۲۷۲.امام صادق عليه السلام :على عليه السلام ، نزد فاطمه عليهاالسلامبود . فاطمه عليهاالسلام به او فرمود: «اى على! نزد پدرم برو و از او چيزى براى ما درخواست كن».
على عليه السلام فرمود: «باشد» .
پس نزد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله رفت . پيامبر صلى الله عليه و آله ، يك دينار به او داد و فرمود : «اى على! برو و با اين دينار ، غذايى براى خانواده ات خريدارى كن» .
على عليه السلام از نزد پيامبر صلى الله عليه و آله بيرون رفت. در راه، به مقداد بن اسود برخورد و مدّتى با هم [به سخن] ايستادند . مقداد ، حاجتش را به او گفت . على عليه السلام ، دينار را به او داد و به مسجد رفت و سرش را گذاشت و خوابيد .
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ، منتظر او ماند ؛ امّا نيامد . باز انتظار كشيد ؛ امّا از على عليه السلام خبرى نشد . لذا بيرون رفت و در مسجد مى گشت كه ديد على عليه السلام در آن جا خوابيده است . پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ، او را تكان داد . على عليه السلام [بيدار شد و ]نشست.
پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود : «اى على! چه كردى؟» .
فرمود: «اى پيامبر خدا! از نزد شما كه رفتم ، به مقداد بن اسود برخوردم و او، آنچه را خدا خواست بگويد، به من گفت (و اظهار حاجت كرد) و من ، آن دينار را به او دادم».
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود : «همانا جبرئيل عليه السلام ، اين مطلب را به من خبر داد ، و خداوند ، درباره تو اين آيه را فرو فرستاد : «و [ديگران را] بر خويشتن ، مقدّم مى دارند ، هر چند، خودشان نيازمند باشند . و آنها كه از آزمندىِ نفس خويش ، مصون بمانند ، آنان ، همان رستگاران اند» » .
۲۷۳.الأمالى ، طوسىـ به نقل از ابو سعيد خُدْرى ـ :روزى على عليه السلام در حالى كه گرسنه بود، بيدار شد و فرمود: «اى فاطمه! چيزى براى خوردن دارى كه به من بدهى؟» .
فاطمه عليهاالسلام فرمود: «سوگند به آن كه پدرم را به پيامبرى، گرامى داشت و تو را به جانشينى [پيامبر]، چيزى كه كسى را سير كند ، ندارم و از دو روز پيش تا به حال ، غذايى كه به تو داده ام ، غذايى بوده كه خودم و حسن و حسين نخورده ايم و به تو داده ايم!».
على عليه السلام فرمود: «حتّى آن دو كودك! چرا به من نگفتى تا چيزى برايتان فراهم كنم؟» .
فاطمه عليهاالسلام فرمود: «اى يا ابا الحسن! من از خدايم شرم مى كنم كه از تو چيزى بخواهم كه نمى توانى [تهيّه كنى]» .
پس ، على عليه السلام به اميد خدا و با خوشبينى به او، بيرون رفت و يك دينار ، قرض گرفت . در حالى كه دينار در دست على عليه السلام بود ، مقداد به وى برخورد . روز بسيار گرمى بود و تابش آفتاب ، سر تا پاى او را سوزانده بود . على عليه السلام ، با ديدن سر و وضع او ، ناراحت شد و فرمود : «اى مقداد! چه چيز، تو را در اين ساعت روز ، بى قرار و آشفته كرده است؟» .
گفت : اى ابا الحسن! رهايم كن بروم و از حال و روزم مپرس!
فرمود : «نمى گذارم بروى تا اين كه من هم مثل تو [گرفتارى ات را ]بدانم» .
گفت : اى ابا الحسن! تو را به خدا و به خودت سوگند ، به راه خويش برو و پرده از حال و روزم برمدار!
على عليه السلام فرمود : «روا نيست كه وضعت را از من ، كتمان كنى» .
مقداد گفت : حال كه اصرار دارى ، سوگند به آن كه محمّد صلى الله عليه و آله را به نبوّت و تو را به جانشينى [او] مفتخر ساخت ، جز رنج و مشقّت ، چيزى مرا چنين آشفته و بى قرار نساخته است . خانواده ام را در حالى ترك كردم كه زمين ، تاب تحمّل آن حال و روز مرا نداشت . پس ، غم زده [از خانه] بيرون زدم و بى هيچ هدفى، راهى شدم . اين است حال من!
اشك از چشمان على عليه السلام سرازير شد ، چندان كه اشك هايش محاسنش را تَر كرد . سپس فرمود : «سوگند به همان كه به او سوگند خوردى ، مرا نيز در باره خانواده ام بى قرار نكرده ، مگر همان چيزى كه تو را بى قرار كرده است . من ، يك دينار قرض كرده ام . بگير! مال تو باشد» .
پس، آن دينار را به مقداد داد و او را بر خويش ، مقدّم داشت.