۱۴۷.اُسيدى و محمّد بن مبشّر :عبدالله بن نافع ازرق مى گفت : اگر مى دانستم كه در دو سوى جهان ، كسى هست كه مركب ها مرا نزد او ببرد و در اين باره كه على در كشتن نهروانيان ستمگر نبود با من گفتگو كند ، حتماً مى رفتم . گفته شد : حتى پسرش؟ گفت : آيا بين فرزندانش دانشورى هم هست؟ ! گفته شد : اين اوّلين نادانى توست . آيا اين خاندان ، بدون دانشور مى شوند؟ ! گفت : امروز دانشورِ آنان كيست؟ گفته شد : محمد بن على بن حسين بن على عليه السلام .
راوى مى گويد : عبداللّه با بزرگان اصحابش به سوى او روان شده ، به مدينه آمدند و از امام باقر عليه السلاماذن خواست . گفته شد : عبداللّه بن نافع است . فرمود : «او كه در تمام روز از من و پدرم بيزارى مى جويد ، با من چه كار دارد؟» . ابو بصير كوفى به امام گفت : فدايت شوم ! اين مرد فكر مى كند كه اگر بداند در دو سوى جهان كسى يافت مى شود كه مركب ها وى را نزد او ببرد و او با وى درباره اين كه على عليه السلام در كشتن نهروانيان ستمكار نبود ، گفتگو كند ، به سوى او خواهد رفت .
امام باقر عليه السلام پرسيد : «مى انديشى براى گفتگو نزد من آمده است؟» .
ابو بصير گفت : آرى .
امام فرمود : «اى غلام ! برو و بارش را بر زمين بگذار و به وى بگو : فردا نزد ما بيا» .
راوى مى گويد : روز بعد ، عبداللّه بن نافع در بين بزرگان اصحابش آمد و امام باقر عليه السلام در پىِ همه فرزندان مهاجران و انصار فرستاد و آنها را گِرد آورد و در حالى كه دو لباس خرمايى رنگ ۱ پوشيده بود ، وارد شد و چون ماه درخشان ، در برابر مردم ايستاد و فرمود : «سپاسْ خدايى را كه حيثيت بخش حيثيت و سازنده كيفيت و مكان ساز مكان است . سپاسْ خدايى را كه خواب و چرت نمى گيردش . آنچه كه در آسمان ها و آنچه در زمين است ، از آن اوست… تا آخر آيه؛ و گواهى مى دهم ، خدايى جز خداى واحدِ بدون شريك نيست و گواهى مى دهم محمد صلى الله عليه و آله ، بنده و فرستاده اوست . وى را برگزيده و به راه راست ، رهنمون ساخته است .
سپاسْ خدايى كه ما را به نبوّتش بزرگ داشت و به ولايتش ويژه مان گردانيد ، اى فرزندان مهاجر و انصار ! هر كدام از شما كه نزدش منقبتى درباره على بن ابى طالب عليه السلاماست ، برخيزد و بگويد» .
[راوى] مى گويد : مردم به پا خاستند و آن منقبت ها را گفتند . عبداللّه بن نافع گفت : من اين خوبى ها را از زبان اينان نقل مى كنم؛ ولى على پس از پذيرش دو حَكَم ، كافر شد .
مردم ، خوبى هاى [على عليه السلام] را گفتند تا به داستان خيبر رسيدند [كه رسول خدا فرمود] : «فردا پرچم را به مردى مى دهم كه خدا و رسولش رادوست دارد و خدا و رسولش او را دوست مى دارند؛ مهاجمى بدون فرار است ، برنمى گردد تا آن كه خداوند ، به دست وى فتح كند» .
امام باقر عليه السلام فرمود : «درباره اين روايت ، چه مى گويى؟» . وى پاسخ داد : اين حديثْ بدون ترديد ، درست است؛ ولى بعد از آن كافر شد . فرمود : «مادرت به عزايت بنشيند ! به من بگو آيا خداى ـ عزّوجلّ ـ روزى كه او را دوست مى داشت ، مى دانست كه على بن ابى طالب ، نهروانيان را مى كشد يا نمى دانست؟» . گفت : يك بار ديگر بگو . امام فرمود : «به من بگو روزى كه خداوند ـ عزّوجلّ ـ على عليه السلام را دوست مى داشت ، مى دانست كه وى نهروانيان را مى كشد يا نمى دانست؟» و افزود : «اگر بگويى نه ، كافر مى شوى» . مرد گفت : مى دانست . امام فرمود : «آيا خدا وى را دوست مى داشت براى اين كه از او پيروى كند و يا براى اين كه مخالف با او رفتار كند؟» . ابن نافع گفت : براى اين كه به پيروى وى كار كند . حضرت فرمود : «شكست خورده ، برخيز !» . مرد در حالى كه بر مى خاست ، گفت : «و تا رشته سپيد بامداد ، از رشته سياه [شب] بر شما نمودار گردد» . «خدا بهتر مى داند رسالتش را كجا قرار دهد» .