بشير بن سعد انصارى به سخن در آمد و گفت : اى ابو الحسن! به خدا سوگند ، اگر مردم ، اين سخن را پيش از بيعت از تو شنيده بودند ، دو نفر هم بر سر تو اختلاف نمى كردند و همه مردم با تو بيعت مى نمودند ؛ امّا تو در خانه ات نشستى و در اين كار ، حاضر نشدى و مردم پنداشتند كه تو نيازى به خلافت ندارى . اكنون هم بيعت با اين پيرمرد ، رخ داده [ و به انجام رسيده است] و تو ، اختيار كار خود را دارى .
على عليه السلام به او فرمود : «اى بشير ، واى بر تو! آيا وظيفه اين بود كه [ جنازه ]پيامبر خدا را در خانه اش رها سازم و [ هنوز] او را به مدفنش نبرده ، بيرون بيايم و بر سر خلافت ، با مردمْ كشمكش كنم؟!» . ۱
ز ـ اعتراض امام عليه السلام به نتيجه اجتماع سقيفه
۱۴۵.امام على عليه السلامـ در خطبه اى كه از امر خلافت شِكوه مى كند ـ: هان! به خدا سوگند ، فلان شخص ، جامه خلافت به تن كرد و مى دانست كه من ، محور گردش آسياب خلافتم . سيلاب [فضائل] از ستيغ بلندم ريزان است و مرغ [ انديشه ]از رسيدن به قلّه ام ناتوان . پس ، دامن از خلافت بر كشيدم و پهلو از آن پيچيدم و نيك انديشيدم كه يا بى ياور بستيزم و يا بر اين تيرگى و ظلمت ، شكيب ورزم ؛ ظلمتى كه در آن ، بزرگ سالانْ فرتوت و خردسالانْ پير گردند و مؤمن ، تا لحظه ديدار پروردگارش ، در آن به رنج و زحمت باشد . ديدم كه شكيبايى خردمندانه تر است . پس با خارى در چشم و استخوانى در گلو و با اين كه ميراثم را به تاراج رفته مى ديدم ، شكيب ورزيدم . ۲