المحدّثين يعتني کثيراً بشأنه و يکثر الرواية عنه، أو يترحّم عليه و يترضّي عنه - کما يتّفق ذلک للصدوق في بعض من يروي عنه ـ و لم يکن حاله معروفاً من غير هذه الجهة، أو يقدح في سند روايته من غير جهته و هو في طريقها، فلا ريب و لا إشکالَ في إفادة ذلک مدحاً معتدّاً به؛ بل ربّما يبلغ هذا و أمثاله ـ بسبب تکثّر الأمارات و تراکم الظّنون ـ حدّ التوثيق و يحصل لذلک الظنُّ بعدالته وضبطه، و يکون حالُه حالَ الرجل المعتدل بتعديل معتبر ( همان: ص 130).
مفهوم عبارت، اين است که گاهي درباره کسي تصريح به عدالت يا وثاقت ديده نميشود و تصريحي بر ضعف و يا جرح آنها هم نشده است. پس طبق قاعده، بايد اين فرد را از مجهولان دانست؛ ولي اگر ببينيم که برخي از بزرگان علما و محدّثان، توجّه فراواني به اين فرد دارند يا از او بسيار روايت ميکنند و يا بر او ترحّم و ترضّي دارند، ميتوان از اين عمل، مدح قابل اعتنايي را براي اين افراد نتيجه گرفت و چه بسا از اين راه، تراکم ظنون به دست آيد و عدالت و ضبط آنان نتيجه شود.
وي در جايي ديگر نيز گفته است:
ترحّم و ترضّي بر شخص، نشانه مدح قابل اعتماد است؛ بويژه که ترضّي در عُرف، بر افراد ثقه استعمال شده است. ولي از ترحّم و ترضّي نميتوان عدالت را استخراج کرد (همان: ص 246).
نيز در باب ترحّم و ترضّي شيخ اجازهاي، گفته است:
وقتي فرد ثقه جليل بزرگواري درباره شيخ خود بگويد: رحمه الله ، اگر وثاقت آن شيخ معلوم باشد، ظاهر، صحّت روايت اوست؛ چون اين عبارت، براي عموم کاربرد دارد، و اگر فقط شيخِ اجازه بودن او دانسته شود، باز هم صحّت روايت او نتيجه ميشود؛ يعني ميتوان صحّت روايت شيخ اجازه را به دست آورد، بدون اينکه وثاقت شيخ، از اين مفهوم نتيجه شود ( همان، ص 275).
آية الله جعفر سبحاني، در فصل توثيقهاي ويژه اينگونه ميآورد:
مدحهاي فراواني که در کتابهاي رجالي وارد شده است، نشاندهنده حُسن ظاهر است. حُسن ظاهر نيز نشانه وجود ملکه عدالت در راوي است؛ زيرا به دست آوردن عدالتِ راوي، تنها از راه عبارتي همچون ثقةٌ يا عدلٌ نيست؛ بلکه از الفاظ مدح نيز ميتوان عدالت شخص را به دست آورد ( کلّيات في علم الرجال: ص 137).
در اين عبارات، ديده ميشود که الفاظ ترضّي و ترحّم، از الفاظ مدح به شمار ميآيند؛ به گونهاي که در صورت تکرار اين گونه موارد، ميتوان به وثاقت راوي پي برد. (نيز ر. ک : مقباس الهداية في علم الدراية: پاورقي محقّق؛ رسالة في علم الدارية، به نقل از: رسائل في دراية الحديث: ج 2 ص 313).