171
گزيده دانش نامه اميرالمؤمنين عليه السلام

فصل يكم : داستان سقيفه

الف ـ انكار وفات پيامبر صلى‏ الله‏ عليه‏ و‏ آله ۱

۱۳۸.الطبقات الكبرىـ به نقل از عايشه ـ: چون پيامبر خدا وفات يافت ، عمر و مغيرة بن

1.خبر رحلت پيامبر خدا به سرعتْ گسترش مى‏يابد . جان‏ها فشرده و قلب‏ها آكنده از غم مى‏شود . بر اساس آنچه گذشت ، تنها كسى كه خبر را قاطعانه تكذيب مى‏كند و تلاش دارد با تهديد ، از گسترش آن جلوگيرى نمايد ، عمر بن خطّاب است . عبّاس ، عموى پيامبر صلى‏ الله‏ عليه‏ و‏ آله ، با عمر سخن مى‏گويد ؛ امّا او قانع نمى‏شود . مغيرة بن شعبه با ديدن چهره پيامبر صلى‏ الله‏ عليه‏ و‏ آله سوگند ياد مى‏كند كه پيامبر خدا در گذشته است ؛ ولى عمر ، او را دروغگو مى‏خوانَد و به فتنه‏انگيزى متّهم مى‏سازد . ابو بكر در سُنح (در بيرون مدينه) به سر مى‏بَرد كه به او خبر مى‏دهند پيامبر خدا از دنيا رفته است . او به مدينه مى‏آيد و عمر را مى‏بيند كه براى مردم ، سخن مى‏گويد و آنها را تهديد مى‏كند كه مبادا كسى مرگ پيامبر صلى‏ الله‏ عليه‏ و‏ آله را باور كند و خبر آن را بگستراند . عمر با ديدن ابو بكر مى‏نشيند . ابو بكر به سوى جنازه مى‏رود و پوشش از چهره پيامبر صلى‏ الله‏ عليه‏ و‏ آله بر مى‏گيرد . خطبه‏اى كوتاه مى‏خواند و آيه : «و محمّد ، جز پيامبرى نيست كه پيش از او هم پيامبرانى بوده‏اند . آيا اگر او بميرد يا كشته شود ، [ از دين او ]باز مى‏گرديد؟» (آل عمران ، آيه ۱۴۴) را تلاوت مى‏كند . عمر ، آرام مى‏شود ، مرگ پيامبر صلى‏ الله‏ عليه‏ و‏ آله را باور مى‏كند و پس از شنيدن آيه مى‏گويد : به وفاتش يقين كردم . گويى اين آيه را نشنيده بودم! به راستى عمر نمى‏دانست كه پيامبر صلى‏ الله‏ عليه‏ و‏ آله در گذشته است؟! برخى بر اين باورند كه عمر به واقع نمى‏دانسته پيامبر صلى‏ الله‏ عليه‏ و‏ آله در گذشته است و به ديگر سخن ، انگاشته‏اند كه براى عمر ، چنين باور بوده است كه «پيامبر صلى‏ الله‏ عليه‏ و‏ آله نمى‏ميرد ؛ بلكه او [ انسانى] جاودانه است» (شرح نهج البلاغة : ج ۱۲ ص ۱۹۵) . اينان ، موضع عمر را سياستبازى و صحنه‏آفرينى ندانسته‏اند ؛ ولى برخى بر اين باورند كه او خوب مى‏دانسته كه پيامبر خدا زندگى را بدرود گفته است و ديگر در ميان مسلمانان نيست ؛ امّا مصلحت و چاره‏انديشى براى آينده موجب شد كه او با چنين موضعى،زمينه را براى حذف رقباى‏سياسى آماده سازد. ابن ابى الحديد ، ديدگاه دوم را پذيرفته است ، با تأكيد بر اين كه قصد عمر از اين كار ، پيشگيرى نمودن از بروز فتنه در امر امامت و پيشوايى امّت از سوى انصار يا ديگران بوده است .(شرح نهج البلاغة : ج ۲ ص ۴۲) . با توجّه به قرائن تاريخى و مواضع ابو بكر و عمر و نيز با توجّه به سكوت ناگهانى عمر كه در پى آن همه هياهو و پس از رسيدن ابو بكر اتّفاق افتاد ، ترديدى باقى نمى‏ماند كه اين موضع عمر ، حركتى سياست‏مدارانه در جهت زمينه‏سازى همان چيزى بود كه پيش‏تر ، او و ابو بكر به خاطر آن ، بر خلاف فرمان صريح پيامبر خدا ، از رفتن با سپاه اُسامه تن زدند ؛ چرا كه پيامبر صلى‏ الله‏ عليه‏ و‏ آله خود از پايان يافتن عمرش سخن گفته و اين را به همگان رسانده بود . عمر ، چند روز پيش از اين و به هنگام جلوگيرى از «كتابت وصيّت» ، شعار «كتاب خدا براى ما كافى است» را سر داده بود كه طبعا مربوط به پس از مرگ پيامبر صلى‏ الله‏ عليه‏ و‏ آله است . اصولاً مى‏توان گفت كه با تصريح قرآن كريم به «ميرا» بودن پيامبر صلى‏ الله‏ عليه‏ و‏ آله و جاودانه نبودن آن بزرگوار ، «وفات نيافتن او» هرگز و حتّى به گونه باورى سست نيز در ميان مؤمنان ، مطرح نبوده است . از همه روشن‏تر ، كلام خود عمر است ، آن هنگام كه خلافت را بر ابو بكر استوار ساخت و او را بر مَسند نشانيد و با صراحت ، نادرستى و نااستوارى گفتارش را بيان داشت. اينها همه و همه ، نشانگر آن است كه او تلاش مى‏كرده است زمينه را براى به چنگ آوردن حكومتْ آماده ساخته ،مَسند خلافت را براى ابو بكر ، رقم زند تا در فردا و فرداها خود بدان مسند تكيه زند . چه گوياست كلام على عليه ‏السلام كه خطاب به او فرمود : اُحلُب حَلبا لَكَ شَطرُهُ .شيرى بدوش كه از آن ، سهمى [ هم] از آنِ تو باشد .


گزيده دانش نامه اميرالمؤمنين عليه السلام
170
  • نام منبع :
    گزيده دانش نامه اميرالمؤمنين عليه السلام
    سایر پدیدآورندگان :
    غلامعلی، مهدی
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1388
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 189053
صفحه از 896
پرینت  ارسال به