۱۳۸.الطبقات الكبرىـ به نقل از عايشه ـ: چون پيامبر خدا وفات يافت ، عمر و مغيرة بن
1.خبر رحلت پيامبر خدا به سرعتْ گسترش مىيابد . جانها فشرده و قلبها آكنده از غم مىشود . بر اساس آنچه گذشت ، تنها كسى كه خبر را قاطعانه تكذيب مىكند و تلاش دارد با تهديد ، از گسترش آن جلوگيرى نمايد ، عمر بن خطّاب است . عبّاس ، عموى پيامبر صلى الله عليه و آله ، با عمر سخن مىگويد ؛ امّا او قانع نمىشود . مغيرة بن شعبه با ديدن چهره پيامبر صلى الله عليه و آله سوگند ياد مىكند كه پيامبر خدا در گذشته است ؛ ولى عمر ، او را دروغگو مىخوانَد و به فتنهانگيزى متّهم مىسازد . ابو بكر در سُنح (در بيرون مدينه) به سر مىبَرد كه به او خبر مىدهند پيامبر خدا از دنيا رفته است . او به مدينه مىآيد و عمر را مىبيند كه براى مردم ، سخن مىگويد و آنها را تهديد مىكند كه مبادا كسى مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله را باور كند و خبر آن را بگستراند . عمر با ديدن ابو بكر مىنشيند . ابو بكر به سوى جنازه مىرود و پوشش از چهره پيامبر صلى الله عليه و آله بر مىگيرد . خطبهاى كوتاه مىخواند و آيه : «و محمّد ، جز پيامبرى نيست كه پيش از او هم پيامبرانى بودهاند . آيا اگر او بميرد يا كشته شود ، [ از دين او ]باز مىگرديد؟» (آل عمران ، آيه ۱۴۴) را تلاوت مىكند . عمر ، آرام مىشود ، مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله را باور مىكند و پس از شنيدن آيه مىگويد : به وفاتش يقين كردم . گويى اين آيه را نشنيده بودم! به راستى عمر نمىدانست كه پيامبر صلى الله عليه و آله در گذشته است؟! برخى بر اين باورند كه عمر به واقع نمىدانسته پيامبر صلى الله عليه و آله در گذشته است و به ديگر سخن ، انگاشتهاند كه براى عمر ، چنين باور بوده است كه «پيامبر صلى الله عليه و آله نمىميرد ؛ بلكه او [ انسانى] جاودانه است» (شرح نهج البلاغة : ج ۱۲ ص ۱۹۵) . اينان ، موضع عمر را سياستبازى و صحنهآفرينى ندانستهاند ؛ ولى برخى بر اين باورند كه او خوب مىدانسته كه پيامبر خدا زندگى را بدرود گفته است و ديگر در ميان مسلمانان نيست ؛ امّا مصلحت و چارهانديشى براى آينده موجب شد كه او با چنين موضعى،زمينه را براى حذف رقباىسياسى آماده سازد. ابن ابى الحديد ، ديدگاه دوم را پذيرفته است ، با تأكيد بر اين كه قصد عمر از اين كار ، پيشگيرى نمودن از بروز فتنه در امر امامت و پيشوايى امّت از سوى انصار يا ديگران بوده است .(شرح نهج البلاغة : ج ۲ ص ۴۲) . با توجّه به قرائن تاريخى و مواضع ابو بكر و عمر و نيز با توجّه به سكوت ناگهانى عمر كه در پى آن همه هياهو و پس از رسيدن ابو بكر اتّفاق افتاد ، ترديدى باقى نمىماند كه اين موضع عمر ، حركتى سياستمدارانه در جهت زمينهسازى همان چيزى بود كه پيشتر ، او و ابو بكر به خاطر آن ، بر خلاف فرمان صريح پيامبر خدا ، از رفتن با سپاه اُسامه تن زدند ؛ چرا كه پيامبر صلى الله عليه و آله خود از پايان يافتن عمرش سخن گفته و اين را به همگان رسانده بود . عمر ، چند روز پيش از اين و به هنگام جلوگيرى از «كتابت وصيّت» ، شعار «كتاب خدا براى ما كافى است» را سر داده بود كه طبعا مربوط به پس از مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله است . اصولاً مىتوان گفت كه با تصريح قرآن كريم به «ميرا» بودن پيامبر صلى الله عليه و آله و جاودانه نبودن آن بزرگوار ، «وفات نيافتن او» هرگز و حتّى به گونه باورى سست نيز در ميان مؤمنان ، مطرح نبوده است . از همه روشنتر ، كلام خود عمر است ، آن هنگام كه خلافت را بر ابو بكر استوار ساخت و او را بر مَسند نشانيد و با صراحت ، نادرستى و نااستوارى گفتارش را بيان داشت. اينها همه و همه ، نشانگر آن است كه او تلاش مىكرده است زمينه را براى به چنگ آوردن حكومتْ آماده ساخته ،مَسند خلافت را براى ابو بكر ، رقم زند تا در فردا و فرداها خود بدان مسند تكيه زند . چه گوياست كلام على عليه السلام كه خطاب به او فرمود : اُحلُب حَلبا لَكَ شَطرُهُ .شيرى بدوش كه از آن ، سهمى [ هم] از آنِ تو باشد .