بن غفله و گروهى با ما بودند. بر درِ خانه نشستيم. صداى گريه شنيديم . ما هم گريستيم. حسن بن على عليهماالسلامبيرون آمد و گفت: «امير مؤمنان مى فرمايد: به خانه هايتان برگرديد».
آن گروه رفتند ، جز من. صداى گريه از خانه اش شدّت يافت. من نيز گريستم. حسن عليه السلام بيرون آمد و گفت: «مگر به شما نگفتم بازگرديد؟».
گفتم: اى پسر پيغمبر! نه به خدا، دلم همراهى نمى كند . پاهايم طاقت مرا ندارد كه برگردم، مگر آن كه امير مؤمنان ـ درودهاى خدا بر او باد ـ را ببينم.
گفت: «پس صبر كن». وارد شد . چيزى نگذشت كه بيرون آمد و گفت: وارد شو.
بر امير مؤمنان وارد شدم ، در حالى كه تكيه داده بود و سرش با دستارى زرد بسته شده بود . خون از وى رفته و چهره اش زرد شده بود . نمى دانم كه چهره اش زردتر بود يا دستارش. خود را به روى او افكندم و او را بوسيدم و گريه كردم.
فرمود: «اصبغ! گريه نكن . به خدا سوگند ، اينك اين بهشت است».
به او گفتم: فدايت شوم! به خدا مى دانم كه به بهشت مى روى؛ امّا گريه ام بر اين است كه تو را ـ اى امير مؤمنان ـ از دست مى دهم . ۱
د ـ سخنان امام عليه السلام در آستانه مرگ
۵۴۲.امام على عليه السلامـ در سخنانش در آستانه وفاتش ـ: به خدا سوگند، از مرگْ چيزى ناگهان بر من فرود نيامد كه از آن بدم آيد و چيزى برايم آشكار نشد كه آن را نشناسم. من نبودم ، مگر مثل جوياى آبى كه به آب برسد ، و جوينده اى كه گمشده اش را بيابد «و آنچه نزد خداوند است، براى نيكان بهتر است»۲ . ۳