و ـ نظامى گنجوى (م 614 ق)
۷۰۲.نظامى گنجوى مى سرايد :
ز بعد معرفتِ كردگار لم يزلىنبى شناسم و آن گه على و آل على
خداست آن كه تعقّل نمودن كُنهشبُرون نهاده قدم از حدود محتملى
نبى است آن كه بُود در مدارس تحقيقبرى كتاب كمالش ز نكته جدلى
على است آن كه گدازد ز برق لمعه تيغحسود را ، كه كند نقد بوتراب على .۱
ز ـ جلال الدين مولوى (م 672 ق)
۷۰۳.مولانا ، از عرفا و شعراى نامدار قرن هفتم ، مى سرايد :
از على آموز اخلاص عملشير حق را دان منزّه از دَغَل
در غزا بر پهلوانى دست يافتزود شمشيرى برآورد و شتافت
او خَدو انداخت بر روى علىافتخار هر نبى و هر ولى
او خَدو انداخت بر رويى كه ماهسجده آرد پيش او در سجده گاه
در زمان ، انداخت شمشير آن علىكرد او اندر غزايش كاهلى
گشت حيران آن مبارز زين عملاز نمودنْ عفو و رحمِ بى محل
گفت : بر من تيغ تيز افراشتىاز چه افكندى ، مرا بگذاشتى؟
آن ، چه ديدى بهتر از پيكار منتا شدى تو سست در اِشكار من؟
آن ، چه ديدى كه چنين خشمت نشستتا چنين برقى نمود و باز جَست؟
اى على كه جمله عقل و ديده اى!شمّه اى وا گو از آنچه ديده اى
تيغ حلمت جان ما را چاك كردآب علمت خاك ما را پاك كرد
باز گو دانم كه اين اسرار هوستزان كه بى شمشيرْ كشتن ، كار اوست
صانع بى آلت و بى جارحهواهب اين هديه هاى رايحه
صد هزاران مى چشاند روح راكه خبر نبْوَد دهان را ، اى فتى!
صد هزاران روح بخشد هوش راكه خبر نبْوَد دو چشم و گوش را
باز گو ، اى بازِ عرش خوش شكارتا چه ديدى اين زمان از كردگار
چشم تو ادراك غيب آموختهچشم هاى حاضران بر دوخته
راز بگشا ، اى على مرتضىاى پس سوء القضا ، حُسن القضا
يا تو وا گو آنچه عقلت يافته استيا بگويم آنچه بر من تافته است
از تو بر من تافت ، چون دارى نهانمى فشانى نور ، چون مَه ، بى زبان
از تو بر من تافت ، پنهان چون كنىبى زبان ، چون ماه ، پرتو مى زنى
ليك اگر در گفت آيد قرصِ ماهشبْروان را زودتر آرد به راه
چون تو بابى آن مدينه ى علم راچون شعاعى آفتاب حلم را
باز باش ـ اى باب ـ بر جوياى بابتا رسد از تو قشور اندر لُباب
باز باش ـ اى باب رحمت ـ تا ابدبارگاه ما «لهُ كفوا أحد»
هر هوا و ذرّه اى خود منظرى استناگشاده كى بُود ، آن جا درى است
تا بنگشايد درى را ديده باندر درون هرگز نگنجد اين گمان
چون گشاده شد درى ، حيران شودمرغ اميد و طمع ، پرّان شود
پس بگفت آن نو مسلمانِ ولىاز سر مستى و لذّت با على
كه : بفرما يا امير المؤمنينتا بجنبد جان به تن در ، چون جنين
باز گو ، اى بازِ پر افروختهبا شَه و با ساعدش آموخته
باز گو ، اى بازِ عنقا گير شاهاى سپاه اِشكَن به خود ، نى با سپاه
امّت وحدى يكى و صد هزارباز گو ، اى بنده بازت را شكار
در محلّ قهر ، اين رحمت ز چيست؟اژدها را دست دادن ، راه كيست؟
گفت : من تيغ از پى حق مى زنمبنده حقّم ، نه مأمور تنم
شير حقّم ، نيستم شير هوافعل من بر دين من باشد گوا
من چو تيغم وان زننده ى آفتاب«ما رميتَ إذ رميتَ» در حِراب
رخت خود را من ز رَه برداشتمغير حق را من عدم انگاشتم
من چو تيغم پُر گهرهاى وصالزنده گردانم نه كشته در قتال
سايه ام من ، كدخدايم آفتابحاجبم من ، نيستم او را حجاب
خون نيوشد گوهر تيغ مراباد از جا كى برد ميغ مرا؟
كَه نِيَم ، كوهم ز صبر و حلم و دادكوه را كى در رُبايد تندباد؟
آن كه از بادى رود از جا ، خسى استزان كه باد ناموافق ، خود بسى است
باد خشم و باد شهوت ، باد آزبُرد او را كه نبود اهل نياز
باد كبر و باد عُجب و باد حلمبُرد او را كه نبود از اهل علم
كوهم و هستىّ من بنياد اوستور شوم چون كاه ، بادم باد اوست
جز به ياد او نجنبد ميل مننيست جز عشق اَحَد ، سرخيل من
خشم ، بر شاهان شه و ما را غلامخشم را من بسته ام زير لگام
تيغ حلمم گردن خشمم زده استخشم حق بر من چون رحمت آمده است
غرق نورم ، گر چه سقفم شد خرابروضه گشتم ، گرچه هستم بوتراب
چون در آمد علّتى اندر غزاتيغ را ديدم نهان كردن سزا
تا «أحبّ للّه » آيد نام منتا كه «أبغض للّه » آيد كام من
تا كه «أعطى للّه » آيد جود منتا كه «أمسك للّه » آيد بود من
بخل من للّه ، عطا للّه و بسجمله للّه ام ، نِيَم من آنِ كس
و آنچه للّه مى كنم ، تقليد نيستنيست تخييل و گمان ، جز ديدنى است
ز اجتهاد و از تحرّى رَسته امآستين بر دامن حق بسته ام
گر همى پرّم ، همى بينم مَطارور همى گردم ، همى بينم مدار
ور كشم بارى ، بدانم تا كجاماهم و خورشيد ، پيشم پيشوا
بيش از اين با خلق گفتن ، روى نيستبحر را گنجايى اندر جوى نيست .۲