مى شوند ...!» .
و در حديث آمده است كه چون امير مؤمنان گفت : «من على بن ابى طالبم» ، يكى از عالمان يهود گفت : سوگند به آنچه بر موسى نازل شد كه شكست خورديد !
پس چنان ترسى در دلشان افتاد كه ديگر نتوانستند دوام بياورند . ۱
۳۱.صحيح البخارىـ به نقل از سهل بن سعد ـ: پيامبر خدا در جنگ خيبر فرمود: «فردا ، اين پرچم را به دست مردى مى سپارم كه خدا با دستان او فتح مى كند . او خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش هم او را دوست دارند» .
لشكر ، شب را در اين گفتگو به سر بردند كه [فردا ]پرچم به چه كسى داده مى شود . چون صبح شد ، به نزد پيامبر خدا آمدند و هر كس اميد داشت كه [پرچم ]به او داده شود . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «على بن ابى طالب كجاست؟» .
گفته شد : اى پيامبر خدا ! او از چشمْ درد مى نالد .
فرمود : «كسى را به سراغ او بفرستيد [تا او را بياورد]» .
[ چون على عليه السلام را آوردند ،] پيامبر صلى الله عليه و آله آب دهان خود را بر چشمانش نهاد و برايش دعا كرد . چنان بهبود يافت كه گويى دردى نداشته است .
پيامبر صلى الله عليه و آله پرچم را به او سپرد . على عليه السلام گفت : اى پيامبر خدا ! آيا با آنان بجنگم تا مانند ما [ مسلمان ]شوند؟
فرمود : «به نرمى و تأنّى برو تا به جايگاه آنان برسى . سپس ، آنان را به اسلام ، دعوت كن و آنان را از حقّ خدا در آن آگاه كن كه به خدا سوگند ، اگر خداوندْ يك نفر را به دست تو هدايت كند ، برايت از شتران سرخ مو ۲ بهتر است» . ۳
۳۲.الإرشاد:چون امير مؤمنان ، مرحب را كشت ، همراهانش بازگشتند و درِ دژ را به روى