گرفتند . چون فردا شد و مردم به گِرد عثمان اجتماع كردند ، او نزد آنان از على عليه السلام شكايت كرد و گفت : او بر من عيب مى گيرد و عيبجويانِ مرا ۱ نيز پشتيبانى مى كند . مردم ، پا در ميانى كردند و آنان را صلح دادند . على عليه السلام به عثمان فرمود : «به خدا سوگند ، من جز به خاطر [ رضاى] خداى متعال ، ابو ذر را بدرقه نكردم» . ۲
1.منظور عثمان ، ابو ذر و عمّار بن ياسر و ديگران بودند .
2.مروج الذهب : ج۲ ص۳۴۸ .
رد كردى؟ فرمود : «امّا مروان ، او جلوى من آمد تا مانع من شود و من ، مانع جلوگيرى او شدم . و امّا فرمانت ، آن را رد نكردم» . عثمان گفت : آيا به تو خبر نرسيده بود كه من مردم را از ابو ذر و بدرقه كردن او نهى كرده ام؟ على عليه السلام فرمود : «آيا از آنچه به ما فرمان مى دهى و ما اطاعت از خدا و حق را در خلاف آن مى بينيم ، بايد پيروى كنيم؟ به خدا سوگند كه [ چنين ]نمى كنيم» . عثمان گفت : خود را براى قصاص ، در اختيار مروان بنه . فرمود : «چه قصاصى؟» . گفت : بر ميان دو گوش مركبش زده اى و به او ناسزا گفته اى . پس او بايد به تو دشنام بدهد و بر ميان دو گوش مركبت بزند . على عليه السلام فرمود : «امّا مركبم ، اين جاست . اگر مى خواهد ، همان گونه كه مركبش را زده ام ، آن را بزند . و امّا من ، به خدا سوگند كه اگر به من دشنام دهد ، تو را به مانند آن ، دشنام مى دهم ، بى آن كه در آن ، دروغ بگويم و من ، هيچ گاه جز حق نمى گويم» . عثمان گفت : چرا به تو ناسزا نگويد ، در حالى كه به او ناسزاگفته اى؟ به خدا سوگند ، نزد من ، تو از او برتر نيستى. على بن ابى طالب عليه السلام خشمگين شد و فرمود : «با من ، اين گونه سخن مى گويى ؟! و مرا با مروان ، برابر مى سازى؟! به خدا سوگند ، من از تو برترم ، پدرم از پدرت و مادرم از مادرت برتر است و اين شرافت و كرامت من است كه نشان دادم . تو نيز شرافت خود را نشان بده» . عثمان ، خشمناك گرديد و صورتش سرخ شد . برخاست و داخل خانه اش شد و على عليه السلام نيز باز گشت و خاندانش و [ نيز ]مردانى از مهاجران و انصار ، گِردش را