از من بپرسيد - صفحه 12

۵۶۳۸.الاستيعابـ به نقل از سعيد بن مُسَيَّب ـ: هيچ كس از مردم ، جز على بن ابى طالب عليه السلام نبود كه بگويد : «از من بپرسيد» .

۵۶۳۹.التوحيدـ به نقل از اَصبغ بن نُباتَه ـ: هنگامى كه على عليه السلام به [ مسند ]خلافت نشست و مردم با وى بيعت كردند ، در حالى كه عمامه پيامبر خدا را بر سر نهاده و رداى او را پوشيده و نعلين او را به پا كرده بود و شمشيرش را حمايل ساخته بود ، [ وارد مسجد شد ، ]بالاى منبر رفت و بر آن نشست . آن گاه ، انگشتانش را در هم فرو بُرد و زير شكمش نهاد و فرمود : «اى مردم! پيش از آن كه مرا از دست بدهيد ، از من بپرسيد . اين ، صندوقچه دانش است . اين، لعاب دهان پيامبر خداست . اين [ علم] ، چيزى است كه پيامبر خدا ، ذرّه ذرّه در كام من نهاد . از من بپرسيد ؛ چرا كه دانش پيشينيان و پسينيان ، نزد من است .
سوگند به خدا ، اگر تختى برايم بگذارند و بر آن بنشينم ، براى توراتيان به توراتشان فتوا خواهم داد ، به گونه اى كه تورات به سخن آيد و گويد : على ، راست گفت و دروغ نگفت و به آنچه خدا در من نازل كرد ، برايتان فتوا داد و براى انجيليان به آنچه در انجيلشان است ، فتوا خواهم داد ، به گونه اى كه انجيل به سخن آيد و گويد : على ، راست گفت و دروغ نگفت و به آنچه خدا در من نازل كرد ، برايتان فتوا داد و براى اهل قرآن به قرآنشان فتوا خواهم داد ، به گونه اى كه قرآن به سخن آيد و گويد : على ، راست گفت و دروغ نگفت و به آنچه خدا در من نازل كرد ، برايتان فتوا داد .
شما شب و روز ، قرآن مى خوانيد . آيا كسى از شما هست كه بداند در آن ، چه نازل شده است؟ و اگر اين آيه در قرآن نبود ، شما را از آنچه بود و آنچه خواهد شد و آنچه تا روز قيامت است ، خبرتان مى دادم و آن آيه اين است : «خدا ، آنچه را بخواهد ، محو مى كند يا باقى مى گذارد ، و اصل كتاب ، نزد اوست» » .
آن گاه فرمود : «پيش از آن كه مرا از دست بدهيد ، از من بپرسيد . سوگند به آن كه دانه را شكافت و انسان را آفريد ، اگر از تك تكِ آيه هاى قرآن بپرسيد كه در شب نازل شده است و يا در روز ، مكّى است و يا مدنى ، در سفر نازل شده يا در حَضَر ، ناسخ است يا منسوخ ، محكم است يا متشابه ، و تأويلش يا تنزيلش چيست ، به شما خبر خواهم داد» .
مردى كه به وى ذعلب مى گفتند و تيز زبان بود و در سخنرانى بليغ و بسيار بى باك بود ، برخاست و گفت : پسر ابو طالب ، به بلندىِ دشوارى پا نهاده است . امروز با پرسشى از او ، وى را در پيش شما شرمنده خواهم ساخت . و پرسيد : اى امير مؤمنان! آيا پروردگارت را ديده اى؟
فرمود : «واى بر تو ، اى ذعلب! من كسى نيستم كه پروردگارى را كه نديده ام ، پرستش كنم» .
پرسيد : چگونه او را ديدى ؟ برايمان توصيف كن .
فرمود : «واى بر تو! ديده ها با نگاه كردن ، او را نمى بينند ؛ بلكه دل ها با حقيقتِ ايمان ، او را در مى يابند . واى بر تو ، اى ذعلب! پروردگار من به مسافت ، حركت ، سكون و قيام (به مفهوم ايستادن) ، و آمدن و رفتن ، توصيف نمى شود. لطافتش بسيار است و به لطف، توصيف نمى گردد. عظمتش گسترده است و به عظمت ، توصيف نمى شود . كبريايش بزرگ است و به كبر ، توصيف نمى گردد . شُكوهش فراوان است و به خشونت ، توصيف نمى شود . بسيار مهربان است و به دل نازكى توصيف نمى گردد .
مؤمن است ، امّا نه به عبادت . درك كننده است ، نه به جستجو كردن . گوينده است ، نه به لفظ . او در اشياست ، نه با عجين شدن ، و برون از اشياست ، نه به شكل دوگانگى ، و برتر از همه چيزهاست ، چنان كه گفته نمى شود چيزى فوق اوست . پيش بر هر چيز است و گفته نمى شود چيزى پيش از اوست . درون اشياست ، امّا نه چون داخل شدن چيزى در چيز ديگر . برون از اشياست ، امّا نه چون برون شدن چيزى از چيزى» .
ذعلب ، سر به زير افكند و گفت : سوگند به خدا ، هرگز چنين پاسخى نشنيده بودم و سوگند به خدا كه ديگر چنين پرسشى نخواهم كرد!
آن گاه [ على عليه السلام ] فرمود : «پيش از آن كه مرا از دست بدهيد ، از من بپرسيد» .
اشعث بن قيس برخاست و گفت : اى امير مؤمنان! چه طور از مَجوسيان جزيه گرفته مى شود ، حال آن كه كتابى بر ايشان نازل نشده و پيامبرى بر ايشان فرستاده نشده است؟
فرمود : «نه ، اى اشعث! خداوند بر آنان كتابى فرو فرستاد و پيامبرى بر ايشان برانگيخت تا آن كه برايشان پادشاهى پيدا شد كه شبى در حال مستى، دخترش را به رخت خواب خود خواست و با وى همبسترى كرد . چون صبح شد ، مردمش خبر آن را شنيدند و جلو خانه اش گرد آمدند و گفتند : اى پادشاه! دين ما را آلوده ساختى و آن را از بين بردى . بيرون بيا تا تو را پاك سازيم و حد بر تو جارى كنيم .
وى به آنان گفت : گِرد آييد و سخن مرا گوش كنيد . اگر براى من چاره اى براى رهايى از آنچه بدان دست يازيدم ، وجود دارد ، چه بهتر ، و اگر نه ، هر چه مى خواهيد ، انجام دهيد .
آنان گرد آمدند و وى گفت : آيا مى دانيد كه خداوند ، آفريده اى بزرگوارتر از پدرمان آدم و مادرمان حوّا نيافريده است؟
گفتند : آرى ، اى پادشاه!
گفت : آيا چنين نيست كه وى دخترانش را با پسرانش و پسرانش را با دخترانش عقد ازدواج بست؟
گفتند : چرا! دين ، همين است . و بر آن ، توافق كردند و در نتيجه ، خداوند ، آنچه از دانش در سينه هايشان بود ، از بين برد و كتاب را از بينشان برداشت . بنا بر اين ، آنان كافرند و بدون حساب ، وارد جهنّم مى شوند ، و منافقان ، از آنان بدحال ترند» .
اشعث گفت : سوگند به خدا ، چنين پاسخى نشنيده بودم . سوگند به خدا ، ديگر در پىِ چنين پرسش هايى نخواهم رفت .
آن گاه [ على عليه السلام ] فرمود : «پيش از آن كه مرا از دست بدهيد ، از من بپرسيد» .
مردى از آخر مسجد ، در حالى كه بر عصايش تكيه زده بود ، برخاست و از لابه لاى مردم ، راه افتاد تا به على عليه السلام نزديك شد و آن گاه گفت : اى امير مؤمنان! مرا بر كارى راهنمايى كن كه هر گاه آن را انجام دادم ، خداوند ، مرا از آتشْ نجات دهد .
به وى فرمود : «اى مرد! بشنو و بفهم و يقين كن . دنيا با سه شخص ، پابرجاست : دانشمندِ گوينده اى كه طبق دانشش عمل مى كند ، و ثروتمندى كه در مالش به اهل دين ، بخل نمى ورزد ، و نيازمند شكيبا .
هر گاه دانشمند ، دانش خود را كتمان كند و توانگر ، بخل ورزد و نيازمند ، شكيبايى نكند ، بيچارگى و بدبختى فرا خواهد رسيد و در اين هنگام ، عارفان به خدا در مى يابند كه دنيا به گذشته خود باز گشته است ؛ يعنى پس از ايمان ، به كفرْ روى آورده است .
اى پرسشگر! مبادا فراوانىِ مسجدها و جماعت هاى مردمى كه تن هايشان گِرد آمده ، امّا دل هايشان پراكنده است ، تو را فريب دهد !
اى پرسشگر! مردم ، سه گروه اند : زاهد ، شيدا و شكيبا . امّا زاهد ، آن كسى است كه به آنچه از دنيا به وى رسيده ، خوشحال نمى گردد و چيزى از دنيا كه از دستش بيرون شده ، غمگينش نمى سازد . و امّا شكيبا ، با آن كه به دل آرزوى دنيا دارد ، ولى هنگامى كه چيزى از آن را فراچنگ آورد ، از آن ، روى بر مى گردانَد ؛ چون پايان بدِ آن را مى داند . و امّا شيداى دنيا اهميّت نمى دهد كه دنيا را از راه حلال به دست آورده است يا حرام» .
وى پرسيد : اى امير مؤمنان! علامت مؤمن در چنان روزگارى چيست؟
فرمود : «بنگرد به آنچه خداوند بر وى واجب كرده ، و آن را انجام دهد و بنگرد به آنچه خداوند با آن مخالفت كرده است و از آن ، دورى گزيند ، گرچه دوست صميمى اش باشد» .
گفت : سوگند به خدا كه راست گفتى ، اى امير مؤمنان!
آن گاه ، آن مرد ، غيبش زد و او را نديديم . مردم ، جستجو كردند ؛ ولى او را نيافتند .
على عليه السلام روى منبر ، لبخندى زد و فرمود : «در پىِ كه مى گرديد؟ اين ، برادرم خضر عليه السلام بود» .
آن گاه فرمود : «پيش از آن كه مرا از دست دهيد ، از من بپرسيد» . هيچ كس برنخاست .
سپس حمد و ثناى خداى گفت و درود بر پيامبرش فرستاد و به حسن عليه السلام فرمود : «اى حسن! برخيز و بر منبر شو و سخنى بگو تا پس از من ، قريش ، تو را جاهل نپندارند و نگويند كه حسن بن على ، چيزى نمى داند» .
حسن عليه السلام گفت : «پدرم! چه طور بر منبر روم و سخن بگويم ، حالْ آن كه تو در بينِ مردم هستى ، مى شنوى و مى بينى؟» .
على عليه السلام فرمود : «پدر و مادرم به فداى تو! به گونه اى خود را از تو پوشيده مى دارم و گوش مى كنم و مى بينم كه تو مرا نبينى» .
حسن عليه السلام به منبر رفت و به سپاس هاى رسا و والا ، خدا را سپاس گفت و كوتاه و گذرا بر پيامبر صلى الله عليه و آله و خاندانش درود فرستاد و فرمود : «اى مردم! از جدّم پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : من شهر دانشم و على ، دروازه آن است ، و آيا جز از راه دروازه ، وارد شهر مى شوند؟ » و آن گاه ، فرود آمد .
على عليه السلام به طرفش دويد و او را گرفت و به سينه اش چسبانْد و آن گاه به حسين عليه السلام فرمود : «برخيز و به منبر برو و سخنى بگو كه پس از من ، قريش ، تو را جاهل نپندارند و نگويند كه حسين بن على ، چيزى نمى داند . امّا كلام تو بايد در راستاى سخنان برادرت باشد» .
حسين عليه السلام به منبر رفت و سپاس و ثناى خدا گفت و درودى كوتاه به پيامبرش فرستاد و آن گاه فرمود : «اى مردم! از جدّم پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : على ، شهر هدايت است . هر كس بِدان درآيد ، رستگار مى گردد ، و هر كس از آن روى گردانَد ، نابود مى گردد » .
على عليه السلام به طرف او رفت و وى را به سينه چسباند و او را بوسيد و آن گاه فرمود : «اى مردم! گواهى دهيد كه اين دو ، دُردانه هاى پيامبر خدا و امانت هاى اويند كه پيش من به امانت گذاشته بود و من آن دو را پيش شما به امانت مى نهم . اى مردم! پيامبر خدا ، درباره اين دو ، از شما خواهد پرسيد» .

صفحه از 28