یكی از تبهكاری ها و جنایات معاویه ، بیعت گرفتن برای یزید ، بر خلاف خواست اهل حل و عقد (یعنی صاحب نظران جامعه اسلامی) است كه با دهن كجی به مهاجران و انصار و علی رغم مخالفت برجسته ترین اصحاب ، این كار را در زیر سایه ایجاد ترس ، و نیز دادن وعده به شهوت پرستان و مال پرستان ، انجام داد .
معاویه ، از همان روز كه به سلطنت نشست و بساط استبدادی قهرآمیز و ننگین را گسترد ، در این اندیشه بود كه پسرش را ولی عهد خویش سازد و برایش بیعت بگیرد و حكومت اُمَوی را موروثی و پایدار گرداند . او هفت سال تمام ، زمینه این كار را فراهم می كرد . به نزدیكانش اِنعام می نمود و بیگانگان را خویشاوند و مقرّب خود می ساخت . [1] گاه نیت خویش را پنهان می كرد و زمانی ، بر ملا می نمود و پیوسته ، راه آن را هموار می ساخت و سختی هایش را آسان می نمود .
چون زیاد ـ كه مخالف ولایت عهدی یزید بود ـ ، به سال 53 هجری در گذشت ، معاویه پیمانی را به نام زیاد ، جعل كرد و برای مردم خواند كه در آن آمده بود : حكومت پس از معاویه ، از آنِ یزید باشد . او با این كار ـ چنان كه مدائنی گفته ـ ، می خواست راه بیعت گرفتن برای یزید را هموار نماید . [2] ابو عمر می گوید: معاویه هنگامی كه حسن علیه السلام زنده بود ، برای بیعت یزید ، اشاره و تعریضی كرد ؛ امّا این مقصود را فقط پس از درگذشت حسن علیه السلام ، آشكار كرد و تصمیم آن كار را گرفت . [3]
ابن كثیر می نویسد: در سال 56 هجری ، معاویه ، مردم را دعوت كرد كه با پسرش یزید ، بیعت نمایند تا پس از وی ، حاكم باشد . او تصمیم این كار را پیش تر و در زمان زنده بودنِ مغیرة بن شعبه [4] گرفته بود .
ابن جریر [طبری] ، از طریق شَعْبی ، چنین روایت می كند: مغیره پیش معاویه آمده بود و از استانداری كوفه ، استعفا كرده بود . معاویه هم به خاطر پیری و ناتوانی اش ، استعفای او را پذیرفت و تصمیم گرفت كه سعید بن عاص را به جای وی بگمارد . چون مغیره از تصمیم معاویه خبردار شد ، گویی پشیمان شده باشد ، نزد یزید بن معاویه رفته ، به او توصیه كرد كه از پدرش بخواهد او را ولی عهد سازد . یزید نیز از پدرش تقاضای ولی عهدی كرد .
پدرش پرسید: چه كسی این را به تو توصیه كرد؟
گفت: مغیره .
معاویه پیشنهاد مغیره را پسندید و او را دو باره به استانداری كوفه گماشت و دستور داد كه در این راه (تثبیت ولی عهدی یزید) بكوشد . پس مغیره برای زمینه سازی ولی عهدی یزید ، به كوشش پرداخت .
معاویه در این باره ، كتبا با زیاد ، مشورت كرد و زیاد كه می دانست یزید ، سرگرم بازی است و دل به بازی و شكار بسته ، با ولی عهدی او مخالفت نمود و عبید بن كعب نُمَیری را ـ كه دوست صمیمی وی بود ـ ، نزد معاویه فرستاد تا رأی او را بزند و منصرفش كند .
عبید به دمشق رفت و ابتدا با یزید ، ملاقات كرد و از قول زیاد به او گفت كه در پی ولایت عهدی بر نیاید ؛ زیرا تركش برای او مفیدتر از آن است كه از پی آن بر آید . یزید از ولایت عهدی منصرف شد و نزد پدر رفت و هم داستان شدند كه فعلاً از آن ، دست بر دارند . وقتی زیاد مُرد ، معاویه شروع كرد به ترتیب دادن كار ولایت عهدی یزید و تبلیغات و دعوت برای بیعت گرفتن ، و برای ولایت عهدی یزید ، به سراسر كشور نامه نوشت . [5]
شكل دیگری از این ماجرا
ابتدای بیعت گرفتن برای یزید ، از مغیرة بن شعبه بود . معاویه خواست كه او را از استانداری كوفه ، بر كنار نماید و به جایش سعید بن عاص را بگمارد . خبر به مغیره رسید . با خود گفت: كار درست ، این است كه نزد معاویه بروم و استعفا بدهم تا مردم تصوّر كنند كه به مقام استانداری ، بی علاقه ام . سپس به سوی معاویه روانه شد و به هنگام رسیدن ، به اطرافیانش اظهار داشت كه اگر وسیله استانداری و فرماندهی را اكنون نتوانم به دست آورم ، دیگر هرگز نخواهم توانست . و سپس نزد یزید رفته ، به او گفت: اصحاب عالی مقام پیامبر صلی الله علیه و آله و بزرگان قریش و سال خوردگانش ، از دنیا رفته اند و فقط فرزندانشان باقی مانده اند ، و تو از همه شان برتر و باتدبیرتری و علمت به سُنّت و سیاست ، از همه شان بیشتر . نمی دانم چرا امیر المؤمنین [معاویه] برای تو ، بیعت [ولایت عهدی] نمی گیرد؟
یزید پرسید: به عقیده تو ، این كار ، شدنی است؟
جواب داد: آری .
یزید ، پیش پدر رفت و گفته مغیره را به اطلاع او رسانید . معاویه، مغیره را احضار كرد و پرسید: یزید ، چه می گوید؟
گفت: ای امیر مؤمنان! دیدی كه پس از عثمان ، چه اختلافی پیدا شد و چه خون ها ریخته شد . [6] یزید می تواند جانشین تو باشد . بنا بر این ، برایش بیعت بگیر تا اگر اتّفاقی برایت افتاد ، پناه مردم و جانشین تو باشد و نه خونی ریخته شود و نه آشوبی به پا گردد .
پرسید: چه كسی در این كار ، به من كمك خواهد كرد؟
گفت: من ، مردم كوفه را برایت تضمین می كنم و زیاد ، اهالی بصره را ، و از این دو شهر كه گذشت، هیچ كس با تو مخالفت نخواهد كرد .
معاویه گفت: برو بر سر كارت و با هر كه طرف اعتماد توست ، در این زمینه صحبت كن و هر دو ، به فكر خواهیم بود و تصمیم مقتضی را خواهیم گرفت .
مغیره با او خداحافظی كرد و پیش دوستانش باز گشت . پرسیدند: چه خبر؟
گفت: پای معاویه را در ركابی گذاشتم كه با امّت محمّد ، فاصله طولانی دارد ، و چنان چاه و چاله ای برای آنها گشودم كه هرگز به هم نخواهد آمد .
و آن گاه ، به این شعر ، مثل زد :
در باره همانند من ، پنهان را برملا كن و برای دشمنان و مخالفان خشمگین ، [حقیقت مرا] آشكار كن . [7]
مغیره به راه افتاد تا به كوفه برگشت و با هر كه طرف اعتمادش بود و می دانست هواخواه بنی امیه است ، مسئله یزید و ولایت عهدی اش را مطرح نمود و آنان جواب مساعد به بیعت با یزید دادند . ده نفر ـ یا به گفته ای ، بیش از ده نفر ـ از آنها را به نمایندگی نزد معاویه فرستاد و به هر یك ، سی هزار درهم داد و پسرش موسی بن مغیره را به ریاستشان برگزید . آنها پیش معاویه رفتند و از بیعت با یزید ، تمجید كردند و او را به بیعت گرفتن ، فرا خواندند .
معاویه گفت: نظر خودتان را حفظ كنید ؛ امّا در اظهار و اعلامش ، شتاب ننمایید .
سپس از موسی پرسید: پدرت دین اینها را به چند خرید؟
گفت: به سی هزار درهم .
گفت: دینشان برای آنها چه بی ارزش بوده است !
به این ترتیب نیز گفته اند كه آنها چهل نفر بودند كه مغیره پیش معاویه فرستاد و پسرش عروة بن مغیره را بر آنها گمارد . وقتی به دربار معاویه رسیدند ، یكایك به نطق ایستادند و گفتند كه خیرخواهی برای امّت محمّد صلی الله علیه و آله ، باعث آمدنشان شده است! نیز گفتند : ای امیر المؤمنین! سِنّت زیاد شده و می ترسیم رشته همبستگی ما ، به هم بخورد . بنا بر این ، پرچمی برای ما بر افراز و حدودی را برایمان معین كن تا در آن ، حركت كنیم .
گفت: شما جانشینی برایم پیشنهاد كنید .
گفتند: یزید پسر امیر المؤمنین را مناسب می بینیم .
پرسید:با جانشینی او موافقید؟
گفتند: آری .
پرسید: نظرتان همین است؟
گفتند: آری ، و نظر مردمی كه به نمایندگی شان آمده ایم هم .
معاویه ، پنهانی از عروه پرسید: پدرت دین اینها را به چند خریده است؟
گفت: به چهارصد دینار .
گفت: دینشان را ارزان یافته است .
و به آنان گفت : در باره آنچه به خاطرش آمده اید ، تأمّل خواهم كرد . تا خدا چه بخواهد ، و سنجیده و با تأمّل كار كردن ، بهتر از عجله است .
آنها بر گشتند . تصمیم معاویه در بیعت گرفتن برای یزید ، استوارتر گشت . در پی زیاد فرستاد تا با او مشورت كند .
زیاد ، عُبَید بن كعب نُمَیری را خواست و به او گفت: هر كس ، طرف اعتمادی دارد و هر رازی را رازداری است و مردم ، دارای دو خصلت اند : پخش كردن راز ، خیرخواهی و نظر مشورتی را به نااهلان دادن . راز را جز به دو كس نمی توان گفت: اوّل ، مرد آخرت كه جویای ثواب روز جزاست ، و دیگر ، مرد دنیا كه شرافت نفس و خِردی دارد كه از حَسَب او پاسداری می كند . من این دو صفت (شرف و عقل) را در تو سراغ دارم و اینك تو را برای مشورت در باره موضوعی خواسته ام ، كه من نوشته های درون نامه ها را با نظر بدبینی نگاه می كنم .
امیر المؤمنین [معاویه] با من ، كتبا در باره این موضوعات ، مشورت كرده و از مخالفت و رَمیدن مردم ، نگران است و می خواهد كه از او اطاعت نمایند . ضمنا مسئولیت های حاكم اسلامی ، سهمگین است و عهده داری آنها كار مهمّی است . یزید ، مردی تنبل و سست عنصر است و به علاوه ، دل باخته شكار است . بنا بر این ، نزد امیر المؤمنین برو و كارهای یزید را برایش بر شمار و بگو: كار را با تأنّی انجام بده تا به انجام رسد . شتاب مكن كه اگر دیر برسی ، بهتر از آن است كه با عجله ، كار را خراب كنی و بد فرجام سازی .
عُبَید گفت: چیزی غیر از این نداری كه به او بگویی؟
پرسید: چه؟
گفت: تصمیم معاویه را بر هم نزن و او را با پسرش بد نكن . من یزید را می بینم و به او می گویم : امیر المؤمنین به زیاد، نامه نوشته و در باره بیعت گرفتن برایت ، از او نظر خواسته است و زیاد می ترسد كه مردم به خاطر رفتارهای نادرستی كه تو داری ، بر آشوبند و مخالفت نمایند و چاره را در این می بیند كه تو آن كارها را ترك كنی تا بتوان مردم را مجاب كرد و خواسته ات را جامه عمل پوشاند . در این صورت ، تو ، هم امیر المؤمنین [معاویه] را راه نمایی خیرخواهانه كرده ای ، و هم نگرانی ات از بابت امّت ، بر طرف شده است .
زیاد گفت: تو تدبیری درست و دقیق اندیشیده ای . به امید خدا ، روانه شو . اگر مقصود را بر آوردی ، حقّت و قَدرت شناخته خواهد بود و در صورتی كه تدبیرت خطا از آب در آمد ، معلوم خواهد بود كه از راه بدخواهی نبوده است . هر چه به نظرت درست آمد ، می گویی و خداوند ، به علم غیبش داوری می كند .
عبید ، نزد یزید رفت و آن سخنان را گفت . در نتیجه ، یزید از بسیاری كارهایش دست بر داشت . زیاد ، همچنین ، نامه هایی برای معاویه همراه عبید فرستاد كه از او می خواست با درنگ و تأمّل ، عمل كند و شتاب نورزد . معاویه این توصیه او را پذیرفت و به كار بست .
وقتی زیاد مُرد ، معاویه تصمیم گرفت برای پسرش یزید ، بیعت بگیرد . به همین جهت ، یك صد هزار درهم برای عبد اللّه بن عمر فرستاد كه پذیرفت ؛ امّا چون سخن از بیعت با یزید به میان آمد ، گفت: این را می خواست؟! اگر چنین باشد كه دینم خیلی ارزان شده است !
سپس ، از پذیرفتن آن ، خودداری كرد . [8]
بیعت گرفتن برای یزید در شام و كُشتن امام حسن علیه السلام برای آن
وقتی هیئت های نمایندگی استان ها ـ كه به دستور معاویه به دمشق آمده بودند ـ ، در دربار معاویه گِرد آمدند ـ و احنف بن قیس در میانشان بود ـ ، معاویه ضحّاك بن قیس فهری را فرا خواند و به او گفت: چون بر منبر نشستم و موعظه و سخنم را به پایان بردم ، تو از من برای سخنرانی اجازه بگیر . وقتی به تو اجازه دادم ، خدای متعال را سپاس بگزار و نام یزید را به میان آور و در باره اش آنچه از تمجید ، وظیفه خود می بینی ، بگو . آن گاه از من تقاضا كن كه او را جانشین خویش سازم ؛ زیرا نظرم و تصمیمم ، بر این تعلّق گرفته است و از خدا مسئلت دارم كه در این مورد و دیگر موارد ، خیر پیش آورد .
سپس عبد الرحمان بن عثمان ثقفی و عبد اللّه بن مَسعده فزاری و ثور بن مَعَن سُلَمی و عبد اللّه بن عصام اشعری را احضار كرد و به آنها دستور داد كه وقتی ضحّاك سخنش را تمام كرد ، به نطق بر خیزند و سخنش را تصدیق و تأیید كرده ، از وی بخواهند تا برای یزید ، بیعت بگیرد . [9]
معاویه سخن گفت و پس از وی ، آن عدّه ، همان طور كه دلش می خواست ، او را دعوت كردند كه برای یزید ، بیعت بگیرد . معاویه پرسید: احنف كجاست ؟
احنف پاسخ داد . پرسید: تو نمی خواهی سخن بگویی؟
احنف بر خاست ، خدا را سپاس گفت و ستایش نمود و گفت: مردم ، بدترین دوره های زمان را گذرانده و به روزگار خوبی در آمده اند و یزید ، پسر امیر مؤمنان ، چه جانشین خوبی است! و تو ـ ای امیر المؤمنین ـ تمام جوانب امر او را آزموده ای . بنا بر این ، توجّه داشته باش حكومت را به چه كسی وا می گذاری . سفارش اینها را به گوش نگیر . مگذار كسانی كه بدون در نظر گرفتن مصلحت تو ، به تو پیشنهادهایی می نمایند ، تو را بفریبند و از راه راست ، به در كنند . تو مصلحت جامعه را بهتر می دانی و نیز می دانی چگونه اطاعت مردم را جلب كنی . مردم حجاز و مردم عراق ، تا وقتی حسن زنده است ، به این كار ، رضایت نخواهند داد و با یزید ، بیعت نخواهند كرد .
ضحّاك ، عصبانی شد . دو باره بر خاست و خدا را سپاس گفت و ستایش كرد و گفت: خداوند ، كار امیر المؤمنین را به سامان كند! منافقان عراقی ، مردانگی شان در میان خودشان و در رفتار با یكدیگر این است كه اختلاف و دودستگی نشان دهند و پیوند دینداری شان ، در این است كه از همدیگر كناره بجویند . حق را بر حَسَب تمایلات خویش می بینند . پنداری كه از پسِ پشت خویش می نگرند ! از سرِ نادانی و غرور ، گردن فرازی می كنند ، و خدا را هیچ در نظر نمی آورند و از عواقب بد كار خویش ، بیمی به خود راه نمی دهند . ابلیس را به پروردگاری خویش گرفته اند و ابلیس ، ایشان را حزب خویش ساخته است . برای كسی كه دوستش باشند ، نفعی ندارند و به كسی كه دشمنش باشند ، ضرری نمی رسانند . بنا بر این ، نظر آنها را رد و صداشان را خفه كن . حسن و وابستگان حسن را چه به سلطنت خدایی كه معاویه را به جای خویش ، در زمین نشانده است؟! هرگز چنین مباد! خلافت از بی وارث ، بر جای نمی مانَد و جز مرگ ، چیزی مانع خویشاوندی نیست . شما ای اهالی عراق! خودتان را چنان بار آورید كه خیرخواه و نصیحتگوی پیشوا و حاكمتان باشید كه مُنشی پیامبرتان و خویشاوندش بوده است ، تا دنیاتان در امان بماند و از آخرت هم بهره ببرید .
آن گاه ، احنف بن قیس بر خاست و پس از ستایش و ثنای خداوند ، گفت: ای امیر المؤمنین! ما در میان قریش ، در باره تو مطالعه كردیم و دیدیم تو جوانْ مردترینش هستی و پیونددارترین و پیمان گزارترین . ضمنا می دانیم كه تو عراق را با قهر نگشودی و بر آن ، با زور مسلّط نگشتی ؛ بلكه به حسن بن علی ، تعهّداتی در برابر خدا سپرده ای كه خود می دانی و به موجبش ، حكومت پس از تو ، با وی خواهد بود . اگر به پیمانت وفا كنی ، تو پیمان گزار و وفادارخواهی بود و در صورتی كه به پیمانت خیانت كنی ، باید بدانی كه ـ به خدا سوگند ـ پشت سرِ حسن ، سوارانی كارآزموده قرار دارد و بازوانی پُرتوان و شمشیرهایی بُرّان كه اگر یك قدم از راه خیانت و پیمان شكنی به طرف او پیش آیی ، با قدرتی پیروزمند ، رو به رو خواهی گشت . تو خود می دانی كه مردم عراق ، از وقتی با تو دشمنی كرده اند ، دیگر تو را دوست نداشته اند و نه با علی و حسن و آیاتی كه در حقّشان از آسمان فرود آمده ، از وقتی دوستشان شده اند ، ره مخالفت و دشمنی پوییده اند . همانها ، شمشیرهایی را كه همراه علی در جنگ صِفّین بر روی تو كشیده اند ، اكنون به دوششان دارند و دل هایی را كه كینه تو را در آن پرورده اند ، در اندرونشان . به خدا سوگند ، مردم عراق ، حسن را بیش از علی دوست می دارند .
در این هنگام ، عبد الرحمان بن عثمان ثقفی بر خاست ، از یزید تمجید كرد و معاویه را برای بیعت گرفتن برای یزید ، تشویق كرد .
معاویه به نطق ایستاد و گفت: مردم! شیطان ، برادران و دوستانی دارد كه آنها را بسیج كرده ، از آنها كمك و یاری می جوید و سخن از زبان آنها می گوید . اگر طمعشان را بر انگیزد ، به كار می افتند و اگر از آنها اظهار بی نیازی نماید ، بر جای خویش ، بی حركت می مانند . با زشتكاری خویش ، نطفه فتنه را می بندند و هیزم نفاق را برای شعله ور ساختنِ آشوب گم راهی آور ، می انبارند . خُرده گیر و عیبجویند و اگر سررشته كاری را عهده دار گردند ، به كژی می گرایند و اگر به گم راهی ای خوانده شوند ، زیاده روی می كنند . اینها دست بردار نیستند و ریشه كن نمی شوند و پند نمی گیرند ، مگر این كه صاعقه های ننگ و بلا و خواری ، بر سرشان فرود آید و مرگ و نیستی بر آنها ببارد تا ریشه شان ـ چنان كه قارچ لطیفی را از خاك به در می آورند ـ ، كَنْده شود . هر چه بدشان است ، به زودی زود ، برایشان اتّفاق افتد ! ما جلوتر اخطار كردیم و پند توأم با تهدید دادیم ؛ اگر اخطار قبلی و پند ، سودی دهد .
آن گاه ، ضحّاك را خواند و استاندار كوفه ساخت و عبد الرحمان را احضار كرده ، استانداری جزیره را [در شمال عراق] به وی سپرد .
در این هنگام ، احنف بن قیس چنین نطق كرد: ای امیر المؤمنین! تو از همه ما بهتر می دانی كه یزید در شبانه روز ، در پیدا و پنهان ، چه می كند و به كجا می رود و می آید . بنا بر این ، اگر می دانی [كه او] مایه خشنودی خدا و این امّت است ، با مردم در باره اش مشورت نكن ، و در صورتی كه او را غیر از این می دانی ، در حالی كه خود رو به آخرت روانی ، توشه دنیایی او را فراهم میاور ؛ زیرا آخرتت جز با كار نیك ، آبادان نمی گردد . آگاه باش كه اگر یزید را بر حسن و حسین مقدّم بداری ، در حالی كه می دانی آنان كیستند و چه شخصیتی دارند ، در پیشگاه خدا ، هیچ عذر و بهانه ای نخواهی داشت . وظیفه ما این است كه بگوییم : «سَمِعْنَا وَأَطَعْنَا غُفْرَانَكَ رَبَّنَا وَإِلَیكَ الْمَصِیرُ ؛ [10] به گوش می گیریم و فرمان می بریم . پروردگارا! از تو آمرزش می طلبیم و سرانجام ما ، پیشگاه تو خواهد بود» . [11]
امینی می گوید : معاویه ، به محض این كه قصد خود را دائر بر بیعت گرفتن برای یزید و تعیین او به عنوان ولی عهد ، آشكار ساخت ، احساس كرد كه مردم صالح و شخصیت های پاك دامن ، تا هنگامی كه امام حسن مجتبی علیه السلام زنده است ، حاضر نخواهند شد به آن بیعت ننگین ، تن در دهند . به علاوه ، در برابر امام حسن علیه السلام ، فرزند پاك پیامبر صلی الله علیه و آله ، متعهّد شده بود كه حكومت را پس از خود ، به او وا گذارَد و هیچ كس را جانشین خویش نسازد . پس چاره را در این دید كه امام علیه السلام را به قتل رساند و با كُشتن ایشان ، مانع عمده ای را كه در طریق ولایت عهدی یزید وجود دارد ، از میان بر دارد تا راهِ رسیدنِ پسرش به سلطنت ، هموار گردد .
ابو الفرج اصفهانی آورده است : معاویه می خواست برای پسرش یزید ، بیعت بگیرد و هیچ مشكلی برایش بزرگ تر از وجود حسن بن علی علیه السلام و سعد بن ابی وقّاص نبود . به همین جهت ، توطئه مسموم كردن آن دو را به اجرا گذاشت تا با مسمومیت ، در گذشتند . [12]
امینی می گوید : این كه معاویه ، قاتل امام حسن مجتبی ـ كه سلام خدا بر او باد ـ بوده است ، با شرح و تفصیل ، خواهد آمد .
عبد الرحمان بن خالد [13] و ولایت عهدی یزید
معاویه ، در نطقی خطاب به مردم شام گفت: مردم شام! سنّم زیاد شده و اجلم فرا رسیده است . تصمیم دارم شخصی را [برای حكومت] تعیین كنم تا مایه استواری شما باشد . من یك تن از شما هستم . بنا بر این ، نظر و تصمیمی اتّخاذ كنید .
تبادل نظر كرده ، هم داستان گشتند و گفتند: با عبد الرحمان بن خالد بن ولید ، موافقیم . این نظر ، بر معاویه سخت گران آمد ؛ لیكن به روی خود نیاورد . پس از مدّتی ، عبد الرحمانْ بیمار شد . معاویه طبیبی یهودی را كه در دربارش بود و در نزد او صاحب منزلت بود و ابن اُثال نام داشت ، فرستاد تا به او شربتی بنوشانَد و او را به قتل برساند . طبیب یهودی ، رفت و شربتی به او نوشاند كه اندرونش را شكافت و بر اثر آن ، مُرد . بعدها مهاجر بن خالد ، برادر عبد الرحمان ، پنهانی با نوكرش به دمشق آمد و به كمین آن یهودی نشست تا شبی كه با جمعی از پیش معاویه بیرون می آمد ، بر او حمله بُرد . همراهیان [او ]گریختند و مهاجر ، آن یهودی را كُشت .
در كتاب الأغانی چنین آمده است : آن یهودی را مهاجر بن خالد كُشت . او را دستگیر كرده ، نزد معاویه بردند . معاویه به او گفت: خیر نبینی! چرا طبیب مرا كُشتی؟
گفت: مأمور را كُشتم و آمر ، مانده است! [14]
ابن عبد البرّ ، پس از ذكر داستان ، می گوید : این داستان ، در میان شرح حال نویسان و علمای تاریخ و روایت ، مشهور است و ما مختصرش كردیم . آن را عمر بن شَبَّه ، در كتاب أخبار مدینة آورده و دیگر مورّخان نیز نوشته اند . [15]
امینی می گوید : این ماجرا، در سال 46 هجری ، یعنی دومین سال مطرح شدن ولایت عهدی یزید ، اتّفاق افتاده است .
سرگذشت سعید بن عثمان (سال 55 هجری)
سعید بن عثمان ، از معاویه تقاضا كرد كه او را به استانداری خراسان بگمارد . معاویه گفت: عبید اللّه بن زیاد ، استاندار آن جاست . [16]
سعید گفت: پدرم تو را به مقامات سیاسی بالا رساند و مجال و امكان داد تا به جایی رسیدی كه از آن بالاتر نیست و تو در مقابل ، حق شناسی نكردی و سپاس نعمت هایش را به جای نیاوردی و این (یعنی یزید بن معاویه) را بر من مقدّم داشته ، برتری دادی و برایش بیعت ولایت عهدی گرفتی ، در صورتی كه من به لحاظ پدر و مادر و شخصیت ، بر او برتری دارم .
معاویه گفت: خدمتی كه پدرت به من كرد ، باید مورد قدردانی من باشد و از عهده ادای شایسته آن بر آیم . در همین راه بود كه به خونخواهی او برخاستم ، تا كارها رو به راه گشت ، و چنان نیست كه خودم را به خاطر كوتاهی ، سرزنش كنم . امّا در باره برتری پدرت بر پدر یزید ، باید بگویم: به خدا ، او بر من برتری دارد و به پیامبر خدا نزدیك تر است . در باره برتری مادرت بر مادر یزید ، قابل انكار نیست كه زن قریشی بر زن كَلْبی برتری دارد ؛ امّا در باره برتری تو بر یزید ، به خدا اگر غوطه ، [17] پُر از آدم هایی مثل تو باشد ، یزید را با آن عوض نخواهم كرد .
یزید گفت: ای امیر المؤمنین! او پسر عموی توست و تو از همه سزاوارتر و موظّف تری كه به كارش رسیدگی كنی . او به خاطر من ، تو را نكوهش كرد . پس تو هم او را نكوهش كن . [18]
ابن قُتَیبه ، [داستان او را] به این عبارت آورده است: چون معاویه به شام در آمد ، سعید بن عثمان بن عفّان ، كه شیطانِ قبیله قریش و زبان آور آن بود ، به حضورش رسید و گفت: ای امیر المؤمنین ! چرا برای یزید ، بیعت می گیری ، نه برای من ، در حالی ـ كه به خدا سوگند ـ می دانی پدرم بهتر از پدر اوست و مادرم بهتر از مادرش و خودم بهتر از اویم ، و تو این مقام و قدرتی را كه داری ، به وسیله پدرم به دست آورده ای ؟
معاویه خندید و گفت: برادرزاده عزیز! در باره این كه پدرت بهتر از پدر اوست ، باید بگویم : یك روزِ زندگانی عثمان ، بهتر از همه عمر معاویه است . در باره این كه مادرت بهتر از مادر اوست ، برتری زن قریشی بر زن كَلْبی ، امری مسلّم و آشكار است . در باره این كه مقام و قدرتی را كه دارم ، به وسیله پدرت به دست آورده ام ، این ، حكومتی است كه خدا به هر كه بخواهد ، می دهد . پدرت كُشته شد . خدا رحمتش كند ! بنی عاص ، در خونخواهی او اِهمال نمودند و بنی حرب (شاخه دیگر بنی امیه) به آن كمر بستند . بنا بر این ، خدمتی كه ما به تو كرده ایم ، بیش از آن است كه پدرت به ما كرده است و تو بیش از ما رَهین منّتی . [امّا] در باره این كه تو بهتر از یزیدی ، به خدا سوگند ، حاضر نیستم به جای یزید ، خانه ام پُر از افرادی مثل تو باشد . به هر حال ، این حرف ها را كنار بگذار و از من ، چیزی بخواه تا به تو بدهم .
سعید بن عثمان بن عفّان گفت: . . . من راضی نمی شوم جزئی از حقّم را به من بدهی . همه اش (یعنی حكومت) را می خواهم . حال كه نمی خواهی همه حقّم را به من بدهی ، از آنچه خدا به تو داده ، به من بده .
معاویه گفت: خراسان ، برای تو باشد .
سعید گفت: خراسان چیست؟!
گفت: تیول تو و مِلك تو و بخششی باشد كه به خویشاوند خود می نمایم!
سعید ، خشنود و خوش حال ، از دربار معاویه بیرون رفت ، در حالی كه این ابیات را می خواند :
از امیر المؤمنین و فضل و كَرَمش یاد كردم و گفتم: خدایش به پاس كمكی كه به خویشاوندش كرد ، پاداش نیك دهد!
گرچه قبلاً حرف هایی در باره اش از زبانم پریده بود كه برخی خردمندانه بود و پاره ای خطا .
امیر المؤمنین ، از ره بزرگواری ، چشم از آن بَر بست و به كَرَمش ادامه داد ، هر چند پیش از بازگشتش ، نظرش نسبت به من ، تغییر كرده بود .
و گفت: اكنون خراسان ، تیول و مِلك تو باشد! امیر المؤمنین را پاداش خیر باد!
اگر عثمان به جای او می بود ، هرگز به من بیش از آنچه او به من داد ، نمی داد .
چون گفته اش را به معاویه خبر دادند ، به یزید دستور داد برایش توشه راه فراهم كند و خلعتی برایش فرستاد و تا یك فرسخی هم مشایعتش كرد . [19]
ابن عساكر می نویسد: مردم مدینه ، سعید را دوست می داشتند و از یزید ، بدشان می آمد . وی نزد معاویه رفت . معاویه از او پرسید: این ، چه حرفی است كه مردم مدینه می زنند؟
گفت: مگر چه می گویند؟
گفت : می گویند:
به خدا سوگند ، یزید به سلطنت نخواهد رسید ، مگر تیغ آهنین ، فرقش را بشكافد .
فرمان روا پس از او (معاویه) ، سعید خواهد بود .
گفت: چه اشكالی دارد به نظر تو؟! به خدا ، پدرم بهتر از پدر یزید است و مادرم بهتر از مادرش و خودم بهتر از او هستم . ما تو را به كار دولتی گماشتیم و هنوز بركنارت نكرده ایم و حقّ خویشاوندی مان را نسبت به تو ، به جای آورده ایم و دست از آن نكشیده ایم ، تا این همه را كه اینك در چنگ توست ، به دست آوردی و ما را از آن ، دور كردی .
معاویه گفت: «در باره این كه ...» تا آخر مطلبی كه پیش از این ، آمد .
ابن عساكر ، آن گاه می نویسد: حسن بن رَشیق ، داستان سعید را با معاویه ، با تفصیلی بیش از آنچه گذشت ، آورده است . [20] سپس ، روایت حسن بن رَشیق را آورده كه در آن ، چنین آمده: معاویه او را به استانداری خراسان گُماشت و یكصد هزار درهم نیز [به او] انعام داد .
نامه های معاویه در فرا خواندن به بیعت با یزید
معاویه در نامه ای به مروان بن حكم نوشت: سنّم زیاد شده و توانم از دست رفته و می ترسم كه پس از مرگم ، در میان امّت ، اختلاف پدید آید . تصمیم دارم كسی را به جانشینی خویش ، تعیین كنم و نمی خواهم بدون مشورت با كسانی كه آن جا (مدینه) هستند ، كاری انجام دهم . بنا بر این، موضوع را برای آنها مطرح كن و پاسخشان را برایم بنویس .
مروان ، در نطقی ، [سخنان معاویه را] به مردم، اطّلاع داد . مردم گفتند: كار درستی كرده است ؛ لیكن او باید كسی را برای ما نام ببرد .
مروان ، جریان را به معاویه نوشت . او نیز یزید را نامزد كرد . مروان ، طی نطقی ، این را به مردم، اطّلاع داد و گفت: امیر المؤمنین ، پسرش یزید را برای جانشینی بر گزیده است .
عبد الرحمان بن ابی بكر ، به نطق ایستاد و گفت: به خدا ، تو ـ ای مروان ـ نادرست گفته ای و معاویه نیز نادرست گفته است . شما نخواسته اید [كه ]بهترین شخص برای امّت محمّد ، بر گزیده شود ؛ بلكه می خواهید حكومت را به شكل امپراتوری روم شرقی در آورید ، كه هر گاه امپراتوری بمیرد ، پسرش به جایش بنشیند .
مروان [با اشاره به او] گفت: این ، همان كسی است كه آیه «وَ الَّذِی قَالَ لِوَ لِدَیهِ أُفٍّ لَّكُمَآ ؛ [21] و كسی كه به پدر و مادرش گفت: وای بر شما! ... » در باره اش نازل شده است .
عایشه ، از پشت پرده ، گفته مروان را شنید و صدا زد: آی مروان! آی مروان!
مردم ، گوش فرا دادند و مروان ، روی خود را به طرف عایشه گرداند كه می گفت: تو به عبد الرحمان گفتی كه این آیه در باره اش نازل شده است؟ به خدا ، دروغ گفتی ! این آیه ، نه در باره او ، بلكه در باره فلان شخص ، نازل شده است؛ امّا تو تكّه ای از لعنت پیامبر خدا هستی .
حسین بن علی علیه السلام هم بر خاست و پیشنهاد معاویه را رد كرد . عبد اللّه بن عمر و عبد اللّه بن زبیر نیز همین كار را كردند . مروان ، واكنش های آنها را به معاویه گزارش داد .
معاویه قبلاً نامه هایی حاوی تعریف و تمجید از یزید ، به استاندارانش نوشته بود و دستور داده بود كه هیئت هایی را به نمایندگی مردم استان ها ، به سوی او بفرستند . در میان آنها ، محمّد بن عمرو بن حَزْم ، از مدینه بود و اَحنَف بن قیس ، در میان هیئت اعزامی از بصره . محمّد بن عمرو به معاویه گفت: هر زمامداری ، مسئول رعیت خویش است . بنا بر این ، توجّه داشته باش چه كسی را به حكومت بر امّت محمّد صلی الله علیه و آله می گماری .
معاویه ، از سخن او ، سخت ناراحت شد و به نفَس نفَس افتاد و او را باز پس فرستاد .
به اَحنَف بن قیس هم دستور داد تا به ملاقات یزید برود . پس از پایان دیدارش ، از او پرسید: برادرزاده ات را چگونه یافتی؟
اَحنَف گفت: جوانی با نشاط ، پُرتكاپو و شوخ!
معاویه سپس ، وقتی هیئت های نمایندگی استان ها جمع شده بودند ، به ضحّاك بن قیس فهری گفت: من [با آنها ]سخن می گویم . وقتی سخنم را به پایان بُردم ، تو از من تقاضا كن كه برای یزید ، بیعت بگیرم و مرا به این كار ، تشویق كن .
چون معاویه برای مردم شروع به سخنرانی كرد و از اهمّیت كار اسلام و احترام خلافت و حقّ آن ، سخن گفت و از این كه خدا دستور داده كه از زمامداران ، اطاعت شود ، نام یزید را نیز به میان آورد و از فضل و سیاست دانی اش حرف زد و پیشنهاد كرد كه برایش بیعت گرفته شود .
ضحّاك بر خاست و خدا را ستود و ثنا گفت و اظهار داشت : ای امیر المؤمنین! مردم ، پس از تو ، به زمامدار احتیاج دارند و تجربه به ما نشان داده كه وحدت و همبستگی ، مانع خونریزی می شود و از فتنه ، باز می دارد و راه ها را امن و امان می گردانَد و مایه عاقبت به خیری می شود . روزگار ، در تحوّل است و خدا ، هر زمانی ، در كاری است . و یزید ـ پسر امیر المؤمنین ـ ، چنان كه می دانی ، شیوه ای نیكو و رفتاری معتدل دارد و به لحاظ دانش و بردباری و تدبیر ، در شمارِ برترین افراد ماست . بنا بر این ، او را ولی عهد خویش ساز تا پس از تو ، پرچمدار ما و پناهگاهی باشد كه به او پناه جوییم و در سایه اش آرام گیریم .
عمرو بن سعید اَشدَق نیز سخنی همین گونه گفت . پس از او ، یزید بن مُقنِع عذری به نطق ایستاد و با اشاره به معاویه ، گفت: این ، امیر المؤمنین است . اگر مُرد ، این خواهد بود (اشاره به یزید) . هر كس نپذیرد ، این (اشاره به شمشیرش)!
معاویه گفت: بنشین كه تو بزرگِ سخنورانی!
دیگر اعضای هیئت های اعزامی نیز یكایك ، سخن گفتند .
معاویه ، از اَحنَف بن قیس پرسید : ای ابو بحر ! نظر تو چیست ؟
اَحنَف گفت: اگر بخواهیم راست بگوییم ، از شما می ترسیم و اگر بخواهیم دروغ بگوییم ، از خدا بیمناكیم . تو ـ ای امیر المؤمنین ـ یزید را بهتر می شناسی و می دانی كه در شب و روز ، و آشكار و نهان ، چه می كند و به كجا رفت و آمد دارد . اگر می دانی كه مایه رضای خدای متعال و امّت اسلام است ، در باره اش با كسی مشورت نكن ، و اگر او را غیر از این می دانی ، در حالی كه به سوی آخرت روانی ، توشه دنیایش را فراهم میاور . وظیفه ما فقط این است كه بگوییم : به گوش می گیریم و فرمان می بریم .
مردی شامی ، بر خاست و گفت: نمی دانیم این عراقی دهاتی ، چه می گوید ؟! كار ما این است كه بشنویم و اطاعت كنیم ، و [شمشیر] بزنیم و بپیوندیم .
آن گاه ، مردم متفرّق شدند ، در حالی كه سخنان اَحنَف بن قیس را بازگو می كردند . معاویه به نزدیكانش انعام می كرد و با بیگانگان ، مدارا می نمود و نرمش نشان می داد ، تا آن كه بیشتر مردم ، با او هم پیمان شدند و بیعت نمودند . [22]
بیان دیگری از همین ماجرا
مورّخان می نویسند: معاویه ، اندكی پس از درگذشت امام حسن علیه السلام ، در شام با یزید [به ولایت عهدی] بیعت كرد و بیعتش را كتبا به شهرها اطّلاع داد . استاندارش در مدینه، مروان بن حَكَم بود كه در نامه ای به او اطّلاع داد كه با یزید ، بیعت كرده است و دستور داد [كه] قریش و دیگر مردمی را كه در مدینه اند ، گِرد آورد تا با یزید ، بیعت نمایند .
مروان ، چون نامه را خواند ، از انجام دادن این كار ، خودداری نمود و قریش نیز از بیعت با یزید ، خودداری ورزیدند . پس به معاویه نوشت: «قوم و قبیله ات ، از انجام دادن تقاضایت مبنی بر بیعت با یزید ، خودداری نمودند . نظرت را برایم بنویس» .
معاویه دانست كه كارشكنی ، از طرف مروان ، صورت گرفته است . پس به او نوشت كه از استانداری ، كناره گیری كند و اطّلاع داد كه سعید بن عاص را به استانداری مدینه ، منصوب كرده است .
وقتی نامه معاویه به مروان رسید، خشمناك شد و با خانواده و جمع بسیاری از خویشاوندانش ، به راه افتاد و نزد بنی كِنانه ـ كه از خویشاوندان مادری اش بودند ـ رفت و شِكوه كرد و جریان كارش را با معاویه ، شرح داد و این كه بدون مشورت و تبادل نظر با او ، پسرش یزید را به جانشینی تعیین كرده است . بنی كِنانه گفتند: ما تیرهایی در دست تو و تیغی در نیام توییم . ما را به جنگِ هر كه ببری ، خواهیم جنگید . رهبری و تدبیر ، با توست و اطاعت ، از ما .
آن گاه ، مروان با هیئت پُرشماری از ایشان و خویشاوندان و خانواده اش ، به راه افتاد تا به دمشق رسید و در روزی كه معاویه به مردم، اجازه ملاقات داده بود ، به دربارش در آمد .
دربان ، چون چشمش به جمعیت انبوهی افتاد كه از قوم و خویشان مروان بودند ، به او اجازه ورود نداد . آنها با او گلاویز شده ، بر صورتش زدند تا از جلوی در ، كنار رفت . مروان با همراهانش وارد شد و به نزدیكی معاویه رفتند تا جایی كه مروان به او دسترس داشت . پس از این كه به او به عنوان خلیفه سلام كرد ، گفت: خداوند ، بس پُر عظمت است . هیچ نیرومندی به گَرد قدرتش نمی رسد . در میان بندگانش ، كسانی را آفریده كه پایه دینش را تشكیل می دهند و از طرف او ، ناظر بلادند و جانشینانش در اداره مردم . به وسیله آنان ، ستم را از میان بر می دارد و پیوند دین را محكم و یقین را پیوسته می گرداند و پیروزی را فرا چنگ می آورد و گردن فرازان را خوار می سازد . پیش از تو ، خلفای ما این را می دانستند و در حقّ جمعی ، چنین قائل بودند و ما در راه فرمان بُرداری خدا ، یار و یاورشان بودیم و علیه مخالفان ، مددكارشان ، به طوری كه ما قدرت می دادیم و كژی منحرفان را راست می ساختیم و در كارهای مهم ، طرفِ مشورت بودیم و در اداره مردم ، فرماندار . لیكن امروز ، گرفتار كارهای خودسرانه چند گونه ، سر در گم گشته ایم . تو عنان گم راهی را رها می كنی و بدترین افراد را به كار می گماری . ذبح شده آن ، خورده می شود و شیرش تا قطره آخر ، دوشیده می شود . چرا با ما در باره چگونگی شیر دادن آن ، مشورت نمی كنی كه ما از شیرْ گرفته و فرزندانِ از شیرْ گرفته ایم (روزگارْ دیده و باتجربه ایم) . به خدا سوگند ، اگر پیمان های مؤكّد و عهدهای متین در میان نبود ، كژی متصدّی حكومت را درست می كردم و او را به راه می آوردم! بنا بر این ، ای پسر ابو سفیان! حكومت را درست كن و از ولی عهد كردن كودكان ، دست بردار . بدان كه قبیله تو ، در باره ات نظر دارند و در مخالفتشان با تو ، استوارند .
معاویه ، از سخن مروان به شدّت خشمگین شد ؛ امّا خیلی زود، خشم خویش را فرو خورد و دست مروان را فشرد و گفت: خداوند ، برای هر چیز ، اصلی قرار داده و برای هر خیری ، اهلی . آن گاه ، تو را در برخورداری از كَرَم ، دارای جایگاهی قرار داده و در پیش من ، از ناحیه پدر ، عزیزی . تو پیش گام در رأیی و سَروَری را در رُبوده ای . تو پسرِ سرچشمه های كَرَمی . [23] آنان همان گونه اند كه توصیف نمودی ، و تو همان مقام را نزدشان داری كه بیان كردی . ما همان گونه كه گفتی ، گرفتارِ كارهای خودسرانه چندگونه ، سردرگم شده ایم . به خدا سوگند ، به كمك تو ـ ای پسر عمو ـ امیدواریم كه آنها را به سامان آوریم و مشكلات را برطرف نماییم و تیرگی آنها را از میان برداریم تا كارها ، سهل و رو به راه شود . تو پس از امیر المؤمنین ، نظیر او هستی و در هر كاری ، پشت و پناهش . تو را پس از او ، بر خویشاوندانت گماشتم و سهم تو را از مالیات زمین ها ، بیش از دیگران قرار دادم . اكنون نیز به هیئتی كه همراه آورده ای ، جایزه خواهم داد و از آنها پذیرایی شایان خواهم كرد و به پاس امیر مؤمنان ، تعهّد می كنم كه تو را بی نیاز سازم و خشنودت گردانم .
آن گاه ، ماهیانه هزار دینار برای او مقرّر داشت و یكصد دینار به ازای هر یك از افراد خانواده اش ، به او پرداخت . [24]
نامه معاویه به سعید بن عاص
معاویه به سعید بن عاص ـ كه استاندار او در مدینه بود ـ ، نامه ای فرستاد و دستور داد كه مردم مدینه را به بیعت [با یزید ]دعوت كند و نام كسانی را كه [به بیعت] اقدام می كنند و كسانی را كه [در آن] كوتاهی می نمایند ، به او گزارش دهد .
چون نامه به سعید بن عاص رسید ، مردم را به بیعت با یزید ، فرا خواند و خشونت نمود و شدّت و سختگیری نشان داد و هر كه را در بیعت كردن كوتاهی می نمود ، مورد حمله قرار داد ؛ لیكن مردم ، به استثنای عدّه انگشت شماری ، بی علاقگی نشان دادند ؛ مخصوصا بنی هاشم كه حتّی یك نفرشان هم بیعت ننمود . ابن زبیر ، بیش از همه كس در تقبیح و ردّ بیعت با یزید ، شدّت به خرج می داد .
سعید بن عاص ، جریان را به معاویه ، این طور گزارش داد: «امّا بعد ، به من دستور دادی [كه] مردم را به بیعت با یزید پسر امیر المؤمنین ، دعوت كنم و نام كسانی را كه [به بیعت] اقدام می كنند و آنان كه [در آن] كوتاهی می نمایند ، به تو گزارش نمایم . اكنون به اطّلاعت می رسانم كه مردم ، از آن خودداری می نمایند ، بویژه خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله از بنی هاشم كه حتّی یك نفرشان هم موافقت نكردند و اطّلاعاتی از آنان به من رسیده كه ناخوشایند است . امّا كسی كه دشمنی و مخالفت خود را با این كار ، علنی نموده ، عبد اللّه بن زبیر است . من جز به كمك سواره نظام و مردان جنگی ، زورم به آنها نمی رسد . [پس یا كمك بفرست و] یا خودت بیا و ببین در این باره ، چه تصمیمی می گیری . و السلام !» .
معاویه نامه هایی به عبد اللّه بن عبّاس ، عبد اللّه بن زبیر ، عبد اللّه بن جعفر و حسین بن علی علیه السلام نوشت و به سعید بن عاص ، دستور داد كه آنها را به ایشان برساند و پاسخشان را ارسال دارد .
او به سعید بن عاص نوشت: «امّا بعد ، نامه ات رسید و اطّلاع حاصل شد كه مردم نسبت به بیعت [با یزید] ، بی اعتنایی نشان می دهند ، بویژه بنی هاشم . همچنین ، نظر عبد اللّه بن زبیر را دانستم . به رؤسای آنان ، نامه هایی نوشته ام . آنها را به ایشان برسان و پاسخشان را بگیر و برایم بفرست تا بررسی كرده ، تصمیم بگیرم . اراده ات را محكم كن و قدرت نشان بده و نیت خویش را خوب كن و ملایمت و نرمی پیشه ساز و از این كه شكاف و بَلوا به وجود آوری ، بر حذر باش ؛ زیرا ملایمت و نرمش ، از خِردمندی و رشدِ عقل است ، و اختلاف و بلوا ، از بی مایگی . بویژه ، خاطر حسین را عزیز بدار و مبادا ناخوشایندی ای از تو به او برسد ؛ زیرا او خویشاوند است و حقّ عظیمی دارد كه هیچ مرد و زن مسلمانی منكرش نیست . او شیر دلیری است و می ترسم اگر با او تبادل نظر و بحث كنی ، در برابرش تاب نیاوری . امّا آن كه با درندگان راه می آید و حیله و تدبیر می نماید ، عبد اللّه بن زبیر است . بنا بر این ، از او به شدّت بر حذر باش ، و مگر خدا به دادمان برسد و ما را یاری فرماید . من هم آمدنی هستم ، اگر خدا بخواهد . والسلام ! ...» . [25]
نامه معاویه به امام حسین علیه السلام
[معاویه در یكی از نامه هایش ، به امام حسین علیه السلام نوشت :] «امّا بعد ، به من خبر رسیده كه كارهایی كرده ای كه گمان نمی كردم بكنی . وفا كردن به پیمان بیعت ، برای كسانی بیش از همه سزاوار و واجب است كه همچون تو ، اهمّیت و مقام و افتخارات و منزلتی داشته باشند كه خداوند ، تو را به آنها نائل گردانیده است . بنا بر این ، رو به ناسازگاری میاور ، و از خدا بترس و این امّت را به فتنه و آشوب نینداز ، و به خودت و دینت و امّت محمّد بیندیش . زنهار كسانی كه یقین ندارند ، تو را به سبُك سری وا دارند !» . [26]
حسین علیه السلام در جوابش چنین نوشت :
أمّا بَعدُ ، فَقَد جاءَنی كِتابُكَ تَذكُرُ فیهِ أنَّهُ انتَهَت إلَیكَ عَنّی اُمورٌ لَم تَكُن تَظُنُّنی بِها رَغبَةً بی عَنها ، وإنَّ الحَسَناتِ لا یهدی لَها ولا یسَدِّدُ إلَیها إلَا اللّهُ تَعالی . وأمّا ما ذَكَرتَ أنَّهُ رُقِّی إلَیكَ عَنّی ، فَإِنَّما رَقّاهُ المَلّاقونَ المَشّاؤونَ بِالنَّمیمَةِ المُفَرِّقونَ بَینَ الجَمعِ ، وكَذَبَ الغاوونَ المارِقونَ ، ما أرَدتُ حَربا ولا خِلافا ، وإنّی لَأَخشَی اللّهَ فی تَركِ ذلِكَ مِنكَ ومِن حِزبِكَ القاسِطینَ المُحِلّینَ ، حِزبِ الظّالِمِ وأعوانِ الشَّیطانِ الرَّجیمِ ... . [27] نامه ات رسید . نوشته ای به تو گزارش رسیده كه كارهایی كرده ام كه گمان نمی كردی بكنم . تنها خداوند متعال است كه انسان را به كارهای نیك ، ره نمون گشته و توفیق انجام دادنش را می دهد . این كه در باره من ، به تو گزارش رسیده ، باید بگویم كه آنها را سخن چینانِ جاسوس منش و اختلاف انداز ، به تو گزارش كرده اند و آن گم راهانِ منحرف و از دین به در ، دروغ گفته اند . من ، نه تصمیم به جنگ گرفته ام و نه در پی اختلافم . من از خدا در باره ترك جنگ با تو و دار و دسته ات می ترسم ؛ حزب ستمكاری كه مقدّسات را پایمال می سازد و خون به ناحق می ریزد ؛ حزب ستمكار و همدست شیطان مطرود!...
نامه معاویه به عبد اللّه بن جعفر
معاویه به عبد اللّه نوشت : «امّا بعد ، می دانی كه تو را بر دیگران ، ترجیح می دهم و نسبت به تو و خانواده ات نظر خوبی دارم . در باره تو ، خبر ناخوشایندی به من رسیده است . اگر بیعت كنی ، سپاس گزاری خواهد شد و اگر خودداری نمایی ، مجبور خواهی گشت . والسلام !».
عبد اللّه بن جعفر در جوابش چنین نوشت: «امّا بعد ، نامه ات رسید و آنچه را نوشته ای ـ كه مرا بر دیگران ترجیح می دهی ـ ، دانستم . اگر چنین كنی ، خودت را به سعادت رسانده ای ، و اگر خودداری نمایی ، نسبت به خودت كوتاهی نموده ای . امّا این كه نوشته ای مرا مجبور خواهی كرد [كه] با یزید بیعت كنم ، به جان خودم سوگند ، اگر مرا به آن بیعتْ مجبور كنی ، ما قبلاً تو را و پدرت را مجبور كرده ایم كه به اسلام در آیید ، تا این كه با بی رغبتی و اضطرار ، مسلمان شدید . والسلام !». [28]
معاویه ، برای عبد اللّه بن زبیر هم این ابیات را فرستاد:
مردان بزرگوار را دیده ام كه چون از رهِ بردباری دست از ایشان بردارند ، نسبت به آن بردباری ، حق شناسی می نمایند
بویژه اگر آن كه گذشت كرده ، در عین قدرت ، گذشت كرده باشد كه در این صورت ، باید بیشتر حق شناسی و تجلیلش كرد .
تو پَست نیستی تا كسی كه سرزنشگر توست ، تو را به خاطر كرداری كه بروز داده ای ، سرزنش نماید ؛
بلكه حقّه باز ناخالصی هستی كه جز دغلی و نادرستی نمی شناسی و قبل از این ، ابلیس هم با آدم ، دغلی كرده است ؛
ولی با كار خویش ، فقط خود را گول زده و ضرر كرده و با این كه سابقا عزیز و محترم بوده ، ملعون و مایه ننگ گشته است .
من می ترسم آنچه را تو با كردارت در پی آنی ، به تو بدهم ؛ آن گاه ، خدا آن را كه ستمكارتر است ، به كیفر برساند!
عبد اللّه بن زبیر ، در پاسخ معاویه نوشت:
هان! خدایی كه او را می پرستم ، سخنت را شنید و او كه خدای مردم است ، آن كس را كه ستمكارتر است ، رسوا ساخت .
آن كس را كه در برابر خدای بسیار بردبار ، گستاخی می نماید و از هر كسی ، در فرو رفتن به منجلاب گناه و تبهكاری ، شتاب زده تر است .
آیا از این ، مغرور گشته و خود را گم كرده ای كه به تو گفته اند: در عین قدرت ، بردباری؟! حال آن كه بردبار نیستی ؛ بلكه خود را به بردباری می زنی .
اگر تصمیمی را كه در باره من داری ، عملی سازی ، خواهی دید كه شیر میدان نبرد و پیكارم .
سوگند یاد می كنم اگر نبود بیعتی كه با تو كرده ام و این كه نمی خواهم آن را زیر پا بگذارم ، جان سالم از دستم به در نمی بردی . [29]
بیعت با یزید در مدینه
معاویه در سال 50 هجری ، به حج رفت و در رجب 56 به عمره . در هر دو سفر ، در پی بیعت گرفتن برای یزید بود و در این راه ، اقدامات و مذاكراتی كرد و گفتگوهایی با اصحاب و شخصیت های برجسته امّت داشت ؛ لیكن مورّخان ، روایات و اخبار این دو سفر را به هم آمیخته اند و به طور مجزّا و تفكیك شده ، ذكر نكرده اند .
سفر اوّل معاویه
ابن قتیبه می نویسد: «آورده اند كه معاویه از خداوند ، درخواست خیر كرد و از بیعت با یزید ، ذكری به میان نیاورد ، تا سال 50 هجری كه به مدینه آمد . مردم به استقبالش رفتند . چون به اقامتگاهش رسید ، به دنبال عبد اللّه بن عبّاس ، عبد اللّه بن جعفر بن ابی طالب ، عبد اللّه بن عمر و عبد اللّه بن زبیر فرستاد و به حاجبش دستور داد كه تا آنان از حضورش نرفته اند ، به كسی اجازه ورود ندهد . وقتی نشستند ، گفت: ستایش ، خدایی را كه به ما دستور داد تا ستایشش كنیم و وعده داد كه ثواب ستایشش را به ما ارزانی دارد . بسیار ستایشش می گوییم ، همان گونه كه ما را بسیار نعمت داده است ، و اعتراف می نماییم كه خدایی جز خدای یگانه بی شریك نیست ، و محمّد ، بنده و فرستاده اوست . من سنّم زیاد شده و توانم رفته و اجلم فرا رسیده است و چیزی نمانده كه دعوت حق را لبّیك بگویم . به نظرم این طور رسید كه یزید را جانشین خویش سازم تا پس از من ، حاكم شما باشد و فكر می كنم مایه خشنودی شما باشد ؛ شما كه بزرگان قریش و نیكان و نیك زادگان آن هستید . تنها چیزی كه باعث شد حسن و حسین را با این كه به آنها نظر خوبی دارم و خیلی دوستشان می دارم ، دعوت نكنم ، این بود كه آنها فرزند همان پدرند . حالا شما پاسخ درست و خوبی به امیر المؤمنین بدهید .
عبد اللّه بن عبّاس چنین گفت: ستایش ، خدایی را كه از راه الهام ، به ما دستور داد تا ستایشش گوییم و شكرگزار نعمت ها و خوبی خدماتش باشیم . اعتراف می نمایم كه خدایی جز خدای یگانه بی شریك نیست ، و محمّد ، بنده و فرستاده اوست ، و درود خدا بر محمّد و خاندان محمّد ! تو حرف زدی و ما گوش كردیم . گفتی و شنیدیم . خدای عز و جلمحمّد صلی الله علیه و آله را به رسالت بر گزید و او را برای دریافت و ابلاغ وحی ، اختیار نمود و بر همه آفریدگان ، مزیت نهاد و افتخار داد . بنا بر این ، شریف ترین ها ، آنهایند كه با محمّد صلی الله علیه و آله به شرافت رسیدند و سزاوارترین ها برای تصدّی حكومت و زمامداری اسلام ، نزدیك ترینشان به وی است . و امّت ، اختیاری جز این ندارند كه در برابر پیامبرشان تسلیم باشند ؛ چون خداوند ، او را برای امّت اختیار كرده ، و او كه خدای علیم و حكیم است ، محمّد صلی الله علیه و آله را از روی علم و آگاهی كامل ، بر گزیده است . در خاتمه ، برای خود و برای شما ، از خدا آمرزش می طلبم .
سپس عبد اللّه بن جعفر بر خاست و چنین گفت: ستایش ، خدایی را كه در خورِ ستایش است و ستایش ، او را رسد . او را ستایش می كنیم كه از راه الهام ، ستایشش را به ما آموخته ، و از او امید می داریم كه ما را در ادای حقّش یاری دهد . اعتراف می نمایم كه خدایی جز خدای یگانه بی نیاز و پایدار نیست ؛ خدایی كه همسر و فرزندی نگرفته است ، و این كه محمّد ، بنده و فرستاده اوست . اگر در باره این خلافت ، [بنای شما بر ]این است كه به قرآن عمل شود ، كه در آن آمده : «أُوْلُواْ الأَْرْحَامِ بَعْضُهُمْ أَوْلَی بِبَعْضٍ فِی كِتَ ـ بِ اللَّهِ ؛ [30] خویشاوندان ، به موجب كتاب خدا ، [در حق گیری از یكدیگر] ، بر دیگران مقدّم اند» . و در صورتی كه به سنّت پیامبر خدا صلی الله علیه و آله عمل شود ، باید متعلّق به خویشاوندان وی باشد ، و اگر به روش ابو بكر و عمر عمل شود ، باز چه كسی برتر و كامل تر از خاندان پیامبر است و ذی حق تر به تصدّی حكومت اسلام؟ به خدا سوگند ، اگر این خاندان را پس از پیامبرشان عهده دار حكومت كرده بودند ، حكومت را به متصدّی حقیقی و شایسته اش سپرده بودند و حكم خدا به كار بسته می شد و از شیطان ، پیروی نمی شد و در آن صورت ، حتّی دو نفر در میان امّت ، اختلاف نمی یافتند و شمشیری كشیده نمی شد .
بنا بر این ، ای معاویه! از خدا بترس ؛ زیرا تو زمامدار گشته ای و ما ، تحت سرپرستی تو قرار گرفته ایم . از این جهت ، به مصالح مردمی كه تحت سرپرستی تو قرار گرفته اند ، بیندیش ؛ زیرا فردای قیامت ، در این خصوص ، از تو بازخواست خواهد شد .
امّا آنچه در باره دو پسر عمویم گفتی و این كه آنان را دعوت نكردی ، به خدا سوگند ، كار درستی نكردی و این كار (برگزیدن یزید برای خلافت) را نمی توانی بكنی ، مگر به وسیله و با رضایت آنان ، و تو خود می دانی كه آن دو ، معدن دانش و بزرگواری و نجابت اند ، چه اعتراف كنی و چه انكار . در خاتمه ، از خدا برای خود و برای شما ، آمرزش می طلبم .
آن گاه ، عبد اللّه بن زبیر ، شروع به سخن كرد و گفت: ستایش ، خدایی را كه دینش را به ما آموخت و شناساند و ما را با پیامبرش به افتخار نائل آورد . او را بر پیشاوردهایش ستایش می كنم ، و اعتراف می نمایم كه خدایی جز خدای یگانه نیست ، و محمّد ، بنده و فرستاده اوست . این خلافت ، فقط از آنِ قریش است كه با كردار پسندیده و اعمال ستوده اش ، آن را به دست می گیرد ، با تكیه بر اجداد پُرافتخار و فرزندان بزرگ منش خویش . بنا بر این ، ای معاویه ! از خدا بترس و در باره خویش ، به انصاف گرای ؛ زیرا این ، عبد اللّه بن عبّاس ، پسر عموی پیامبر خداست ، و این ، عبد اللّه بن جعفرِ ذوالجناحین ، پسر عموی پیامبر خدا ، و من ، عبد اللّه بن زبیر ، پسر عمّه پیامبر خدا هستم ، و علی ، از خود ، دو فرزندش حسن و حسین را به جا گذاشته است و تو می دانی كه آن دو ، كیستند و چه شخصیتی دارند . بنا بر این ، ای معاویه! از خدا بترس . تو خود ، میان ما و خویش ، داوری .
در آخر ، عبد اللّه بن عمر ، لب به سخن گشود و چنین گفت: ستایش ، خدایی را كه ما را با دینش به عزّت رسانید و با پیامبرش به افتخار نائل آورد . این خلافت، مثل امپراتوری روم شرقی یا امپراتوری روم غربی یا شاهنشاهی ایران نیست كه حكومت را پسر از پدر ، به ارث ببرد و ولایت عهدی داشته باشد . اگر مثل آنها می بود ، من پس از پدرم ، متصدّی خلافت می شدم . به خدا سوگند ، مرا فقط از آن جهت به عضویت شورای شش نفره در نیاورد كه در خلافت ، شرط وابستگی خویشاوندی وجود ندارد . خلافت ، منحصر به قبیله قریش است و متعلّق به كسی كه شایسته آن باشد و مسلمانان ، او را بپسندند و با او موافق باشند ؛ آن كه پرهیزگارتر و بیش از همه مورد رضایت باشد . بنا بر این ، اگر تو می خواهی خلافت را [نه به كسی كه آن شرایط و ویژگی ها را داشته باشد ، بلكه] به یك نوجوان قُرَشی بسپاری ، درست است كه یزید از نوجوانان قریش است ؛ لیكن توجّه داشته باش كه در پیشگاه خدا و به هنگام بازخواست و كیفرش ، از یزید، كاری به نفع تو بر نخواهد آمد .
در این وقت ، معاویه چنین گفت : سخن گفتم و سخن گفتید . حقیقت این است كه پدران ، رفته اند و پسران ، مانده اند . پسرم را بیش از پسرانشان دوست می دارم . به علاوه ، اگر با پسرم هم صحبت شوید ، خواهید دید كه حرف زن است . حكومت ، از آنِ بنی عبد مناف بود ؛ زیرا خویشاوند پیامبر خدا هستند ؛ امّا وقتی پیامبر خدا در گذشت ، مردم ، ابو بكر و عمر را بدون این كه از خاندان پادشاهی و خلافت باشند ، به حكومت گماشتند . با وجود این ، آن دو ، رویه پسندیده ای را در پیش گرفتند . بعد، حكومت به دست بنی عبد مناف برگشت و تا روز قیامت ، در دست آنان خواهد ماند . و خدا تو را ـ ای پسر زبیر ـ و تو را ـ ای پسر عمر ـ ، از تصدّی آن ، محروم كرده است . امّا این دو پسر عمویم (یعنی عبد اللّه بن عبّاس و عبد اللّه بن جعفر) ، از جرگه گردانندگان حكومت ، بیرون نخواهند بود ، إن شاء اللّه !
سپس دستور داد كاروانش را بر بندند و دیگر ، [سخنی از] بیعت با یزید به میان نیاورد و صِله و مقرّری آنان را نیز قطع نكرد . بعد ، راهی شام شد و دَم از بیعت فرو بست و آن را مطرح نساخت تا سال 51 هجری» . [31]
امینی می گوید : در این نوشته تاریخی ، ذكری از سخن عبد الرحمان بن ابی بكر به میان نیامده ؛ امّا ابن حجر در الإصابة نوشته است كه معاویه ، مردم را به بیعت كردن با یزید ، فرا خواند . حسین بن علی علیه السلام ، ابن زبیر و عبد الرحمان بن ابی بكر ، سخن گفتند . عبد الرحمان ، در پاسخ پیشنهاد معاویه گفت: مگر این امپراتوری روم شرقی است كه هر وقت امپراتور مُرد ، پسرش به جایش بنشیند؟! به خدا ، هرگز چنین نخواهیم كرد . [32]
بیان دیگری از گفتگوهای سفر اوّل
معاویه به قصد حج ، وارد مدینه شد . نزدیكی های مدینه ، مردم ، پیاده و سواره به استقبالش رفتند . زنان و كودكان ، بیرون آمدند و هر كس بر حَسَب توانایی خود ، از او استقبال نمود . و او با مخالفان ، نرمش نشان داد و با جمعیت ، صحبت كرد و برای جلب خاطر و رضایشان كوشید و چرب زبانی نمود ، تا شاید آنان را با كاری كه دیگر مردمان كرده بودند (انتخاب جانشین) ، موافق سازد . او كار را به جایی رساند كه در یكی از همین صحبت ها به مردم مدینه گفت: خستگی این راه دراز را فقط به امید دیدار شما ، بر تن هموار می ساختم و ناملایمات را به همین خاطر ، تحمّل می كردم تا اینك به دیدار شما مجاوران مزار پیامبر خدا نائل گشتم .
در جوابش خوشامد بسیار گفتند و اظهار داشتند : خودت هستی و خانه ات و هجرتت ! مردم این جا همانند دوستی صمیمی ، برای تو مهربان و نیك اندیش و دلسوزند .
چون به جُرْف [33] رسید ، حسین بن علی علیه السلام و عبد اللّه بن عبّاس به نزدش رفتند . معاویه گفت : به پسرِ دختر پیامبر خدا و به پسرِ عموی تنی او، خوشامد می گویم .
سپس با اشاره به آن دو ، به مردم گفت: اینان ، دو سروَر بنی عبد مناف اند .
آن گاه ، رو به ایشان گرداند و با آنان ، هم سخن شد و خوشامد گفت و خود را نزدیك كرد . گاه با این یكی سخن می گفت و گاه به آن دیگری لبخند می زد ، تا به مدینه رسید . در آن جا مردم پیاده و زنان و كودكان ، به او سلام كردند و با او همراه گشتند تا به اقامتگاهش در آمد . حسین علیه السلام به خانه رفت و عبد اللّه بن عبّاس به مسجد . معاویه ، با جمع كثیری از شامیان ، روانه خانه عایشه امّ المؤمنین شد و اجازه ملاقات خواست .
عایشه فقط به خود او اجازه داد. چون در آمد، مستخدم عایشه، ذَكوان، آن جا بود. عایشه به معاویه گفت: چگونه اطمینان كردی و نترسیدی از این كه مردی را به كمینت بنشانم تا تو را به كیفر قتل برادرم محمّد بن ابی بكر ، به قتل برسانم؟
گفت: تو چنین كاری نمی كنی .
پرسید : چه طور؟
گفت: چون من در حریمی امن قرار دارم ، در خانه پیامبر خدا .
در این وقت ، عایشه خدا را ستایش و ثنا گفت و از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و از ابو بكر و عمر ، یاد كرد و او را تشویق كرد كه از آن دو ، تقلید نموده ، از آنها دنباله روی كند و به سخن خویش ، پایان داد .
معاویه ، از ترس این كه نتواند نطقی به بلاغت و شیوایی نطق عایشه ایراد كند ، لب به سخن نگشود . ناچار ، به طور عادی شروع به حرف زدن كرد و گفت: ای امّ المؤمنین! تو خداشناس و پیامبرشناسی و به ما دین آموخته ای و خیرمان را به ما یاد داده ای . تو درخورِ آنی كه فرمانت به كار بسته شود و اطاعت گردد و سخنت به گوش گرفته شود . كار [خلافت ]یزید ، پیشامدی بوده به تقدیر خدا كه صورت گرفته و تمام شده و مردم ، اختیار آن را ندارند . و مردم، بیعت كرده اند و پیمان و تعهّدشان بر گردنشان قرار گرفته و محكم شده است . آیا به نظر تو ، حالا پیمان و عهدشان را بشكنند؟!
عایشه ، از حرف او پی برد كه بر ولایت عهدی یزید ، مصمّم است و به كار خود ، ادامه خواهد داد . به همین جهت به او گفت: این كه از عهد و پیمان، سخن به میان آوردی، از خدا بترس و در حقّ این جماعتِ چند نفره ، كار ناروایی نكن و در موردشان شتاب منما ، شاید كاری كه ناخوشایند تو باشد ، از آنان سر نزند .
در این هنگام، معاویه برخاست كه برود . عایشه به او گفت: تو حُجر و یارانش را كه افراد عابد و پارسا و مجتهدی بودند ، به قتل رساندی .
معاویه گفت: از این، در گذر . رفتارم با تو چگونه است و در برآوردن تقاضاهایت؟
گفت: خیلی خوب .
گفت: پس ما و آنان را به حال خود بگذار تا وقتی كه به آستان پروردگارمان وارد شویم .
آن گاه ، معاویه ، همراه ذكوان ، از خانه عایشه بیرون رفت و در حالی كه بر او تكیه زده بود ، گفت: تا امروز پس از پیامبر خدا ، سخنوری چنین گویا و شیوا ندیده ام .
آن گاه ، رفت تا به اقامتگاهش رسید . سپس به دنبال حسین بن علی علیه السلام فرستاد و با وی به تنهایی ملاقات كرد و گفت: برادرزاده! مردم ، به استثنای پنج نفر قریشی كه تو رهبری شان می كنی ، برای ولایت عهدی یزید ، تعهّد سپرده و پیمان بسته اند . برادرزاده! چرا مخالفت می كنی؟
حسین علیه السلام فرمود :
فَأرسِل إلَیهِم ؛ فَإن بایعُوكَ كُنتُ رَجُلاً مِنهُم ، وَإلّا لَم تَكُن عَجَّلتَ عَلی بِأمرٍ . به دنبال آنها بفرست . اگر با تو بیعت كردند ، من هم جزو آنان خواهم بود ، و گرنه ، در باره من ، شتاب نكرده ای .
معاویه گفت : به راستی چنین می كنی ؟
پاسخ داد : «آری» .
معاویه از او قول گرفت كه جریان گفتگوی دو نفره شان را به كسی اطّلاع ندهد . حسین علیه السلام بیرون آمد . ابن زبیر ، شخصی را بر سر راه وی گماشته بود تا وقتی بیرون می آید ، از او كسب خبر كند . او به حسین علیه السلام گفت : برادرت عبد اللّه بن زبیر می پرسد : [چه خبر بود و آن جا] چه گذشت ؟ و آن قدر پاپِی اش شد تا چیزی از او در آورد [ ؛ ولی نتوانست] .
معاویه سپس به دنبال عبد اللّه بن زبیر فرستاد و با او دیداری خصوصی كرد و گفت : مردم ، با این كار ، موافقت نموده و تعهّد سپرده اند ، جز پنج نفر قریشی كه تو رهبری شان می كنی . برادرزاده! چرا مخالفت می كنی ؟
گفت : دنبالشان بفرست . اگر با تو بیعت كردند ، من هم جزء آنها خواهم بود ، و گرنه ، در باره من شتاب نكرده ای.
پرسید : این كار را خواهی كرد؟
گفت: آری . و از او قول گرفت كه جریان را به كسی نگوید .
سپس به دنبال عبد اللّه بن عمر فرستاد و خصوصی با او سخن گفت ؛ سخنی نرم تر از آنچه با آن دو گفته بود ، و گفت: من مایل نیستم بگذارم امّت محمّد ، پس از من ، چون گلّه بی چوپانی باشد و از مردم برای این كار ، تعهّد و بیعت گرفته ام ، [34] جز پنج نفر كه تو رهبرشان هستی . چرا مخالفت می كنی؟
عبد اللّه بن عمر پرسید: حاضری كاری كنی كه هم به مقصودت برسی و هم از خونریزی جلوگیری كرده باشی ؟
گفت: مشتاق این كارم .
گفت: در برابر عموم بنشین . بعد، من می آیم و به این مضمون با تو بیعت می كنم كه آنچه را مورد اتّفاق امّت باشد ، بپذیرم ؛ زیرا اگر امّت بر سرِ حكومت برده ای حبشی هم داستان گردد ، آن را می پذیرم .
پرسید: این كار را خواهی كرد؟
گفت: آری . و بیرون رفت .
آن گاه ، معاویه به دنبال عبد الرحمان بن ابی بكر فرستاد و به طور خصوصی ، به او گفت: با چه حقّی در برابر من ، سر به نافرمانی برداشته ای؟
گفت: امیدوارم این كار ، به خیر و مصلحتم باشد .
معاویه گفت: به خدا ، تصمیم به كُشتنت ، در دلم ریشه می گیرد .
گفت: اگر این كار را بكنی ، خدا در دنیا ، تو را گرفتار خواهد ساخت و در آخرت ، به دوزخ در خواهد آورد . این را گفت و بیرون رفت .
معاویه ، آن روز را با انعام و بخشش به افراد مهم و اعیان ، و با محبّت به مردم گذراند . فردا صبح ، دستور داد تختی برایش گستردند و صندلی هایی در اطرافش برای درباریان و مقرّبانش نهادند و در برابرش صندلی هایی برای افراد خانواده اش . و در حالی كه جامه ای یمنی بر تن كرده بود و عمامه ای تیره بر سر داشت و دو طرف آن را بر شانه هایش انداخته بود و عطر زده بود ، بیرون آمد و بر تخت خویش نشست . مُنشیانش را نیز نزدیك خود ، در جایی نشاند كه دستورهایش را بشنوند ، و به حاجبش دستور داد هیچ كس را ، گر چه از نزدیكان و مقرّبانش باشد ، راه ندهد . آن گاه ، به دنبال حسین بن علی علیه السلام و عبد اللّه بن عبّاس فرستاد . ابن عبّاس ، زودتر رسید . وقتی وارد شد و سلام كرد ، معاویه او را در سمت چپ ، روی تختش نشاند و آرام با وی شروع به گفتگو كرد و گفت: خداوند از مجاورت این مزار شریف و اقامتگاه پیامبر صلی الله علیه و آله ، بهره ای وافر به شما داده است .
ابن عبّاس گفت: آری . خدا ، كار امیر را به سامان كند! از این نیز كه به پاره ای از حقّمان قناعت نموده و از همه آن چشم بپوشیم ، بهره ای فراوان تر برده ایم !
این سخن ، معاویه را بر آن داشت كه از موضوع ، فاصله بگیرد تا كار به مجادله نكشد . سپس در این باره سخن به میان آورد كه عمر انسان ها بر حَسَب سرشت و غرایزشان متفاوت است ، تا حسین بن علی علیه السلام فرا رسید . چون چشم معاویه به وی افتاد ، پشتی ای را كه در سمت راست تختش بود ، برای او مرتّب كرد . حسین علیه السلام وارد شد و سلام كرد . معاویه اشاره كرد كه در سمت راستش بنشیند . سپس با او احوالپرسی كرد و از حال برادرزاده هایش ، فرزندان حسن علیه السلام ، پرسید و از سن و سالشان . حسین علیه السلام پاسخ داد و سپس خاموش شد .
آن گاه ، معاویه شروع به سخن كرد و گفت: ستایش ، خدای را كه صاحبِ نعمت ها و فرود آورنده بلاهاست! گواهی می دهم كه خدایی جز خدای یگانه نیست ؛ خدایی كه بسی برتر و والاتر از گفته [و پندار] مُلحدان است ، و محمّد ، بنده خاصّ اوست كه برای جن و اِنس ، همگی ، مبعوث شده است ، تا با قرآنی پند و بیمشان دهد كه حقایق آینده و پیشین ، آن را باطل نمایند و فرود آمده از آستان حكیمِ ستوده است . رسالت الهی را ادا فرمود و كارش را به انجام رسانید و در راهش هر آزار و اذیتی دید . شكیبایی ورزید تا دین خدا روشن شد و دوستانش را عزیز كرد و مشركان را ریشه كن نمود و امر الهی ، علی رغم خواست مشركان ، چیره گشت . آن گاه وی ـ كه درودهای خدا بر او باد ـ درگذشت ، در حالی كه از مال دنیا ، جز همان اندكی كه سهمش بود ، بر جای ننهاد و چون خدا را بر گُزیده و دل از دنیا بر كَنْده بود ، آنچه را از مال دنیا به چنگ آورده بود ، رها كرده بود و نیز از سرِ بلندنظری و قدرتی كه در شكیبایی و خویشتنداری داشت ، و نیز به خاطر این كه در پی سرای جاویدان و ثواب پایدار و ابدی اش بود . این ، وصف پیامبر صلی الله علیه و آله است .
پس از وی ، دو مرد خویشتنْ پای بر سر كار آمدند و سومی ، مردی ستوده بود . حوادثی به وقوع پیوست كه ما به چشم خود ندیده و به درستی نشنیده ایم و من از آنها بیش از شما چیزی نمی دانم .
راجع به كار یزید و روا بودن آن ، قبلاً به اطّلاعتان رسیده است . خدا می داند كه با این كار ، می خواهم از شكاف ها جلوگیری كنم و با ولایت عهدی یزید ، وحدت جامعه را برقرار نگه دارم ، به گونه ای كه چشم ، بیدار گردد و كار ، ستوده شود . قصد من از ولایت عهدی یزید ، این است . شما دو نفر هم ، از فضیلت خویشاوندی [با پیامبر صلی الله علیه و آله ] و دانشمندی و مردانگی برخوردارید . و من این توان را ، طی گفتگوها و برخوردهایی كه با یزید داشته ام ، در او نیز یافته ام ، به همان اندازه كه نظیرش را در شما دو نفر و نه دیگران ، یافته ام . تازه او سنّت شناس و قرآن دان هم هست و چنان بردباری ای دارد كه سنگ سخت را نرم می گردانَد .
شما می دانید كه پیامبر صلی الله علیه و آله كه معصوم و كارش به صواب بود ، در نبرد سَلاسِل ، مردی (عمرو بن عاص) را بر ابو بكر صدّیق و عمر فاروق و دیگر اصحاب بزرگ و مهاجران ، مقدّم داشت و فرماندهی داد كه از هیچ لحاظ ، هم شأن آنان نبود ؛ نه از لحاظ خویشاوندی نزدیك ، و نه از حیث سابقه و روش گذشته اش ، و آن مرد ، بر آنان فرماندهی كرد و در نماز جماعت ، پیشْ نمازشان گشت و غنائم را نگهداری و سرپرستی نمود ، و چون دستور می داد و اظهار نظر می كرد ، هیچ كس ، چون و چرا نمی نمود . پیامبر خدا ، سرمشق نیكوی ماست . بنا بر این ، ای بنی عبد المطّلب! من و شما ، مصالح مشتركی داریم . من امیدوارم كه در این جلسه ، سخن به انصاف بگویید ؛ زیرا هیچ گوینده ای نیست ، مگر این كه گفته شما را بااهمّیت می شمارد . بنا بر این ، در پاسخم چنان با نرمی و آشتی سخن بگویید كه بصیرت در سخن عتاب آلودتان ، ستوده شود . از خدا برای خویش و برای شما آمرزش می طلبم .
گفتار امام حسین علیه السلام
ابن عبّاس ، خود را آماده سخن گفتن كرد و دست خویش را برای آغاز سخن ، بالا برد ؛ لیكن حسین علیه السلام به او اشاره كرد و فرمود :
علی رِسلِكَ ! فأنا المُرادُ ونَصیبی فی التُّهمَة أوفَرُ .
كمی صبر كن ؛ زیرا من ، طرفِ صحبت و نظر او بودم و سهم من از اتّهامات او بیشتر است .
در نتیجه ، ابن عبّاس درنگ نمود و حسین علیه السلام برخاست و پس از ستایش خدا و درود بر پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود :
أمّا بَعدُ یا مُعاوِیةُ ! فَلَن یؤَدِّی القائِلُ وإن أطنَبَ [35] فی صِفَةِ الرَّسولِ صلی الله علیه و آله مِن جَمیعٍ جُزءا ، وقَد فَهِمتُ ما لَبَستَ بِهِ الخَلَفَ بَعدَ رَسولِ اللّهِ مِن إیجازِ الصِّفَةِ وَالتَّنَكُّبِ عَنِ استِبلاغِ البَیعَةِ ، [36] وهَیهاتَ هَیهاتَ یا مُعاوِیةُ ! فَضَحَ الصُّبحُ فَحمَةَ الدُّجی ، وبَهَرَتِ الشَّمسُ أنوارَ السُّرُجِ ، ولَقَد فَضَّلتَ حَتّی أفرَطتَ ، وَاستَأثَرتَ حَتّی أجحَفتَ ، ومَنَعتَ حَتّی بَخِلتَ ، [37] وجُرتَ حَتّی جاوَزتَ ، ما بَذَلتَ لِذی حَقٍّ مِن أتَمِّ [38] حَقِّهِ بِنَصیبٍ ، حَتّی أخَذَ الشَّیطانُ حَظَّهُ الأَوفَرَ ونَصیبَهُ الأَكمَلَ .
وفَهِمتُ ما ذَكَرتَهُ عَن یزیدَ مِنِ اكتِمالِهِ وسِیاسَتِهِ لِاُمَّةِ مُحَمَّدٍ ، تُریدُ أن توهِمَ النّاسَ فی یزیدَ ، كَأَنَّكَ تَصِفُ مَحجوبا أو تَنعَتُ غائِبا ، أو تُخبِرُ عَمّا كانَ مِمَّا احتَوَیتَهُ بِعِلمٍ خاصٍّ ، وقَد دَلَّ یزیدُ مِن نَفسِهِ عَلی مَوقِعِ رَأیهِ ، فَخُذ لِیزیدَ فیما أخَذَ بِهِ ، مِنِ استِقرائِهِ الكِلابَ المُهارِشَة [39] عِندَ التَّحارُشِ ، وَالحَمامَ السِّبقَ لِأَترابِهِنَّ ، وَالقیناتِ [40] ذَواتِ المَعازِفِ ، وضُروبِ المَلاهی ، تَجِدهُ ناصِرا . [41]
ودَع عَنكَ ما تُحاوِلُ ، فَما أغناكَ أن تَلقَی اللّهَ بِوِزرِ هذَا الخَلقِ بِأَكثَرَ مِمّا أنتَ لاقیهِ ، فَوَاللّهِ ما بَرِحتَ تُقَدِّرُ [42] باطِلاً فی جَورٍ ، وحَنَقا فی ظُلمٍ ، حَتّی مَلَأتَ الأَسقِیةَ ، وما بَینَكَ وبَینَ المَوتِ إلّا غَمضَةٌ ، فَتَقدَمُ عَلی عَمَلٍ مَحفوظٍ فی یومٍ مَشهودٍ ، ولاتَ حینَ مَناصٍ . [43]
ورَأَیتُكَ عَرَضتَ بِنا بَعدَ هذَا الأَمرِ ، ومَنَعتَنا عَن آبائِنا [تُراثا] [44] ، ولَقَد ـ لَعَمرُ اللّهِ ـ أورَثَنَا الرَّسولُ علیه السلام وِلادَةً وجِئتَ لَنا بِها ، ما [45] حَجَجتُم بِهِ القائِمَ عِندَ مَوتِ الرَّسولِ فَأَذعَنَ لِلحُجَّةِ بِذلِكَ ، ورَدَّهُ الإِیمانُ إلَی النَّصَفِ ، فَرَكِبتُمُ الأَعالیلَ ، وفَعَلتُمُ الأَفاعیلَ ، وقُلتُم : كانَ ویكونُ ، حَتّی أتاكَ الأَمرُ ـ یا مُعاوِیةُ ! ـ مِن طَریقٍ كانَ قَصدُها لِغَیرِكَ ، فَهُناكَ «فَاعْتَبِرُواْ ی ـ أُوْلِی الْأَبْصَ ـ رِ» . [46]
وذَكَرتَ قِیادَةَ الرَّجُلِ القَومَ بِعَهدِ رَسولِ اللّهِ صلی الله علیه و آله وتَأمیرَهُ لَهُ ، وقَد كانَ ذلِكَ ولِعَمرِو بنِ العاصِ یومَئِذٍ فَضیلَةٌ بِصُحبَةِ الرَّسولِ وبَیعَتِهِ لَهُ ، وما صارَ لِعَمرٍو یومَئِذٍ حَتّی أنِفَ القَومُ إمرَتَهُ وكَرِهوا تَقدیمَهُ ، وعَدّوا عَلَیهِ أفعالَهُ ، فَقالَ صلی الله علیه و آله : «لا جَرَمَ مَعشَرَ المُهاجِرینَ ، لا یعمَلُ عَلَیكُم بَعدَ الیومِ غَیری » ، فَكَیفَ تَحتَجُّ بِالمَنسوخِ مِن فِعلِ الرَّسولِ فی أوكَدِ الأَحوالِ وأولاها بِالمُجتَمَعِ عَلَیهِ مِنَ الصَّوابِ ؟ أم كَیفَ صاحَبتَ بِصاحِبٍ تابِعٍ وحَولَكَ مَن لا یؤمَنُ فی صُحبَتِهِ ، ولا یعتَمَدُ فی دینِهِ وقَرابَتِهِ ، وتَتَخَطّاهُم إلی مُسرِفٍ مَفتونٍ ، تُریدُ أن تَلبِسَ النّاسَ شُبهَةً یسعَدُ بِهَا الباقی فی دُنیاهُ وتَشقی بِها فی آخِرَتِكَ ، إنَّ هذا لَهُوَ الخُسرانُ المُبینُ ، وَأستَغفِرُ اللّهَ لی ولَكُم . امّا بعد ، ای معاویه! هر سخنوری در وصف پیامبر صلی الله علیه و آله هر قدر بكوشد و بگوید ، باز حتّی اندكی از بسیار ، بیشتر نگفته است . من ، آنچه را كه تو از توصیف كوتاه و خودداری از معرّفی ، بر خلیفگان پیامبر خدا پوشاندی دریافتم . هیهات ، هیهات ، ای معاویه! سپیده صبحگاهی ، سیاهی تاریكی را رسوا كرده و نور خورشید ، بر پرتو چراغ ، چیره شده است . در فضیلت كسانی كه پس از پیامبر خدا حاكم گشتند ، به طور مبالغه آمیز ، سخن گفتی و كسانی را ترجیح دادی ، تا جایی كه جفا پیشه كردی ، و در باره برخی ، زبان از تمجید بر بستی و بخل ورزیدی و چنان از حد گذشتی كه گذشتی . در ذكر فضائل كسی كه به راستی صاحب فضیلت است ، سهمی از حقّ فراوانش را به زبان نیاوردی ، تا این كه شیطان ، تو را به كتمانِ بخشی كامل تر و مهم تر از حقایق و فضائل او كشانید .
از آنچه در كمالات یزید و سیاستدانی و تدبیرش برای امّت محمّد صلی الله علیه و آله دم زدی ، فهمیدم كه می خواهی مردم را در باره یزید ، دچار توهّم كنی . پنداری كه آدم ناشناخته و پنهانی را توصیف می نمایی یا فرد غایب و نامشهودی را معرّفی می كنی و یا از چیزهایی تعریف می كنی كه فقط تو می دانی ، حال آن كه یزید ، خودش وضع و عقیده اش را نشان داده و باز نموده است . تو هم همانی را برای یزید بخواه كه خود او انتخاب كرده ؛ از به هم انداختن سگ ها ، آن گاه كه آنها را به جان هم می اندازد و مسابقه دادن كبوترها و كنیزكان خُنیاگر و انواع هوسبازی هایش كه به تو [در توصیف] ، كمك می كند . تصمیمی را كه داری ، كنار بگذار . همان گناهانی كه تا به حال مرتكب گشته ای ، كافی نیست كه می خواهی وِزر و وَبال این موجود را بر دوش خود ، بار كنی و با چنین حالی ، به آستان دادرسی پروردگار در آیی ؟! به خدا سوگند ، چنان به باطل ، در انحراف و ستم فرو رفته ای و به بیدادگری پرداخته ای كه دیگر جام ها را پُر كرده ای و جایی باقی نگذاشته ای! تو با مرگ ، فقط یك چشم به هم زدن فاصله داری . بنا بر این ، به كاری ماندگار رو بیاور ؛ برای روز مشهود قیامت كه غیر قابل اجتناب است و در آن ، گریزگاهی نیست .
در سخنت ، در یافتم كه پس از این ماجرا ، به ما اشاره داری و ما را از حقّ اجدادی مان ، محروم شمردی ، در حالی كه به خدا سوگند ، ما خود به خویشاوندی ، آن را از پیامبر صلی الله علیه و آله به ارث برده ایم و اكنون ، تو آن را برای ما می آوری ، كه قائم [به امر حكومت] پس از رحلت پیامبر صلی الله علیه و آله ، به همان احتجاج كرد و به آن ، اذعان كرد و ایمان ، وی را به رعایت انصاف وا داشت ، و شما بهانه ها آوردید و كارها كردید و گفتید : «چنین و چنان است» ، تا آن جا كه ـ ای معاویه ـ از راهی حكومت به تو رسید كه مقصدش تو نبودی و این جاست كه [آیه قرآنی به میان می آید كه] : «فَاعْتَبِرُواْ ی ـ أُوْلِی الْأَبْصَ ـ رِ؛ [47] ای دیده وران ! عبرت بگیرید» .
نیز به فرماندهی آن شخص (عمرو بن عاص) بر مردم در روزگار پیامبر خدا و امیر قرار دادنش استشهاد كردی . این ، حقیقت دارد و اتّفاق افتاده است . در آن زمان ، عمرو بن عاص ، از فضیلت مصاحبت پیامبر صلی الله علیه و آله و بیعت با وی برخوردار بود ، و وقتی تعیین فرماندهی او صورت گرفت ، مردم ، اظهار نارضایتی نمودند كه چرا او فرمانده شده و بر دیگران ، مقدّم شمرده شده است ، و شروع كردند به برشمردن كارهایش . در نتیجه ، پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «ای گروه مهاجران! پس از این ، هیچ كس جز من ، فرمانده شما نخواهد بود» . به این ترتیب ، پیامبر صلی الله علیه و آله آن كار و روش را نَسخ و ابطال كرد . بنا بر این ، تو چگونه در مورد مهم ترین كارهای عمومی به كارِ منسوخ پیامبر صلی الله علیه و آله و روشی كه توسّط ایشان ، نَسخ و ابطال گشته ، استناد می كنی؟! یا چگونه پیروی كنان ، با كسی همراهی می كنی ، در حالی كه در اطرافت كسانی هستند كه به همراهی شان و دین و خویشاوندی شان اعتمادی نیست ، و [مهم تر این كه ]آنها را لگام زده ، به اسرافكاری مفتون (یزید) می سپاری . می خواهی مردم را گم راه كرده ، با بدبخت كردن خودت در آخرت ، او را در دنیا خوش بخت كنی ؟ این ، همان زیانكاری آشكار است . از خدا برای خود و برای شما آمرزش می طلبم .
معاویه رو به ابن عبّاس گرداند و گفت : این دیگر چیست ، ای ابن عبّاس ؟ نظر [و گفته ]تو شاید ناگوارتر باشد!
ابن عبّاس گفت: به خدا سوگند ، او ذرّیه پیامبر صلی الله علیه و آله و یكی از اصحاب كِسا و از خاندانِ پاك شده [48] است . از قصد و منظورت ، صرفِ نظر كن ؛ چرا كه تو در میان مردم ، بسی گواه قابل قبول داری [برای پرهیز از این كار] ، تا این كه خداوند حكم نهایی خود را مقدّر كند ، و او بهترین داور است .
معاویه گفت: سودمندترین بردباری ، [خویشتنداری و تلاش برای ]بردباری ورزیدن [49] است و بهترینِ آن ، بردباری ورزیدن برای خویشان است . بروید ، در پناه خدا !
آن گاه ، به دنبال عبد الرحمان بن ابی بكر ، عبد اللّه بن عمر و عبد اللّه بن زبیر فرستاد . آمدند و نشستند . در این هنگام ، خدا را سپاس و ستایش كرده ، گفت: تو ای عبد اللّه بن عمر!همیشه می گفتی دوست نداری شبی را به سر آوری ، بی آن كه بیعت جماعتی بر عهده ات باشد ، هر چند كه دنیا و هر چه در آن است ، از آنِ تو باشد . اینك به تو اخطار می كنم كه مبادا وحدت مسلمانان را به هم بزنی و در راه پراكندگی جمعشان ، تلاش نمایی و زمینه خونریزی شان را فراهم آوری . كار یزید ، تقدیری الهی بوده كه انجام گرفته است و انسان ها اختیاری در این زمینه ندارند . مردم ، بیعتشان را محكم كرده اند و پیمان استوار بسته اند و عهد و قرار گذاشته اند .
این را گفت و خاموش شد .
آن گاه ، عبد اللّه بن عمر سخن گفت و خداوند را ستایش كرد و ثنا گفت و ادامه داد : امّا بعد ، ای معاویه! پیش از تو ، خلفایی بودند و پسرانی داشتند كه پسرِ تو بهتر از آنان نیست . آنان نظری را كه تو در باره پسرت داری ، در باره پسرانشان نداشتند و چنین تصمیمی نگرفتند و در كار [حكومت] ، علاقه و دوستی كسی را دخالت ندادند ؛ بلكه برای زمامداری این امّت ، كسانی را برگزیدند كه بهتر می شناختند . این كه اخطار می كنی وحدت مسلمانان را به هم نزنم و جمعشان را نپراكَنَم و خونشان را نریزم ، من ، چنین كاری نمی كنم ـ إن شاء اللّه ـ ؛ بلكه اگر مردم به راه آمدند ، به آنچه برای امّت محمّد صلی الله علیه و آله به صلاح باشد ، وارد می شوم .
معاویه گفت: خداوند بر تو رحمت آورَد ! تو مخالف نخواهی بود .
سپس مطالبی شبیه آنچه به عبد اللّه بن عمر گفته بود ، به عبد الرحمان بن ابی بكر گفت .
عبد الرحمان در پاسخش چنین گفت : با این گستاخی ای كه تو با كار یزید كردی ، به خدا سوگند ، تصمیم گرفتیم تو را به او وا گذاریم . سوگند به آن كه جانم در دست اوست ، باید تعیین خلافت را به شورا وا گذاری ؛ وگرنه ، آن را از نو آغاز خواهم كرد .
سپس برخاست كه برود ؛ امّا معاویه ، گوشه عبایش را گرفت و گفت: كمی صبر كن! خدایا! هر طور كه می خواهی ، شرّ او را از من دور ساز . مبادا نظرت را برای شامیان اظهار كنی ؛ چون می ترسم كه آسیبی به تو برسانند .
آن گاه ، آنچه را به عبد اللّه بن عمر گفته بود ، به عبد اللّه بن زبیر گفت و افزود كه : تو روباه حیله گری هستی كه از این لانه به آن لانه می روی . تو این دو نفر را تحریك كردی و به آنچه تعقیب می كنند ، كشاندی .
ابن زبیر گفت: تو می خواهی برای یزید بیعت بگیری؟ اگر با او بیعت كردیم ، به نظر تو ، از كدام یك از شما دو نفر باید فرمان ببریم؟ از تو یا از او؟! اگر از خلافتْ خسته شده ای ، استعفا بده و با یزید ، بیعت كن تا ما هم با او بیعت كنیم .
سخن بسیار میان معاویه و عبد اللّه بن زبیر ، رد و بدل شد . از جمله ، معاویه به عبد اللّه گفت: می دانم كه خودت را به كشتن خواهی داد . گویی می بینم كه خودت را در دام انداخته ای .
سرانجام ، آنان را از حضور خویش مرخّص كرد و سه روز از دیدار با مردم ، خودداری نمود و هیچ بیرون نیامد . چهارمین روز كه گذشت ، دستور داد جارچی مردم را بانگ دهد كه برای كاری عمومی اجتماع كنند . مردم ، در مسجد ، گِرد آمدند . آن چند نفر را گِرد منبر نشاند ، و خدا را ستود و ثنا گفت و از یزید ، نام آورد و از فضل و كمال و قرآن خوانی او ، و گفت: ای مردم مدینه! در صدد بیعت گرفتن برای یزید بر آمده ام و شهر و دهی نیست كه تقاضای بیعت برای او را به سویش نفرستاده باشم . مردم ، همگی بیعت كردند و تسلیم شدند و فقط [مردم] مدینه تأخیر داشتند ، كه گفتم : اصل و ریشه اسلام هستند و كسانی اند كه بیمی از آنها ندارم . در میان اهالی مدینه ، گروهی از بیعت ، خود داری كرده اند كه شایسته تر از دیگران اند در این كه به این خویشاوندشان خدمت كنند . به خدا سوگند ، اگر كسی را سراغ داشتم كه برای مسلمانان بهتر از یزید می بود ، قطعاً برای او بیعت می گرفتم .
در این هنگام ، امام حسین علیه السلام برخاست و فرمود :
واللّهِ ، لَقَد تَرَكتَ مَن هُوَ خَیرٌ مِنهُ أبا واُمّا ونفسا . به خدا سوگند ، كسی را كه به لحاظ پدر و مادر و از نظر شخصیت ، بهتر از یزید است ، رها كرده ای!
معاویه پرسید: گویی منظورت ، خودت هستی ؟
فرمود :
نعم ، أصلَحَكَ اللّه ! آری ، خداوند به صلاحت آورد!
معاویه گفت: در این صورت ، برایت می گویم . این كه گفتی به لحاظ مادر بر او برتری داری ، به جان خودم ، مادرت برتر از مادر اوست و اگر فقط [همین یك فضیلت را داشت كه] یك زن قُرَشی بود ، برترین زن قریش بود ، تا چه رسد به این كه دختر پیامبر خداست . به علاوه ، فاطمه در دینداری و سابقه ایمان ، برترین است . بنا بر این ، مادرت برتر از مادر اوست . امّا در باره پدرت ؛ پدرت پدرش را برای داوری و فیصله ، به درگاه خدا برد و خدا به نفع پدرش و علیه پدرت حكم صادر كرد . [50]
امام حسین علیه السلام فرمود :
حَسبُكَ جَهلُكَ ؛ آثَرتَ العاجِلَ عَلَی الآجِلِ . همین نادانی تو ، برایت كافی است كه زندگی زودگذر دنیا را بر سرای جاویدان ، ترجیح می دهی!
معاویه به حرفش چنین ادامه داد: این كه گفتی تو شخصاً از یزیدْ بهتری ، به خدا سوگند كه یزید برای امّت محمّد ، بهتر از توست !
امام حسین علیه السلام فرمود :
هذا هُوَ الإِفكُ وَالزّورُ ، یزیدُ شارِبُ الخَمرِ ومُشتَرِی اللَّهوِ خَیرٌ مِنّی ؟ ! این حرفت ، همان بُهتان و نارواگویی است . یزیدِ شرابخوار هرزه جو ، از من بهتر است؟!
معاویه گفت: آهسته! دست از دشنام دادن به پسرعمویت بردار ؛ چون اگر پیشِ او از تو بد بگویند ، به تو بد نخواهد گفت .
معاویه سپس رو به مردم كرد و گفت: مردم! می دانید كه پیامبر خدا ، بدون تعیین جانشین ، در گذشت و مسلمانان مصلحت دیدند كه ابو بكر را به خلافت برگزینند و بیعتی كه با وی شد ، بیعت هدایت [و مطابق موازین دین ]بود . او به قرآن و سنّت پیامبر صلی الله علیه و آله ، عمل كرد و وقتی اجلش فرا رسید ، عمر را به جانشینی تعیین كرد و او نیز به كتاب خدا و سنّت پیامبرش عمل كرد و چون مرگش نزدیك شد ، تصمیم گرفت تعیین خلیفه را به شورای شش نفره ـ كه آنها را از میان مسلمانان انتخاب كرد ـ ، وا گذارد . بنا بر این ، ابو بكر به گونه ای عمل كرد كه پیامبر خدا نكرده بود و عمَر به گونه ای عمل كرد كه ابو بكر نكرده بود و هر كدام با توجّه به مصلحت مسلمانان ، چنان كردند . به همین جهت ، من نیز به دیده انصاف نگریستم و چون سابقا اختلاف و كشمكش هایی در این باره بروز كرد ، تصمیم گرفتم كه برای یزید ، بیعت بگیرم . [51]
دومین سفر معاویه و گرفتن بیعت برای یزید
ابن اثیر می نویسد: چون مردم عراق و شام با او (یزید) بیعت نمودند ، معاویه با هزار سوار ، ره سپار حجاز گشت . نزدیك مدینه ، حسین بن علی علیه السلام پیش از دیگران ، با او دیدار كرد . وقتی چشم معاویه به او افتاد ، گفت: نه سلام و نه علیك! قربانی ای كه خونش به آرامی می ریزد و خداوند ، آن را می ریزد!
امام حسین علیه السلام فرمود:
مَهلَاً ، فَإنّی وَاللّهِ لَستُ بِأهلٍ لِهذهِ المَقالَةِ ! مواظب حرف زدنت باش! چنین حرف هایی ، شایسته من نیست .
گفت: شایسته ای و بدتر از این را هم .
ابن زبیر به دیدار معاویه آمد . به او گفت: نه سلام و نه علیك! فاسد مُفسد حیله گری كه [حیوانی را می ماند كه] سرش را به سوراخ فرو می برد و با دمش می جنگد و چیزی نمانده كه دمش را بگیرند و كمرش را بشكنند . او را از برابرم دور كنید .
مأموران ، تازیانه بر پیشانی اسبش زدند [تا برفت] .
سپس عبد الرحمان بن ابی بكر با معاویه دیدار كرد . به او هم گفت: نه سلام و نه علیك! پیرمردی كه خِرِف شده و عقلش را از دست داده است !
و دستور داد تا بر پیشانی اسبش بزنند و برانندش .
او با عبد اللّه بن عمر نیز همین گونه رفتار كرد .
با این حال ، همراهش آمدند و هیچ به آنان اعتنا نمی كرد تا به مدینه رسید . به درگاهش ایستادند ؛ ولی اجازه ورود نداد و هیچ روی خوش نشان نداد . در نتیجه ، به مكّه رفتند و آن جا ماندند .
معاویه در مدینه سخنرانی كرد و از یزید ، تعریف نمود و گفت: با فضل و فهم و موقعیتی كه او دارد ، چه كسی برای خلافت ، شایسته تر از اوست؟! و فكر نمی كنم بعضی دست از مخالفتشان بردارند تا آن كه بلایی بر سرشان در آید كه ریشه كنشان كند . من ، اخطارم را كردم ، اگر اخطار ، در آنها اثری داشته باشد .
و آن گاه ، این اشعار را خواند :
ای خاندان مصطلق! من هشدارم را دادم و گفتم : ای عمرو! تابع من باش و آزاد باش .
اگر تو مرا به كاری وا داری كه در توانم نیست ، آنچه از سوی من مایه شادمانی ات بود ، به ناراحتی ات تبدیل می شود .
آنچه من تو را نوشاندم ، بچش و درك كن .
سپس به ملاقات عایشه رفت و او قبلاً شنیده بود كه معاویه، حسین علیه السلام و دوستانش را تهدید كرده كه : اگر بیعت نكنند ، آنان را می كشم . معاویه از آنان به عایشه شكایت برد . عایشه او را اندرز داد و گفت: شنیده ام آنها را تهدید به قتل كرده ای!
گفت: ای اُمّ المؤمنین! آنها برایم عزیزتر از این حرف هایند ؛ امّا جریان این است كه من با یزید بیعت كرده ام و دیگران نیز همه با او بیعت كرده اند . به نظر تو می شود بیعتی را كه به انجام رسیده ، نقض كنم؟!
عایشه گفت: با آنان به ملایمت رفتار كن . شاید ـ إن شاء اللّه ـ وضعی خوشایندِ تو پیدا كنند .
گفت: همین كار را خواهم كرد .
عایشه همچنین به او گفت: چه طور اطمینان كردی و نترسیدی كه مردی را به كمینت بنشانم تا تو را به انتقام آنچه در حقّ برادرم كردی ، بكُشد . و منظورش محمّد بن ابی بكر بود .
گفت: نه . هرگز چنین كاری ممكن نیست ؛ چون من در خانه امن هستم . و عایشه نیز حرف او را تصدیق نمود .
معاویه مدّتی در مدینه ماند . سپس ره سپار مكّه شد . مردم به استقبالش آمدند . آن چند نفر با خود گفتند: به استقبالش برویم . شاید از كرده خویش ، پشیمان شده باشد . و در بَطن مَر [52] به استقبالش رفتند و اوّلین كسی كه به دیدارش رسید ، حسین علیه السلام بود . معاویه به او گفت : خوش آمدی ، ای پسر پیامبر خدا و ای سَرور جوانان بهشتی!
سپس دستور داد اسبی برایش زین كنند و همراهش روان گشت . با آن دیگران نیز همین گونه رفتار كرد و آنان نیز همراهش روان شدند و هیچ كس جز ایشان در كنارش نمی راند ، تا به مكّه رسیدند و آنان ، نخستین و آخرین نفراتی بودند كه بر او وارد و از نزد او خارج می شدند . و روزی نبود كه برای آنان خلعت و انعامی نفرستد و دستوری به عطا ندهد ، تا این كه مراسم حج را به پایان رساند و بار سفر بر بست و حركتش نزدیك شد .
یكی از آن چند نفر ، به بقیه گفت: از رفتارش فریب نخورید ؛ چون این را نه از سرِ دوستی و دل بستگی اش به شما ، بلكه به منظور خاصّی انجام داده است . پس خود را آماده مقابله با او كنید و جوابی برایش تهیه نمایید .
آنان تصمیم گرفتند سخنگویشان ، ابن زبیر باشد . اندكی بعد ، معاویه احضارشان كرد و گفت: رفتارمان را با خودتان دیدید و ملاحظه كردید كه حقّ خویشاوندی را به جای آوردم و برخورد بدتان را با بردباری ، تحمّل كردم . یزید ، برادر و پسرعموی شما حساب می شود . می خواهم او را به نام خلیفه جلو بیندازید و خودتان به عزل و نصب فرماندهان و استانداران و جمع آوری مالیات و توزیع و خرج آن بپردازید و او در این امور ، مانعتان نباشد .
آنها خاموش ماندند و دم نزدند . گفت: جواب نمی دهید؟ و دو بار تكرار كرد .
آن گاه ، رو به عبد اللّه بن زبیر كرد و گفت: بگو . فكر می كنم تو سخنگویشان هستی .
گفت: آری . ما تو را میان سه كار ، مُخیر می كنیم تا یكی را برگزینی و عمل كنی .
گفت: بگو .
گفت: چنان عمل كن كه پیامبر خدا عمل كرد ، یا آن طور كه ابو بكر عمل كرد و یا آن گونه كه عمَر عمل كرد .
معاویه پرسید: چگونه عمل كردند؟
گفت: پیامبر خدا ، بدون این كه كسی را به جانشینی تعیین كند ، در گذشت و مردم ، ابو بكر را برگزیدند .
معاویه گفت: در میان شما ، كسی مثل ابو بكر نیست و می ترسم اختلاف پیش بیاید .
گفتند: راست می گویی . بنا بر این ، مثل ابو بكر عمل كن كه نه از فرزندان و عشیره خود ، بلكه از دورترین شاخه های قریش ، یكی را به جانشینی تعیین كرد . و اگر هم می خواهی ، مثل عمَر عمل كن كه تعیین حاكم را به شورای شش نفره ای وا گذاشت كه هیچ یك از پسران یا افراد عشیره اش ، در آن، عضویت نداشتند .
معاویه پرسید: پیشنهادی غیر از این داری؟
گفت: نه .
معاویه رو به [بقیه] آنها كرد كه : شما چه طور؟
گفتند: حرف ما ، همان است كه او گفت .
معاویه گفت: من خواستم قبلاً به شما نصیحت و اخطار كنم ؛ ولی فایده نكرد . سابقاً كه من سخنرانی می كردم ، یكی از شما بر می خاست و پیش روی مردم ، مرا دروغگو خطاب می كرد و من تحمّل می نمودم و گذشت می كردم . اكنون من می خواهم سخنرانی كنم ؛ ولی به خدا سوگند ، اگر در اثنای سخنم ، یكی از شما كلمه ای در تكذیب من به زبان آورد ، هنوز كلمه دوم را نگفته ، شمشیری بر فرق سرش فرود خواهد آمد . بنا بر این ، هر كس مسئول حفظ جان خویش است .
سپس فرمانده محافظانش را احضار كرد و در برابر آنان ، دستور داد: بالای سر هر یك از اینها ، دو مرد مسلّح می گماری تا هر كدامشان كه خواست كلمه ای به تصدیق یا تكذیب ، بر زبان آورد ، هر دو ، با شمشیر بر فرقش بكوبند .
آن گاه ، از خانه بیرون آمد و آنان نیز همراهش رفتند ، تا این كه به منبر رفت و پس از حمد و ثنای پروردگار ، گفت: این جماعتِ چندنفره، سران مسلمانان و نیك مردانِ آن اند و هیچ كار مهمّی ، بدون نظر و موافقت و بی مشورتشان صورت نمی گیرد . اینك آنان موافقت نموده و برای ولایت عهدی یزید ، بیعت كرده اند . پس شما هم به نام خدا ، شروع به بیعت كنید .
مردم ، بیعت كردند و منتظر بودند آن چند نفر نیز بیایند و بیعت نمایند . آن گاه ، معاویه سوار شد و عازم مدینه گشت . مردم به سراغ آن چند نفر آمدند و پرسیدند: شما كه ادّعا می كردید بیعت نخواهید كرد ، چه طور شد كه موافقت نمودید و بیعت كردید؟!
گفتند: به خدا سوگند ، بیعت نكرده ایم .
گفتند: پس چرا حرفش را تكذیب نكردید؟!
گفتند: ترسیدیم كشته شویم .
مردم مدینه نیز بیعت كردند و معاویه پس از آن ، ره سپار اُطراقگاه سپاه شام [در بیرون مدینه] شد و با بنی هاشم ، بنای بدرفتاری گذاشت . ابن عبّاس ، پیش او آمد و گفت: چرا با ما بدرفتاری می كنی؟
گفت : رفیقتان (حسین) با یزید ، بیعت نكرد و شما او را نكوهش ننمودید .
ابن عبّاس ، تهدید كرد كه : ای معاویه! حقّش این است كه به یكی از سواحل و نواحی كشور بروم و در آن جا اقامت كنم و سپس حرف هایی را بزنم ـ كه خودت هم می دانی ـ تا همه مردم را بر تو بشورانم و به قیام بكشانم .
گفت: نه ! مَواجبتان را خواهم داد و اِنعام و اِكرام خواهم كرد . [53]
ابن قتیبه ، این گونه نوشته است: معاویه از منبر فرود آمد و به خانه رفت و به جمعی از افراد سپاه مُحافظش دستور داد چند نفری را كه از بیعت، خودداری كرده بودند ، احضار نمایند و آنان عبارت بودند از: حسین بن علی علیه السلام ، عبد اللّه بن عمر، عبد اللّه بن زبیر، عبد اللّه بن عبّاس و عبد الرحمان بن ابی بكر . معاویه به آنان گوشزد كرد كه : من امشب به میان شامیان می روم و به آنان اطّلاع خواهم داد كه این چند نفر ، بیعت كرده و تسلیم شده اند . اگر یكی از آنها كلمه ای به تصدیق یا تكذیبم بر زبان آورد ، سرش را از پیكرش جدا كنید .
آن چند نفر را تهدید كرد و بر حذر داشت . چون شب شد ، با همان چند نفر ، در حالی كه می خندید و با آنان گفتگو می كرد ، روانه شد و قبلاً به آنان خلعت داده بود و عبد اللّه بن عمر را جامه ای سرخ رنگ ، پوشانده بود و حسین علیه السلام را جامه ای زردرنگ و عبد اللّه بن عبّاس را جامه ای سبزرنگ و ابن زبیر را جامه ای یمنی ، و خود در میان آنان حركت می كرد و برای شامیان ، این طور وانمود می كرد كه از آنها راضی و خشنود است و آنان بیعت كرده اند . به شامیان گفت: اینها را دعوت كردم و دیدم با من كه خویشاوندشان هستم ، رفتاری مطابق خویشاوندی دارند و سر به فرمان من اند و بیعت كردند .
آن جماعت ، خاموش بودند و از ترس كشته شدن ، هیچ نمی گفتند . برخی از شامیان به جلو پریده ، به معاویه گفتند:اگر به آنها شكّی داری یا از آنان ناراحتی ، اجازه بده گردنشان را بزنیم .
گفت: پناه بر خدا! شما شامی ها چه طور كشتن قریش را جایز می دانید؟! نبینم كسی حرف زشتی به آنها بگوید ؛ چرا كه آنها بیعت كرده و تسلیم شده اند و با من ، موافقت نموده اند و من هم از آنها خشنود گشته ام . خدا از ایشان ، خشنود باشد !
آن گاه ، به مكّه برگشت و مقرّری های مردم و جوایزی را به آنها داده بود و به هر قبیله ای ، جوایز و مقرّری شان را داد ؛ ولی به بنی هاشم ، نه جایزه داده بود و نه مقرّری . به همین جهت ، عبد اللّه بن عبّاس ، از پی او روان شد تا در رَوحاء [54] به او رسید و بر در منزلش نشست . معاویه می پرسید: چه كسی دمِ در، در انتظار است ؟
می گفتند: عبد اللّه بن عبّاس .
معاویه ، به هیچ كس اجازه ورود نداد . چون از خواب برخاست ، پرسید: چه كسی منتظر ملاقات است؟
گفتند: عبد اللّه بن عبّاس .
دستور داد قاطرش را حاضر كردند و سوار شده ، به راه افتاد. عبد اللّه بن عبّاس ، پرید و افسار قاطر را گرفت و گفت: كجا می روی؟
گفت: به مكّه .
گفت: به همه قبایل ، جایزه و مقرّری دادی . مال ما كو؟
معاویه ، در حالی كه با دست به حسین علیه السلام ، اشاره می كرد ، گفت: تا رئیستان بیعت نكرده ، جایزه و مقرّری نخواهید داشت .
ابن عبّاس گفت: ابن زبیر هم از بیعت خودداری كرد ؛ ولی جوایز قبیله بنی اسد را دادی . عبد اللّه بن عمر هم خودداری كرد .؛امّا جوایز بنی عدی را دادی . اگر رئیس ما (حسین) خودداری كرده ـ كه دیگران هم خودداری كرده اند ـ ، به ما چه ربطی دارد؟
گفت: شما با دیگران فرق دارید . به خدا سوگند ، حتّی یك دِرهم به شما نخواهم داد تا رئیستان بیعت كند .
ابن عبّاس گفت: به خدا اگر حقّمان را ندهی ، به یكی از سواحل شام می روم و آنچه را می دانی ، خواهم گفت تا بر ضدّ تو بشورند و قیام كنند .
معاویه گفت: نه . جوایز و مقرّری شما را خواهم پرداخت .
و از روحاء ، جوایز آنان را ارسال داشت و به شام برگشت . [55]
امینی می گوید : از مطالعه ماجرای آن بیعت ننگین و انحرافی ، روشن می شود كه بیعت ، در محیطی خفقان آور و با تهدید و ارعاب و تطمیع و رشوه و با تهمت و افترا و دروغ و حیله صورت گرفته است . معاویه برای گرفتن بیعتِ ولایت عهدی یزید ، یكی را تهدید می كرد و دیگری را به قتل می رساند و آن یك را استاندار می ساخت و استانی را تیول و مِلكش می گرداند و پول بر دامان آدم های ضعیف النفس و فرومایه و دنیاپرست می پاشید . با این حال ، كسانی بودند كه هیچ یك از اینها در اراده استوار و ایمان تزلزل ناپذیرشان ، اثری نداشت ؛ امّا چه فایده ؛ چرا كه عامّه ، پیرو این چند تن نیستند .
امام حسین علیه السلام پیشوای هدایتگر و راه نما ، نواده پاك پیامبر گرامی ، و نمادِ شهادت و فداكاری و ستم ناپذیری ، پیوسته در تقبیح آن كار ننگین می كوشید تا خلق را آگاه سازد و به مخالفت بر انگیزد و هشدار دهد كه مصالح عمومی اسلام ، با ولایت عهدی و مخصوصاً ولایت عهدی یزید ، به خطر افتاده و باید با آن ، مبارزه و ستیز كرد ، و اهمّیتی به این نداد كه مردم ، سخنش را به گوش می گیرند و اطاعت می كنند یا نه . او وظیفه اش را در این دید كه وضع و مصلحت را برای آنان ، روشن سازد و آنان را با وظیفه شان آشنا گرداند . به تهمت معاویه كه می گفت او با ولایت عهدی یزید ، موافقت نموده و بیعت كرده ، اعتنایی نكرد و به تهدیدات مكرّر و پیاپی اش در راه خدا ، سرزنش طعنه زنان را به چیزی نشمرد و به این رویه ، ادامه داد تا این كه معاویه با ننگ و گناهكاری مُرد ؛ اما امام حسین علیه السلام در حالی از دنیا رفت و رو به رحمت خدا آورد كه وظیفه اش را به تمامی و به نیكوترین وجه ، به پایان برده و به رمز جاودانگی و بهره مندی از خشنودی ایزدی ، نایل گشته بود .
آری! امام حسین علیه السلام در حالی به دیدار رحمت پروردگارش نائل آمد كه قربانی بیعت یزید شد ، همان گونه كه امام حسن مجتبی علیه السلام قربانی شد و او را برای تحقّق بیعت پلید و شوم یزیدی ، زهر دادند ؛ برای بیعتی كه هزاران بدبختی و فلاكت برای امّت اسلامی به وجود آورد و باعث ویران شدن كعبه و هجوم بر هجرتگاه مدینه ، در جنگ معروف حَرّه شد كه در آن ، دختران مهاجران و انصار ، به معرض بی ناموسی در افتادند و سهمناك ترین صحنه تاریخ ، پدید آمد ؛ صحنه كربلا كه در آن، خاندان گهربار پیامبر صلی الله علیه و آله تار و مار و ریشه كن گشتند و بانگ عزا و شیون ، از تمام خانه های آنان و از خانه هر دینداری و هر دوستدار پیامبری ، بر آمد و سیل اشك ، روان شد و هیچ كس ، دیگر روی خوش ندید و هیچ لبی به خنده گشوده نگشت و بلاها و مصیبت ها ، پیاپی ، رو آورد . «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّ ـ ا إِلَیهِ رَ جِعُونَ ؛ [56] ما از خداییم و به سوی او باز می گردیم» . «وَ سَیعْلَمُ الَّذِینَ ظَ ـ لَمُواْ أَی مُنقَلَبٍ ینقَلِبُونَ ؛ [57] و كسانی كه ستم كردند ، به زودی خواهند دانست كه به چه جا و چه روزی در می افتند» .
كسی ولی عهد شد كه نه تنها هیچ گونه صلاحیتی برای تصدّی چنین مقام مهمّی نداشت ، بلكه به پست ترین رذایل ، آلوده بود و بی عفّت و بی آزرم و همنشین كنیزكان مطرب و آوازه خوان بود ، سگ بازی می كرد و دیگر كارهای زشت و احمقانه را نیز . اینها را مردم می دانستند و او در افكار عمومی ، كاملاً رسوا بود . بسیاری اشخاص ، او را با ذكر همین خصوصیات ، معرّفی كرده بودند . كافی است به شهادت هیئت نمایندگی مدینه توجّه كنیم ؛ هیئتی كه از طرف مردم آن سامان ، به دمشق نزد یزید رفته بود و در میان آن ، افرادی چون عبد اللّه بن حنظله غسیل الملائكه ، عبد اللّه بن ابی عمرو مخزومی ، مُنذر بن زبیر و دیگر بزرگان مدینه قرار داشتند . یزید ، آنان را گرامی داشت و بسیار احترام كرد و هدایای گران بهایی به آنها داد . از نزدیك ، ناظر كارهایش بودند و او را به خوبی شناختند و همگی ، جز منذر ، به مدینه باز گشتند .
چون این هیئت ، وارد مدینه شد ، یكایك اعضایش در میان مردم به نطق ایستاده ، شروع كردند به شرح كارهای زشت یزید و بدگویی او . گفتند: ما از پیش كسی می آییم كه دین ندارد ، شراب می خورد ، ساز می زند و در حضورش كنیزان ، ساز می نوازند . سگ بازی می كند و با اوباش ، نشست و برخاست دارد و آنها راه زنان و گردن كلفت ها هستند . ما شما را شاهد می گیریم كه او را بركنار و بی اعتبار می نماییم .
در نتیجه ، مردم به پیروی از ایشان ، یزید را خلع كردند . [58]
عبد اللّه بن حنظله ، صحابی عالی قدر ـ كه او را پارسا نامیده اند و در قیام حَرّه [پس از واقعه كربلا ، در مدینه] شهید شد ـ ، در نطقش گفت: همشهریانم! از خدای یگانه بی شریك ، بترسید و پرهیزگاری كنید . به خدا سوگند ، از قیام بر ضدّ یزید ، آن قدر خودداری كردیم كه ترسیدیم از آسمان ، سنگ بر سرمان فرو ریزد . او كسی است كه مادر و دختر و چند خواهر را با هم به ازدواج خویش در می آورد و شراب می خورد و نماز را ترك می كند . به خدا ، اگر از مردم هم كسی با من نبود ، باز در راه خدا و بر ضدّ او ، به نیكوترین وجهی مبارزه می كردم . [59]
وقتی به مدینه رسید ، مردم از او پرسیدند : او را چگونه دیدی؟
گفت: من از نزد كسی می آیم كه ـ به خدا سوگند ـ اگر همراهی جز همین فرزندانم نیابم ، با آنان بر ضدّ او جهاد خواهم كرد . [60]
منذر بن زبیر ، چون به مدینه وارد شد ، گفت: یزید به من جایزه ای به مبلغ یكصد هزار [سكّه ]داده است و این سبب نمی شود كه ماهیت او را به اطّلاع شما نرسانم . به خدا ، او شراب می خورَد . به خدا ، آن قدر مست می كند كه نمازش را ترك می نماید . [61]
عُتبة بن مسعود ، به ابن عبّاس گفت: با یزید كه شراب می خورَد و با كنیزان مطرب ، هوسبازی می كند و با خون سردی و گستاخی ، دست به كارهای زشت می زند ، بیعت می كنی؟!
گفت: خاموش باش! مگر فراموش كردی كه چه گفتم؟ بسیار شرابخوار و بدتر از شرابخوار خواهد آمد كه شما ، با شتاب ، با او بیعت خواهید كرد . هان! به خدا ، من شما را از آن، منع می كنم و پرهیز می دهم ، در عین حالی كه می دانم شما مرتكب خواهید شد ، تا آن كه آن قُرَشی به دار آویخته را در مكّه به دار آویزند .
و مقصودش عبد اللّه بن زبیر بود . [62] آری! كارهای زشت یزید ، مخفیانه صورت نمی گرفت تا از كسی كه دور است ، پنهان بماند یا كسی بتواند آنها را ندیده بگیرد . با این وصف ، نزدیك ترین كسان ، یعنی پدرش ، همه آنها را نادیده انگاشت و در برابر افكار عمومی و برجسته ترین شخصیت های جامعه ، خواست پرده پوشی كند و بنا كرد به تعریف كردن از فضل و كمالات او و از سیاستدانی اش ، تا سخنگوی دین و نماینده حق و فضیلت ، حسین بن علی علیه السلام بر دهانش كوبید و پرده از رسوایی های یزید ، بر گرفت و آنها را نمایان ساخت .
خود معاویه ، در نامه ای پسرش را توبیخ كرد و زشتكاری اش را غیر قابل تحمّل دانست . وی به یزید نوشته بود : بدان ـ ای یزید ـ كه اوّلین چیزی كه مستی از تو سلب می كند ، شناختِ هنگام شكرگزاری خدا بر نعمت های آشكار و پیاپی اوست ، و این سلب معرفت ، بزرگ ترین آسیب و مصیبتی سهمناك است ؛ چرا كه آدمی ، نمازی را كه باید در اوقات معین به جای آورد ، ترك می كند ، و ترك نماز ، از بزرگ ترین آفت های مستی و می گساری است و پس از آن ، این آفت كه آدمی كارهای بد را خوب می پندارد و مرتكب گناه می شود و امور پنهان كردنی را آشكار می كند و راز را افشا می نماید . بنا بر این ، خود را از این كه در پنهان ، كاری انجام می دهی ، در امان و بی مخاطره مپندار و به كار خود ، ادامه مده ... . [63]
با توجّه به همین رذیلت ها و رسوایی های شُهره یزید بوده كه حسن بصری ، تعیین او را به حكومت ، یكی از چهار گناه سهمگین معاویه و از تبهكاری او شمرد [64] . [65]
[1] العقد الفريد : ج 3 ص 357 .
[2] العقد الفريد : ج 3 ص 357 ، تاريخ الطبرى : ج 5 ص 303 .
[3] الاستيعاب : ج 1 ص 441.
[4] مغيره در سال 50 ق ، در گذشت . او در سال 45 ، پيش معاويه رفت و اين ، همان سالى است كه انديشه بيعت گرفتن براى يزيد ، با اشاره مغيره ، در ذهن معاويه پديد آمد (الغدير : ج 10 ص 228 ، پانوشت) .
[5] البداية و النهاية : ج 8 ص 79 ، و همانند اين گزارش در : تاريخ الطبرى : ج 5 ص 301 .
[6] علّامه امينى در پاورقى نوشته است : آيا كسى نبود كه از مغيره بپرسد : پيامبر صلى الله عليه و آله نيز اين دو دستگى و اختلاف و ريختن خون هاى حرام به خاطر منصوب نشدن خليفه را مى دانست . پس چرا امّت را به حال خود رها كرد و ـ به باور او و سياستمداران طرفدار انتخابات ـ جانشينى انتخاب نكرد ؟ (الغدير : ج 1 ص 229 ، پانوشت) .
[7] بغدادى ، صاحب خزانه الأدب ، اين شعر را چنين آورده است :
مانند مرا گواه راز و اسرار بگير
و در برابر دشمنانم و اين قوم ، خشمت را آشكار كن (خزانة الأدب : ج 1 ص 32) .
[8] تاريخ الطبرى : ج 5 ص 302 ، الكامل فى التاريخ : ج 2 ص 509 ، تاريخ دمشق : ج 38 ص 212 .
[9] الإمامة و السياسة : ج 1 ص 188 .
[10] بقره : آيه 285 .
[11] الإمامة و السياسة : ج 1 ص 191 .
[12] مقاتل الطالبيّين : ص 80 .
[13] ابن عبد البرّ در الاستيعاب (ج 2 ص 372) مى گويد : عبد الرحمان ، پيامبر صلى الله عليه و آله را درك كرده بود و از جنگ آوران و دليران قريش به شمار مى آمد و فضيلت و ديندارى و بخشندگى داشت و فقط به خاطر مخالفت با برادرش «مهاجر» ، از على عليه السلام روگردان بود ؛ چرا كه برادرش مهاجر ، دوستدار على عليه السلام بود و با او در جنگ جمل و صفّين ، شركت كرده بود ؛ اما عبد الرحمان در جنگ صفّين ، با معاويه بود و ابن حجر در الإصابة (ج 5 ص 27) مى گويد : وى در نظر مردم شام ، مقامى بزرگ داشت .
[14] الأغانى : ج 16 ص 209 .
[15] الاستيعاب : ج 1 ص 373 ش 1410 . نيز ، ر . ك : تاريخ الطبرى : ج 5 ص 227 .
[16] عبيد اللّه در پايان سال 53 هجرى ، در 25 سالگى ، عازم خراسان شد (تاريخ الطبرى : ج 5 ص 297) .
[17] غوطه ، باغستان پهناور و معروفى در نزديكى دمشق بوده است . ر .ك : لسان العرب : ح7 ص366 «غوط» .
[18] تاريخ الطبرى : ج 5 ص 305 ، تاريخ دمشق :ج 8 ص 231 ، البداية و النهاية : ج 8 ص 79 ، الإمامة و السياسة : ج 1 ص 214 .
[19] الإمامة و السياسة : ج 1 ص 213 .
[20] تاريخ دمشق : ج 21 ص 223 .
[21] احقاف : آيه 17 .
[22] العقد الفريد : ج 3 ص 357 ، الكامل فى التاريخ : ج 2 ص 511 .
[23] اين تُرّهات دروغ را مقايسه كنيد با آنچه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در باره اين مطرود پسر مطرود (مروان بن حكم) فرموده است : «الوزغ بن الوزغ ، اللعين ابن اللعين ، مارمولك پسر مارمولك! ملعون پسر ملعون!» (المستدرك على الصحيحين : ج 4 ص 479 . نيز ، ر . ك : الصواعق المحرقة : ص 108 ، شرح نهج البلاغة ، ابن ابى الحديد : ج 2 ص 56 ، حياة الحيوان : ج 2 ص 399).
[24] الإمامة و السياسة : ج 1 ص 197 .
[25] الإمامة و السياسة : ج 1 ص 199 .
[26] الإمامة و السياسة : ج 1 ص 201 .
[27] الإمامة و السياسة : ج 1 ص 202 نيز ، ر . ك : همين دانش نامه : ج 3 ص 10 ح 743 .
[28] الإمامة و السياسة : ج 1 ص 201 ـ 202 .
[29] الإمامة و السياسة : ج 1 ص 201 ـ 202 .
[30] انفال : آيه 75 .
[31] الإمامة و السياسة : ج 1 ص 194 ، جمهرة الخطب : ج 2 ص 249 .
[32] الإصابة : ج 4 ص 276 ش 5167 .
[33] جُرْف، منطقه اى در سه ميلى مدينه به سمت شام است(معجم البلدان: ج2 ص128). نيز، ر.ك: نقشه شماره 3 در پايان جلد 5.
[34] . آيا باور مى كنيد كه محمّد صلى الله عليه و آله امّتش را همانند گله اى بدون چوپان رها كند ، ولى معاويه به چنين كارى رضايت ندهد ؟ هرگز! چنين نيست كه پيامبر رحمت صلى الله عليه و آله ، امّت را آن گونه كه آنها مى پندارند ، رها نموده باشد . آرى ، آنان وصيّت پيامبر صلى الله عليه و آله را پشت سر انداختند .
[35] أطنب فى الكلام : در سخن گفتن ، مبالغه كرد ؛ كوشيد كلامى كامل گويد (الصحاح : ج 1 ص 172 «طنب») .
[36] در الإمامة و السياسة ، «النعت» به جاى «البيعة» آمده است .
[37] در الإمامة و السياسة ، «مَحَلتَ» به جاى «بخلت» آمده است .
[38] در الإمامة و السياسة ، «اسم» به جاى «أتمّ» آمده است .
[39] المهارشة بالكلاب : سگ ها را به جان يكديگر انداختن (الصحاح : ج 3 ص 1027 «حرش») .
[40] القينة : كنيز ؛ چه آوازه خوان باشد و چه نباشد (الصحاح : ج 6 ص 2186 «قنن») .
[41] در الإمامة و السياسة ، «باصرا» به جاى «ناصرا» آمده است .
[42] در الإمامة و السياسة : «تَقدَحُ» به جاى «تقدّر» آمده است .
[43] ولات حين مناص : ديگر فرصتى براى درنگ يا راهى براى گريز نيست (الصحاح : ج 3 ص 1060 «نوص») .
[44] اين كلمه ، برگرفته از الإمامة و السياسة است .
[45] در الإمامة و السياسة ، «أما» به جاى «ما» آمده است .
[46] حشر : آيه 2 .
[47] حشر : آيه 2.
[48] اشاره به آيه 33 از سوره احزاب (آيه تطهير) است .
[49] «تحلُّم» كه در متن عربى آمده ، به اين معناست كه كسى وانمود كند كه بردبار است و به سختى جلوى خود را بگيرد تا مبادا رفتارى بر خلاف بردبارى ، از او سر بزند .
[50] منظورش ماجراى حَكَميّت است كه به سود معاويه انجاميد .
[51] الإمامة و السياسة : ج 1 ص 204 ـ 212 ، تاريخ الطبرى : ج 5 ص 303 . نيز ، ر . ك : المعجم الكبير : ج 19 ص 356 ح 833 .
[52] بطن مَرّ ، يكى از مناطق مكّه است كه دو بيابان نخله در آن به هم پيوسته و يك وادى شده اند (معجم البلدان : ج 1 ص 449) . نيز ، ر. ك: نقشه شماره 3 در پايان جلد 5 .
[53] الكامل فى التاريخ : ج 2 ص 511 ، العقد الفريد : ج 3 ص 359 .
[54] رَوحاء ، جايى است كه وقتى تُبَّع از جنگ با مردم مدينه بازگشت و قصد مكّه را داشت ، در آن جا فرود آمد و اقامت كرد و و چون همان جا استراحت نمود ، آن را «روحاء» ناميد (معجم البلدان : ج 3 ص 76) . نيز ، ر . ك : نقشه شماره 3 در پايان جلد 5 .
[55] الإمامة و السياسة : ج 1 ص 212 .
[56] بقره : آيه 56 .
[57] شعرا : آيه 227 .
[58] تاريخ الطبرى : ج 5 ص 480 ، الكامل فى التاريخ : ج 2 ص 588 ، البداية و النهاية : ج 8 ص 216 ، فتح البارى : ج 13 ص 70 .
[59] تاريخ دمشق : ج 27 ص 429 .
[60] تاريخ دمشق : ج 27 ص 427 ، الكامل فى التاريخ : ج 2 ص 588 ، الإصابة : ج 4 ص 58 .
[61] الكامل فى التاريخ : ج 2 ص 588 ، البداية و النهاية : ج 8 ص 216 .
[62] الإمامة و السياسة : ج 1 ص 224 .
[63] صبح الأعشى : ج 6 ص 388 .
[64] الغدير : ج 10 ص 227 ـ 256 .
[65] علّامه امينى، در اين نوشتار ، نقل هاى تاريخى را از مصادر مشهور ، گردآورى كرده و نظم خوب و زيبايى به آنها داده است . طبعا دور از واقعيّت نيست كه در برخى از اين نقل ها ، افزوده هايى از سوى قصّه پردازان نيز وجود داشته باشد .