دشمن شد.
ميمنه و مِيسَره هر دو سپاه در اضطراب بودند. در يك طرف ، عمّار بود و در طرف هاى ديگر ، عبد اللّه بن عباس و محمّد بن ابى بكر.
على عليه السلام سپاه دشمن را شكافت . ضربه مى زد و مى كُشت . سپس بيرون آمد... و پرچم را به محمّد داد و فرمود: «اين چنين بجنگ».
محمّد با پرچم به پيش تاخت و انصار با او بودند تا به شتر و كجاوه [ ى عايشه ]رسيد و همراهان شتر ، گريخته بودند.
در اين روز ، هر دو لشكر ، نبرد سهمگينى كردند ، به طورى كه آسيب ها و ضربت زدن ها ، در حالِ به زانو نشستنْ صورت مى گرفت. ۱
ه ـ جنگيدن خودِ امام عليه السلام
۳۶۳.الفتوح:على عليه السلام [ از لشكر دشمنْ] دور شد و به سوى يارانش مى رفت كه فريادكننده اى از پشت سر او فرياد زد . وى برگشت و عبد اللّه بن خلف خزاعى را ـ كه ميزبان عايشه در بصره بود ـ ديد. چون على عليه السلام او را ديد ، شناخت و او را ندا داد كه : «اى پسر خلف! چه مى خواهى؟».
گفت: آيا مى خواهى بجنگى؟
على عليه السلام فرمود: «از آن بدم نمى آيد؛ ولى واى بر تو ، اى پسر خلف! در مرگ ، چه آسودگى اى مى جويى، با آن كه مرا مى شناسى؟».
عبد اللّه بن خلف گفت: خودْستايى را وا گذار ـ اى پسر ابوطالب ـ و نزد من بيا تا ببينى كدام يك از ما هماوردش را خواهد كُشت .
آن گاه شعرى سرود و على عليه السلام با شعر ، او را پاسخ داد و براى پيكار ، رو در رو شدند.