چون ابن مسعود به بيمارى اى (كه در آن در گذشت ،) دچار شد ، عثمان به عيادتش آمد و گفت : از چه ناراحتى؟
گفت : از گناهانم .
گفت : چه دوست دارى؟
گفت : رحمت پروردگارم را .
گفت : برايت طبيبى نياورم؟
گفت : طبيب ، مرا بيمار كرده است .
گفت : فرمان ندهم كه سهمت را بياورند؟
گفت : در حالى كه بدان نيازمند بودم ، ندادى . اكنون كه از آن بى نيازم ، مى دهى؟
گفت : براى فرزندانت مى شود .
گفت : روزى آنان با خداست .
گفت : اى ابو عبد الرحمان! برايم آمرزش بخواه .
گفت : از خدا مى خواهم كه حقّم را از تو بگيرد .
او وصيّت كرد كه عثمان بر او نماز نگزارَد . پس در بقيع ، دفن شد و عثمان بى خبر بود و چون پى برد ، خشمگين شد و گفت : بر من پيشى جستيد!
عمّار بن ياسر به او گفت : او وصيّت كرد كه تو بر او نماز نگزارى .
زبير گفت :
مى دانم كه پس از مرگم بر من ناله مى كنى
در حالى كه در زندگى ام ، توشه ام را به من ندادى . ۱