مى دانست و موارد خدشه و انواع تأويل ها را بلد بود و با اين حال ، در ابطال فضايل على عليه السلام تلاش مى كرد و مشهورترين فضايل او را تأويل مى نمود و گاه به چيزى تأويل مى نمود كه احتمال آن نمى رفت و گاه با قياسِ نقضى ، مى خواست از ارزش آن بكاهد) .

با اين همه ، از نيرومندى و بلندمرتبگى و روشنايى و پرتو افشانى شخصيت على عليه السلام كاسته نشد .

تو خود مى دانى كه معاويه ، يزيد و مروانيانى كه پس از آن دو به قدرت رسيدند ، در دوران حاكميّت خود ـ كه حدود هشتاد سالْ طول كشيد ـ از هيچ تلاشى براى وادار ساختن مردم به بدگويى و لعن على عليه السلام و نيز پوشاندن برترى ها و مخفى نمودن بزرگى ها و سوابق او فروگذار نكردند .

خالد بن عبد اللّه واسطى ، از حصين بن عبد الرحمان ، از هلال بن يَساف ، از عبد اللّه بن ظالم نقل كرده است كه : وقتى براى معاويه بيعت گرفته شد ، مغيرة بن شعبه سخنرانان را وا مى داشت تا على عليه السلام را لعن كنند . سعيد بن زيد بن عمرو بن نُفَيل گفت : آيا نمى بينيد كه اين مرد ستمكار ، فرمان مى دهد كه اهل بهشت ، لعن شوند؟!

سليمان بن داوود ، از شعبه ، از حُرّ بن صباح نقل كرده است كه : از عبد الرحمان بن اخنس شنيدم كه مى گفت : مغيرة بن شعبه را در حال سخنرانى ديدم . او على عليه السلام را ياد كرد و به وى بد گفت .

ابو كُرَيب مى گويد : ابو اُسامه برايمان حديث كرد و گفت : صدقة بن مثنّى نَخَعى ، از رياح بن حارث نقل كرد كه : مغيرة بن شعبه در مسجد جامع [ كوفه ]بود و مردم پيشش بودند . مردى ـ كه قيس بن علقمه نام داشت ـ نزدش آمد و مغيره از وى استقبال كرد . او على عليه السلام را دشنام گفت .

محمّد بن سعيد اصفهانى ، از شريك ، از محمّد بن اسحاق ، از عمرو بن على بن حسين ، از پدرش (على بن حسين عليهماالسلام) روايت كرد كه : مروان به من گفت : در بين مردم ، هيچ كس همانند يار شما از يار ما حمايت نكرد .

گفتم : پس چرا در منبرهايتان وى را دشنام مى گوييد؟

گفت : چون حكومت ما ، جز با اين كار ، سامان نمى يابد .

ابو غَسّان مالك بن اسماعيل نَهْدى ، از ابن ابى سيف روايت كرده است كه : مروان ، سخنرانى كرد و حسن بن على عليهماالسلامهم نشسته بود . مروان به على عليه السلام ناسزا گفت . حسن بن على عليهماالسلام به مروان فرمود : «واى بر تو ، اى مروان! آيا اين كسى كه بدش را مى گوييد ، بدترينِ مردم است؟».

[ مروان] گفت : نه ؛ بلكه بهترينِ مردم است .

ابو غسّان ، همچنين روايت كرده است كه : عمر بن عبد العزيز گفت : پدرم سخنرانى مى كرد و پيوسته [ و بدون هيچ لكنتى] به سخنرانى اش ادامه مى داد ؛ امّا وقتى از على ياد مى كرد و او را دشنام مى گفت ، زبانش بند مى آمد ، صورتش زرد مى شد و حالش تغيير مى كرد . در اين خصوص از وى پرسيدم . گفت : آيا اين مطلب را متوجّه شده اى؟ اگر اينان آنچه را پدرت درباره على مى داند ، بدانند ، يك نفرشان از آنان هم از ما پيروى نمى كند .

ابو عثمان روايت كرده است كه : ابو يقظان براى ما حديث كرد و گفت : در روز عرفه ، يكى از پسران عثمان ، نزد هشام بن عبد الملك به پا ايستاد و گفت : اين ، روزى است كه خلفا لعن ابو تراب را در آن ، مستحب مى شمردند .

عمرو بن قنّاد ، از محمّد بن فُضَيل ، از اشعث بن سَوّار روايت كرده است كه : عَدىّ بن اوطات ، على عليه السلام را بر منبر ، دشنام گفت . حسن بصرى گريست و گفت : امروز ، مردى دشنام گفته شد كه در دنيا و آخرت ، برادر پيامبر خداست .

عدىّ بن ثابت ، از اسماعيل بن ابراهيم روايت كرده است كه : من و ابراهيم بن يزيد براى نماز جمعه [ ، در مسجد كوفه] نزديكِ درهاى بنى كِنده نشسته بوديم كه مغيره برخاست و به خواندن خطبه پرداخت . او خدا را حمد گفت و سپس هر چه خواست ، بيان كرد . آن گاه به [ دشنامگويى به] على عليه السلام پرداخت .

ابراهيم ، روى ران يا زانوى من زد و گفت : رو به من كن و با من حرف بزن ، كه ما در نماز جمعه نيستيم (اين ، ديگر نماز جمعه نيست كه شرعا استماع خطبه آن ، ضرورى باشد) . نمى شنوى اين مرد ، چه مى گويد؟

عبد اللّه بن عثمان ثَقَفى روايت كرد و گفت : ابن ابى يوسف گفت : عامر بن عبد اللّه بن زبير به پسرش گفت : اى پسرم! على را جز به نيكى ، ياد نكن ؛ چرا كه بنى اميّه هشتاد سال بر منبرهايشان وى را لعن كردند ؛ ولى در مقابل ، خداوند ، جز بر مقام وى نيفزود . دنيا هرگز چيزى را نساخته ، مگر آن كه برگشته و نابودش كرده است ؛ و دين ، هرگز چيزى را بنا نكرده است كه آن را نابود كند .

عثمان بن سعيد ، روايت كرد و گفت : مطّلب بن زياد ، از ابو بكر بن عبد اللّه اصفهانى براى ما نقل كرد كه : شخصى منسوب به بنى اميّه ـ كه به وى خالد بن عبد اللّه مى گفتند ـ همواره على عليه السلام را دشنام مى گفت .

روز جمعه كه شد ، او براى مردم ، سخنرانى كرد و گفت : سوگند به خدا ، پيامبر خدا ، در حالى كه مى دانست على كيست ، وى را به كار گرفت و اين به خاطر آن بود كه شوهر دخترش بود .

سعيد بن مسيَّب كه در حال چرت زدن بود ، چشم هايش را گشود و گفت : واى بر شما! اين خبيث ، چه گفت ؟ هم اكنون در رؤيا ديدم كه قبر پيامبر خدا شكافت و پيامبر خدا فرمود : «دروغ گفتى ، اى دشمن خدا!».

قنّاد ، روايت كرده است : اَسباط بن نصر همدانى ، از سُدّى برايمان حديث كرد كه : من در مدينه ، كنار اَحجار الزَّيت[۱]بودم كه سوارى بر شتر آمد و ايستاد و على عليه السلام را دشنام گفت .

مردم به ديده تحقير به وى نگاه كردند . در اين هنگام ، سعد بن ابى وقّاص آمد و گفت : خداوندا! اگر اين مرد ، بنده صالحت را دشنام گفته است ، خوارى وى را به مسلمانان نشان بده .

چيزى نگذشت كه شتر آن مرد ، رم كرد و وى افتاد و گردنش شكست .

عثمان بن ابى شيبه ، از عبد اللّه بن موسى ، از فُطر بن خليفه ، از ابو عبد اللّه جدلى روايت كرده است كه : به خانه امّ سلمه ـ كه خدايش رحمت كند ـ وارد شدم . به من گفت : آيا پيامبر خدا در بين شما دشنام گفته مى شود و شما زنده هستيد؟!

گفتم : كجا چنين چيزى اتّفاق افتاده است؟

گفت : آيا على و دوستدارانش دشنام گفته نمى شوند؟

عبّاس بن بكّارِ ضَبّى روايت كرده است كه : ابو بكر هُذَلى ، از زُهْرى برايم نقل كرد كه : ابن عبّاس به معاويه گفت : آيا از بدگويى اين مرد (على عليه السلام ) دست نمى كشى؟

معاويه پاسخ داد : به اين كار ، همچنان ادامه خواهم داد تا كوچك ترها با آن ، پرورش يابند و بزرگ ترها با آن ، پير گردند .

هنگامى كه عمر بن عبد العزيز به زمامدارى رسيد ، از بدگويى على عليه السلام دست كشيد ، تا جايى كه مردم گفتند : او سنّت را ترك كرده است!

از ابن مسعود ، روايت شده است كه : شما چگونه خواهيد بود ، آن هنگام كه فتنه شما را فراگيرد و كوچك ترها با آن ، تربيت شوند و بزرگ ترها با آن ، پير گردند و مردم طبق آن ، عمل كنند و آن را سنّتْ تلقّى نمايند و هر گاه چيزى از آن فتنه تغيير كند ، گفته شود : سنّت ، تغيير يافته است؟

ابو جعفر مى گويد : مى دانيد كه پاره اى از پادشاهان ، گاه از روى خواهش هاى نفس ، سخن يا روشى را برمى گزينند و مردم را به آن وا مى دارند ، به گونه اى كه غير آن را نمى شناسند ؛ نظير اين كه حَجّاج بن يوسف ، [ در تلاوت قرآن، ]قرائت عثمان را برگزيد و قرائت هاى ابن مسعود و اُبَىّ بن كعب را ترك نمود و مردم را در استفاده از آن دو قرائت ، مورد تهديد قرار دارد . اين ، جداى از جناياتى است كه حَجّاج بن يوسف ، جبّاران بنى اميّه و طاغيان مروانى نسبت به فرزندان على عليه السلام و شيعيانش انجام داده اند .

حاكميّت حَجّاج ، بيست سال بود و هنوز او نمرده بود كه مردم عراق بر قرائت عثمان ، اجتماع كرده بودند و فرزندانشان با آن ، بزرگ شده بودند و (به خاطر خوددارى ورزيدن پدرانشان و نيز سر باز زدن آموزگاران از آموزش جز آن) غير آن را نمى دانستند ، به گونه اى كه اگر قرائت عبد اللّه يا قرائت اُبىّ برايشان خوانده مى شد ، نمى فهميدند و (به سبب عادت كردن به غير آن و طولانى بودن دوره ناآگاهى) نسبت به آشنايى با روش آن دو ، پندارى كراهت آميز و ناشايست داشتند ؛ چون وقتى چيرگى بر رعيّتْ پيدا شود و دوران سلطه بر آنان طولانى گردد و ترس در ميانشان گسترش يابد و تقيّه فراگير گردد ، همگى بر كنار كشيدن و سكوت ، اتّفاق مى كنند و روزگار ، به مرور ، بينش آنان را مى گيرد و از جُرئت و استوارى شان مى كاهد ، به گونه اى كه بدعت ناشناخته اى كه به وجود آورده اند ، بر سنّتى كه مى شناسند ، غالب مى گردد .

حَجّاج و كسانى نظير عبد الملك و وليد ـ كه حَجّاج را زمامدار كرد ـ و نيز ساير فرعون هاى اُموىِ قبل و بعد اين دو ، بر مخفى نگه داشتن خوبى ها و فضايل على عليه السلام و فرزندان و شيعيانش و نيز پايين آوردن قدر و منزلت آنان ، حريص تر بودند تا ساقط كردن قرائت عبد اللّه و اُبىّ ؛ چون آن نوع قرائت ها موجب سقوط پادشاهى آنان و فساد كار و روشن شدن حالشان نمى شد ، حالْ آن كه مشهور شدن فضل على عليه السلام و فرزندانش و نيز آشكار گشتن خوبى هاى ايشان ، زوال قدرت آنان را در پى مى داشت و موجب تسلّط دوباره حكم كتاب خدا ـ كه كنار نهاده شده بود ـ بر آنان مى گشت .

از اين رو ، آنان ، هشيارانه در مخفى نگه داشتن فضايل على عليه السلام تلاش نمودند و مردم را بر پنهان كردن و پوشيده نگه داشتن آنها وا داشتند ؛ ولى خداوند عز و جل تنها پرتوافشانى و درخشش شخصيّت او و فرزندانش و فزونى يافتن مِهر آنان و انتشار و فراوانى ياد آنان و روشنى نيرومندى استدلال آنان و ظهور برترى آنان و بالا رفتن اعتبار آنان و عظمت يافتن جايگاه آنان را اراده كرده بود ، به گونه اى كه آنان به سبب اهانت هاى امويان ، عزيز شدند و با به فراموشى سپرده شدن يادشان ، زنده شدند و ... سرانجام ، همه بدى هايى كه بدخواهان در حقّ على عليه السلام و فرزندانش اراده كرده بودند ، به خير مبدّل گشت .

در نتيجه ، از فضايل ، ويژگى ها ، مزايا و سوابق على عليه السلام ، آن قدر به ما رسيده است كه پيشتازان ، بر او در اين خصوصْ پيشى نگرفته و اراده كنندگان ، همپاى او نشده و جويندگان ، به او نرسيده اند و اگر آن فضايل ، در شهرت ، همپاى «قبله معيّن» نگشته بود و در فراوانى ، چون «سنّت محفوظ» نبود ، با توجّه به شرايطى كه توصيف كرديم ، از پسِ روزگارى بِدين بلندى ، يك حرف هم از آن همه فضايل به دست ما نمى رسيد .


[۱]اَحجار الزَّيت ، جايى است در مدينه كه در آن ، نماز باران مى خوانند (معجم البلدان : ج ۱ ص ۱۰۹) .