نسب حضرت عبدالعظيم حسني (ع) - صفحه 154

حسن عليه السلام سخنى ندارم.
زمانى كه اين جريان به گوش زيد بن حسن عليه السلام رسيد، بسيار ناراحت شد و خدمت حضرت امام باقر عليه السلام آمد و مطالبى را به او گفت. امام باقر عليه السلام به زيد فرمود: «اگر اين تخته سنگ كه ما اكنون روى آن هستيم، گواهى دهد كه من احق به ميراث حضرت رسول صلى الله عليه و آله هستم، باز حرف خود را تكرار مى كنى؟» زيد جواب داد: در اين صورت، البته دست از عقيده خود برمى دارم.
در اين وقت آن صخره عظيم به سخن آمد و گفت: اى زيد! تو در حقّ امام ، ظالم هستى و در ميراث پيغمبر حقّى ندارى. زيد با مشاهده اين منظره، از وحشت بر زمين افتاد و از حال رفت.
زيد بن حسن عليه السلام بعد از اين ماجرا به دمشق رفت و موضوع اختلاف خود را با عبدالملك بن مروان خليفه اموى در ميان گذاشت. عبدالملك نامه اى به عامل خود در مدينه نوشت و به او دستور داد كه امام باقر عليه السلام را به دمشق بفرستد و حاكم را تهديد كرد كه اگر در اين امر كوتاهى كنى تو را خواهم كشت.
عامل مدينه در جواب او نوشت: نامه شما رسيد. محمد بن على را كه از من خواسته اى، مردى است كه امروز كسى پاكدامن تر از او در روى زمين يافت نمى شود. او مردى زاهد و پرهيزگار و همواره در محراب خود مشغول عبادت است. آن گاه كه به قرائت قرآن اشتغال دارد، حيوانات پيرامون او اجتماع مى كنند و با او انس و الفت دارند. وى در علم و كمال و فضل و شرف و عبادت، از داناترين و دقيق ترين مردم است. صلاح شما را در اين مى دانم كه به او رنج و آزار نرسانى و وى را صدمه نزنى. خداوند نعمت را از هيچ قومى سلب نمى كند، مگر اين كه خود آن قوم موجبات تغيير نعمت را فراهم سازند و روحيّات و اخلاق خود را تغيير دهند.
هنگامى كه اين نامه به عبدالملك بن مروان رسيد، وى دريافت كه عامل مدينه خير او را خواسته است و بار ديگر به حاكم مدينه نوشت كه يك ميليون درهم به محمّد بن

صفحه از 199