۱۴۸.محمد بن أبى مسهرـ از پدرش از جدشـ : مفضّل بن عمر جُعفى به جعفر بن محمد صادق عليه السلامنوشت : در بين اين ملّت ، كسانى پيدا شده اند كه ربوبيّت خدا را منكر هستند و بر اين عقيده استدلال مى كنند؛ و از وى خواست كه پاسخ آنها را بدهد و طبق آنچه كه بر ديگران استدلال مى كند ، درباره ادّعاهايشان بر آنان استدلال كند .
امام صادق عليه السلام [در پاسخ] نوشت : . . . از نعمت هاى بزرگ و لطف هاى ارزشمندى كه خدا داده است ، تثبيت دل بندگانش به ربوبيّت اوست و گرفتن پيمان در شناخت او و فرستادن كتابى است كه در آن ، داروى همه بيمارى هاى دل و كارهاى مشتبه است و بر آنان و ديگر آفريده هايش نيازى به غير او نگذاشت و خود ، از آنان بى نياز است كه خدا بى نياز و ستوده است .
به جانم سوگند كه جاهلان ، از سوى پروردگارشان چنين نشده اند . آنان ، دليل هاى روشن و نشانه هاى آشكار را در خلقتشان مى بينند و آنها را در ملكوت آسمان ها و زمين و ساختار شگفت ، استوار و گواه بر سازنده مشاهده مى كنند؛ امّا آنان ، گروهى هستند كه درهاى گناه را به روى خود مى گشايند و راه هاى شهوت را براى دستيابى به گناه ، آسان مى سازند . بنابراين ، هواهاى نفسانى بر دل هايشان پيروز مى شود و به سبب ستمكارى شان ، شيطان بر آنان سيطره پيدا مى كند و خداوند ، چنين بر دل هاى تجاوزپيشگان ، مُهر مى زند .
شگفت از مخلوقى است كه مى پندارد خداوند بر بندگانش پوشيده است ، در حالى كه جاى پاى خلقت را در خودش به گونه اى كه خِرَدش را شگفت زده مى كند و در ساختارى كه حجّتش را باطل مى كند ، مى بيند .
به جان خودم سوگند مى خورم كه اگر در اين امور مهم بينديشند ، از جريان آشكار تركيب، ظرافت روشن تدبير، وجود چيزهاى آفريده شده اى كه قبلاً نبودند و تحوّل آنها از طبيعتى به طبيعتى و از ساختارى به ساختارى ديگر، چيزهايى خواهند ديد كه آنان را به آفريننده رهنمون كند. هيچ چيزى از آنها نيست كه در آن ، تدبير و تركيبى نباشد كه دلالت كند بر خالق و مدبّر و بر هم آمدن مدبّرانه اى كه به سوى واحد حكيم ، رهنمون باشد .
نوشته تو به دستم رسيد . نوشته اى براى تو نوشته ام كه در آن ، با پاره اى از اصحاب اديان كه منكر بودند ، مناظره كرده ام . پزشكى از هندوستان نزدم آمد و همواره درباره عقيده اش با من گفتگو داشت و در راستاى گمراهى اش با من مجادله مى كرد . روزى هَليله اى را نرم مى كرد تا با دارويى كه به آن نيازمند بود ، مخلوط كند . در اين هنگام ، سخنى كه همواره درباره آن با من گفتگو داشت ، يعنى اين ادّعا كه دنيا هميشه به سانِ درختى است كه سبز مى شود و آن گاه فرو مى افتد [و مانند ]جانى است كه به وجود مى آيد و نابود مى شود ، با وى احتجاج كردم .
مى پنداشت كه ادّعاى من به شناخت خدا ادّعايى است كه براى آن ، دليل ندارم و هيچ حجّتى براى من نيست و مى پنداشت كه اين مطلبى است كه بعدى از قبلى و كوچك از بزرگ مى گيرد و[مى پنداشت] اشياى گوناگون ، همگون و ناهمگون ، و نهان و آشكار ، تنها به حواس پنجگانه با ديدن چشم ، شنيدن گوش ، بوييدن بينى ، چشيدن دهان و لمس دست و پا شناخته مى شوند .
[براى انكار خدا] منطق خود را بر پايه اى كه خود ايجاد كرده بود ، گذاشت و گفت : هيچ كدام از حواسم ، بر خالقى كه در دلم جايگزين شود ، برخورد نكرده است .
سپس گفت : براى شناخت پروردگارت كه توان و ربوبيّتش را توصيف مى كنى ، به چه چيز استدلال مى كنى ، در حالى كه دل همه چيزها را با دلالت هاى پنجگانه اى مى شناسد كه براى تو شرح دادم؟ گفتم : به خِرَدى كه در دلم است و دليلى كه به آن براى شناخت خدا استدلال مى كنم .
گفت : آنچه مى گويى در كجاست؟ تو مى دانى كه دل ، جز از راه حواس پنجگانه ، چيزى را نمى شناسد . آيا خدايت را با چشم ديدى يا با گوش صدايش را شنيدى يا به نسيمى او را بوييدى يا با دهان چشيدى يا با دست لمس كردى كه اين شناخت به دلت راه پيدا كرده است؟
گفتم : تو بنابر پندارت كه خدا را با حواس پنجگانه ات كه به وسيله آن اشيا را مى شناسى ، حس نكردى ، منكر او شدى و نپذيرفتى و من به وجود او اقرار كردم . فكر مى كنى غير از اين است كه يكى از ما راستگو و ديگرى دروغگوست؟ گفت : نه .
گفتم : فكر نمى كنى اگر سخن تو درست باشد ، ترسى بر من از آنچه تو را از عذاب الهى مى ترسانم ، نيست؟ گفت : نه .
گفتم : فكر نمى كنى اگر واقعيت آن گونه باشد كه من مى گويم و من درست گفته باشم ، در آنچه كه در آن از مكافات خالق پرهيز دارم ، به چيز استوارى چنگ زده ام و تو در انكار و نپذيرفتنت در هلاك واقع شده اى؟ گفت : بلى .
گفتم : كدام يك از ما دو نفر ، دورانديش تر و نزديك تر به رستگارى هستيم؟ گفت : تو؛ ولى درباره عقيده ات فقط ادّعا دارى و در شبهه هستى ، ولى من بر يقين و اطمينان هستم؛ چون من مى بينم كه حواس پنجگانه ام دركش نمى كنند و آنچه را كه حواس من درك نمى كند ، به نظر من موجود نيست .
گفتم : چون حواس تو از درك خدا ناتوان است ، منكر او مى شوى و من چون حواسم از درك خداى تعالى ناتوان است ، او را قبول دارم .
گفت : چگونه چنين چيزى ممكن است؟
گفتم : هر چيزى كه در آن نشانى از تركيب باشد ، جسم است و هر چيزى كه ديده ببيند ، رنگ است و آنچه را ديده ها درك كنند و حواس به آن دسترس پيدا كند ، او غير از خداى سبحان است . چون او همانند مخلوق نمى گردد و مخلوق با تغيير و زوال ، دگرگون مى شوند و هر چيزى كه به تغيير و نابودى شبيه باشد ، مثل آن است؛ و مخلوق ، همچون خالق و پديده ، همچون پديدآورنده نيست .
گفت : اين سخنى است؛ امّا من آنچه را كه حواسم درك نكند و آن را به دلم منتقل نكند ، منكر هستم .] امام مى فرمايد :] وقتى ديدم به اين كلام تكيه كرده و اين حجّت را مى پذيرد ، گفتم : اگر جز تكيه بر نادانى را نمى پذيرى و مانع آگاهى را دليل قرار مى دهى ، در حوزه اى گام نهادى كه آن را عيب مى گيرى و چيزى را قبول كردى كه دوست ندارى؛ چون گفتى : من ادّعايى براى خود برگزيده ام كه هر چيزى را كه با حواسم درك نكنم ، از نظر من وجود ندارد .
گفت : چگونه چنين است؟ گفتم : چون تو منكر ادّعايى شده اى كه در آن غوطه ور گشته اى و ادّعاى چيزى كردى كه خبرى از آن ندارى و از آن آگاه نيستى . پس چگونه بر خويش روا داشتى كه خدا را انكار كنى و اَخبار نبوّت و حجّت هاى روشن را كنار گذاشتى و مرا سرزنش كردى؟ به من بگو : آيا همه جاها را گشته اى و به پايان هر جهت رسيده اى؟
گفت : نه .
گفتم : به آسمانى كه مى بينى ، صعود كردى؟ آيا به زمين زير پايت فرو رفته ، در مناطق آن گشتى؟ آيا در دل درياها فرو رفتى و جوّى كه در بالا و پايين آسمان تا زمين و زير زمين گسترده است ، شكافتى و همه اين جاها را از مدبّرى حكيم و دانا و آگاه ، خالى يافتى؟
گفت : نه .
گفتم : از كجا مى دانى ، شايد آنچه را كه دلت انكار مى كند ، در بعضى از آن قسمت هايى كه با حواست درك نكردى و از آن آگاهى ندارى ، وجود داشته باشد . گفت : نمى دانم . شايد در بعضى جاها كه گفتى ، مدبّرى باشد . نمى دانم . شايد در هيچ جا از آن جاها كه گفتى ، چيزى نباشد .
گفتم : وقتى از مرز انكار به جايگاه ترديد منتقل شدى ، اميدوارم به مرحله شناخت هم منتقل شوى .
گفت : از پرسش تو درباره جاهايى كه بدان آگاهى ندارم ، ترديد در من ايجاد شد؛ ولى يقين به آنچه كه حواسم درك نمى كند ، چگونه در من به وجود مى آيد؟
گفتم : از سوى همين هليله؟
گفت : در اين صورت ، حجّت به نفع تو تمام خواهد شد؛ چون هليله از آداب پزشكى است كه من به آگاهى از آن ، يقين دارم .
گفتم : من تصميم گرفته ام از ناحيه آن وارد بحث شوم؛ چون نزديك ترين چيزها به توست و اگر چيز ديگرى به تو نزديك تر از آن بود ، از سوى آن ، وارد بحث مى شدم؛ چون در هر چيزى اثرى از ساختن و حكمت است و شاهدى است كه دلالت مى كند بر ساختنى كه آن ، گواه بر كسى است كه آن را از هيچ ساخته و آن را از بين مى برد تا چيزى باقى نماند .
گفتم : آيا اين هليله را مى بينى؟
گفت : آرى .
گفتم : آنچه كه در درون آن مخفى است ، مى بينى؟
گفت : نه .
گفتم : گواهى مى دهى كه داراى هسته است ، ولى تو نمى بينى؟
گفت : چيزى به من نمى فهماند . شايد چيزى در آن نباشد .
گفتم : آيا مى انديشى كه در پسِ پوست اين هليله گوشت و يا چيز رنگ دارى مخفى باشد؟
گفت : نمى دانم . شايد پس از پوست ، غير از چيز رنگ دار يا داراى گوشت باشد .
گفتم : آيا قبول دارى كه هليله در زمينى سبز شده است؟
گفت : آن زمين و اين هليله چيزهايى هستند كه ديده ام .
گفتم : آيا با وجود اين هليله ، گواهى نمى دهى نظير آن هم وجود داشته باشد كه اكنون ناپيداست؟
گفت : نمى دانم . شايد در دنيا غير از همين هليله نباشد .
وقتى به نادانى چنگ زد ، گفتم : به من بگو آيا باور دارى كه اين هليله از درختى به وجود آمده يا مى گويى همين طورى پيدا شده؟ گفت : نه ! از درختى خارج شده است . گفتم : آيا حواس پنجگانه ات آن درختان پنهان از تو را درك كرده اند؟ گفت : نه . گفتم : جز اين نمى بينم كه به وجود درختى كه حواست آن را درك نكرده . اقرار كردى . گفت : آرى ! ولى مى گويم : هليله و درخت و اشياى گوناگون ديگر ، چيزهايى هستند كه همواره درك مى شوند . آيا در اين مورد ، چيزى دارى كه حرفم را رد كنى؟ گفتم : آرى !
به من بگو آيا پيش از آن كه اين هليله در آن درخت باشد ، درخت هليله را ديده و تجربه كرده اى؟ گفت : آرى ! گفتم : آيا اين هليله را هم ديده بودى؟ گفت : نه ! گفتم : آيا قبول دارى كه تو درخت را در زمانى كه هليله در آن نبود ، ديده اى و آن گاه ، دوباره به طرف آن برگشتى و در آن ، هليله يافتى و قبول دارى كه در آن ، چيزى به وجود آمده كه قبلاً نبوده است؟ گفت : اين را نمى توانم منكر باشم؛ ولى مى گويم كه هليله در درون درخت ، پراكنده بود .
گفتم : به من بگو آيا آن هليله كه درخت اين هليله ، قبل از غرس از آن سبز شده بود ، ديده اى؟ گفت : آرى . گفتم : آيا عقل تو باور مى كند اين درختى كه ساقه ، ريشه ، شاخه و پوست آن وهمه ميوه هايى كه به وجود مى آيد و برگ هايى كه از آن مى افتد و به هزار هزار پيمانه مى رسد ، همه اش در همان هليله موجود باشد؟ گفت : اين را نه عقل باور مى كند و نه دل مى پذيرد . گفتم : قبول دارى كه آنها در درخت به وجود مى آيند . گفت : آرى ؛ ولى نمى دانم كه آنها ساخته شده است . آيا مى توانى آن را براى من بيان كنى ؟ گفتم : آرى ؛ ولى فكر مى كنى اگر تدبير را در آن نشان دهم ، قبول خواهى كرد كه تدبير كننده اى دارد و اگر شكل گيرى آن را بنمايانم ، اقرار خواهى كرد كه شكل دهنده اى دارد؟ گفت : چاره اى در آن نيست .
گفتم : آيا نمى دانى كه اين هليله ، گوشتى بر استخوانى است كه در لاى پوسته اى متّصل بر شاخه اى قرار دارد كه به پايه اى وصل است كه آن هم بر ساقه اى قرار دارد كه از زير ، به وسيله ريشه هايى بر اجرامى كه به هم متّصل هستند ، تقويت مى شود؟ گفت : آرى .
گفتم : آيا نمى دانى كه اين هليله ، به اندازه و حساب شده ، شكل يافته و با بر هم آمدن چيزى بر چيزى و با تركيب و تفصيل ، بر هم تنيده شده است؛ لايه اى بر لايه اى ، جسمى بر جسمى و رنگى بر رنگى ، سفيدى در زردى ، نرمى در سفتى ، در سرشت هاى گوناگون ، با روش هاى مختلف و اجزايى هم انس با پوسته اى كه بدان آب مى خورد و رگ هايى كه در آنها آب جريان مى يابد و برگ هايى كه آن را مى پوشاند و مانع از سوختن با خورشيد مى گردد و پيشگيرى از نابودى به وسيله سرما مى كند و مانع از خشكى توسط باد مى گردد ؟
گفت : اگر برگ ها بر آن پيچيده بود ، بهتر نبود؟
گفتم : خداوند ، بهترين تقديرگر است . اگر آن گونه كه تو مى گويى بود ، بادى به آن نمى رسيد تا تازه اش گرداند ، و سرمايى نمى ديد تا سفت گردد و در اين صورت ، گنديده مى شد و اگر گرماى خورشيد بدان نمى رسيد ، رشد نمى كرد؛ ولى گاهى خورشيد ، گاهى باد و گاهى سرما [بدان مى خورد] . خداوند با قدرت ظريف خود ، آن را تنظيم كرده و با حكمت گيرايش تدبير نموده است .
گفت : بحث از تصويرپردازى براى من كافى است . تدبيرى را كه مى پندارى آن را مشاهده مى كنى ، براى من بيان كن .
گفتم : آيا هليله را پيش از آن كه درست شود ، در نطفه اش كه آبى است بدون هسته ، گوشت ، پوست ، رنگ ، طعم و سفتى ، ديده اى؟
گفت : آرى .
گفتم : توجّه مى كنى كه اگر خالق به آن آب ضعيف كه در كوچكى و ناتوانى مثل خَردَل است ، توجّه نمى كرد و با توان خود ، نيرومندش نمى ساخت و به حكمتش آن را شكل نمى داد و به قدرتش آن را نظم نمى بخشيد ، آيا آن آب ، بدون تركيب با جسم و نطفه و تفصيل ، افزوده مى شد؟ و اگر افزوده مى شد ، تنها آبى متراكم و بدون شكل و تدبير ، با افزايش اجزا و بدون تركيب مى شد .
گفت : شكل گيرى درخت هليله ، فراهم آمدن خلقتش ، باردارى ، افزايش اجزا و چگونگى بر هم آمدنش را با بهترين بيان برايم نشان دادى و روشن ترين نشان بر شناخت پديد آوردنده اش را آوردى و من مى پذيرم كه اشيا ساخته شده هستند؛ ولى نمى دانم ؛ شايد هليله و ديگر چيزها خودشان خودشان را ساخته باشند؟
گفتم : آيا قبول ندارى كه خالق اشيا و هليله ، حكيم و دانايى است كه آن را در قدرت تدبيرش مشاهده كردى؟
گفت : آرى .
گفتم : آيا آن كه چنين است ، مى تواند پديده باشد؟
گفت : نه .
گفتم : آيا هليله را در زمانى كه به وجود آمد ، پس از آن كه نبود و آن گاه كه از بين مى رود ، به گونه اى كه گويى اصلاً نبوده ، نديدى؟
گفت : آرى ؛ ديده ام . من پذيرفتم كه هليله به وجود آمده؛ ولى نپذيرفتم كه خالق ، حادثى نيست كه خود را نيافريند .
گفتم : آيا قبول نكردى كه خالق حكيم ، پديده نيست و پنداشتى كه هليله ، حادث است؟ تو اقرار كردى كه هليله ساخته شده است و خداوند ـ عزّوجلّ ـ سازنده آن است و اگر برگشتى كه بگويى هليله ، خودش خودش را ساخته و آفرينش خودش را تدبير كرده است ، به اقرار آنچه كه منكر بودى ، چيزى نيفزوده اى و صانع مدبّرى را با اوصاف درستش توصيف كرده اى؛ امّا چون نمى شناسى اش ، آن را به غير نام خودش نامگذارى كردى .
گفت : چه طور؟
گفتم : چون به وجود حكيمِ لطيف و مدبّر ، اقرار كردى و هنگامى كه پرسيدم او كيست ، گفتى : هليله . تو به خداوند سبحان ، اقرار كردى؛ ولى او را به غيرِ نام خودش نامگذارى كردى و اگر خردورزى كنى و بينديشى ، خواهى فهميد كه هليله ، ناتوان تر از آن است كه خودش را بيافريند و بيچاره تر از آن است كه خودش را سر و سامان دهد .
گفت : آيا بيش از اين هم مى دانى؟
گفتم : آرى . به من بگو اين هليله كه مى پندارى خودش را ساخته و كارهايش را سامان داده ، چرا خودش را كوچك ، كم توان و كم ارزش ساخته است؟ چرا از اين كه شكسته شود ، آبِ آن گرفته گردد و خورده شود ، جلوگيرى نكرده است؟ چگونه خود را دور ريختنى ، خوردنىِ تلخ ، بد منظر ، بدون جلوه و آب ، آفريده است؟
گفت : چون جز به همين شكل كه خود را آفريده ، توانا نبوده و يا آن كه جز به همين شكل كه خواسته ، نيافريده است .
گفتم : اگر جز بر كِش دادن باطل نمى پردازى ، به من بگو كِى به آفرينش خود و ساماندهى به خلقتش پرداخته است؟ قبل از آن كه باشد يا پس از آن كه بود؟ اگر مى پندارى هليله خودش را بعد از بودنش آفريده كه اين ، از روشن ترين محال هاست . چگونه موجود و ساخته شده بوده و آن گاه خود را بار ديگر ساخته است؟ لازمه سخن تو اين است كه دوبار ساخته شده باشد؛ و اگر بگويى پيش از آن كه باشد ، خودش را آفريده و خلقتش را سامان داده است ، اين از روشن ترين باطل ها و آشكارترين دروغ هاست؛ چون پيش از بودن ، چيزى نبود . چگونه نيستى ، هستى مى آفريند؟ چه طور بر من كه مى گويم چيزى ، ناچيزى را آفريده ، خُرده مى گيرى؛ ولى بر خود كه مى گويى : ناچيزى ناچيزى را آفريده ، خُرده نمى گيرى؟ ببين كدام يك از دو سخن به حق سزاوارتر است؟
گفت : سخن تو .
گفتم : پس چه چيزى مانع از پذيرفتن تو شده است؟
گفت : پذيرفتم و درستى و حقّانيت اين سخن كه چيزهاى گوناگون وهليله ، خود را نيافريده و آفرينش خود را سامان نداده اند ، برايم آشكار گشت ؛ ولى اين انديشه برايم پيدا شد كه درخت ، سازنده هليله است ، چون هليله از آن بيرون آمده است .
گفتم : چه كسى درخت را آفريده است؟
گفت : هليله ديگرى .
گفتم : براى سخن خود ، پايانى در نظر بگير كه به آن برسى . يا بايد بگويى خداوند متعال است تا از تو پذيرفته شود و يا بگويى هليله ، كه در اين صورت ، از تو سؤال خواهم كرد .
گفت : بپرس .
گفتم : به من بگو مگر نه اين است كه درخت ، بعد از نابودى و متلاشى شدن هليله سبز مى شود؟
گفت : نه .
گفتم : پس از نابودى هليله ، درختْ يكصد سال مى ماند . چه كسى آن را نگه مى دارد ، بر آن مى افزايد ، خلقتش را سامان مى دهد ، آن را مى پروراند و برگ آن را مى روياند؟ چاره ندارى جز اين كه بگويى آن كه او را آفريده است . چون اگر بگويى : هليله اى كه پيش از نابودى و متلاشى شدن و خاك گشتن زنده بود و درخت را در زمانى كه مرده بود ، پرورش داده است ، سخنى پر اختلاف گفته اى .
گفت : اين را نمى گويم .
گفتم : آيا اقرار مى كنى كه خداوند ، آفريده ها را آفريده يا هنوز در درونت چيزى باقى مانده است؟
گفت : در اين باره ، در مرز توقّفْ قرار دارم . نمى توانم راهى پيدا كنم كه مسئله را برايم جا بيندازد .
گفتم : اگر جز بر ندانستن تكيه نمى كنى و مى پندارى كه چيزها جز از راه حواس فهميده نمى شود ، تو را باخبر خواهم ساخت كه حواس ، راهنماى اشيا نيستند و هيچ آگاهى اى در آنها جز به وسيله دل نيست . قلب ، راهنما و معرّف اشيا به حواسّى هستند كه ادّعا مى كنى قلب ، جز به وسيله حواس ، چيزى نمى شناسد .
گفت : اگر دراين باره سخن بگويى ، جز با بيان و حجّت و برهان ، از عهده بحث بيرون نيايى كه از تو نخواهم پذيرفت .
گفتم : اوّلين چيزى كه با آن شروع مى كنم ، اين است كه : بدان ! چه بسا همه حواس يا پاره اى از آنها از بين مى رود و دل ، اشيايى را كه در آنها ضرر يا نفع آشكار يا نهان است ، سامان مى دهد ، بدان امر يا نهى مى كند ، در آن مورد ، دستورش را به اجرا مى گذارد و داورى اش نيز درست است .
گفت : در اين خصوص ، به گونه اى سخن مى گويى كه شبيه همان دليل است . دوست دارم موضوع را به شكل ديگرى روشن كنى .
گفتم : آيا نمى دانى كه دل پس از نابودى حواس ، باقى مى ماند؟
گفت : آرى ؛ ولى بدون رهيابى به اشيايى كه حواس بر آنها راهنمايى مى كردند . گفتم : آيا نمى دانى كه كودك را مادرش همچون تكّه گوشتى به دنيا مى آورد كه حواسش بر چيزى كه بشنود ، راهنمايى نمى كند . نه مى بيند ، نه مى چشد ، نه لمس مى كند و نه مى بويد؟
گفت : آرى .
گفتم : كدامين حس ، وى را در هنگام گرسنگى به جستجوى شير ، راهنمايى مى كند و به خنده پس از گريه در هنگام سير شدن از شير ، هدايت مى كند؟ كدام حواس ، پرندگان درنده و پرندگان دانه خوار را راهنمايى مى كند كه پيش بچّه هايش گوشت و دانه بيفكند؟ گوشتخوار آن به سوى گوشت و دانه خوار آن به طرف دانه كشانده شوند؟
از بچّه پرندگان دريا به من بگو . آيا نمى دانى كه بچّه پرنده آبى ، وقتى در آب افكنده شود ، شنا مى كند و اگر جوجه پرنده خشكى در آب افكنده شود ، غرق مى گردد ، و حال آن كه حواس هر دو يكى است؟ چگونه جوجه پرنده آبى از حواسّ خود بهره مى گيرد تا شنا كند؛ ولى جوجه پرنده خشكى از حواسش بهره نمى گيرد؟
به من بگو چرا مورى كوچك كه هيچ گاه آب را نديده ، وقتى در آب افكنده شود ، شنا مى كند؛ ولى انسان پنجاه ساله اى كه از قوى ترين و عاقل ترينِ مردان است ، اگر آموزش شنا نبيند ، غرق مى شود؟ اگر همه اين چيزها با حواس درك مى شود ، چرا خِرَد ، هوش ، تجربه و آگاهى اش به چيزها با داشتن حواس و درستى آنها كه مى تواند او را همچون آن مور كوچك راهنمايى كند ، هدايت نمى كند؟ آيا سزاوار نيست بدانى كه قلبى كه معدن خِرَد است ، در كودكى است كه شرح دادم و غير آن از آنچه درباره حيوانات شنيدى ، كودك را براى جُستن شير ، پرنده دانه خوار را براى خوردن دانه ، و گوشتخوار را براى خوردن گوشت ، تحريك مى كند؟
گفت : قلب را بدون حواس ، دانا به چيزى نيافتم . . .
[گفتم :] آيا در خواب ديده اى كه مى خورى و مى آشامى ، به گونه اى كه لذّت آن را به دل ، درك مى كنى؟ گفت : آرى .
گفتم : آيا ديده اى كه در خواب مى خندى ، گريه مى كنى و در شهرهايى كه نديده اى يا ديده اى ، مى گردى ، به گونه اى كه نشانه هاى آنچه را ديده اى مى دانى؟
گفت : آرى ؛ بى شمار .
گفتم : آيا كسى از اقوامت را مانند برادر ، پدر و يا خويشانت كه قبلاً مرده باشند ، در خواب ديده اى ، به گونه اى كه وى را همچون پيش از مرگش شناخته باشى؟
گفت : بسيار زياد .
گفتم : به من بگو در خواب ، كدام حواست اين چيزها را درك كرده و قلبت را بر ديدن مردگان و سخن گفتن با آنان خوردن غذاهايشان و يا برگشتن در شهرها ، خنديدن ، گريستن و غير آن ، راهنمايى كرده است؟
گفت : نمى توانم بگويم كدام يك از حواسم آن را يا بخشى از آن را درك كرده است . چگونه درك كنند ، در حالى كه مثل مرده هستند ، نه مى شنوند و نه مى بينند .
گفتم : بگو ببينم ، آيا وقتى بيدار مى شوى ، آنچه را كه در خواب ديده اى ، ياد ندارى؟ آن را حفظ نمى كنى و پس از بيدارى براى برادرانت نقل نمى كنى ، به گونه اى كه حتّى يك حرفش را هم فراموش نمى كنى؟
گفت : همان گونه است كه مى گويى . چه بسا چيزى را در خواب مى بينم . چندى نمى گذرد كه همان را طبق آنچه در خواب ديده ام ، در بيدارى مى بينم .
گفتم : به من بگو كدام حواست اين آگاهى را در دلت نهاده كه پس از بيدارى ، آن را به ياد مى آورى؟
گفت : در اين كار ، حواس ، نقشى ندارند .
گفتم : آيا سزاوار نيست بدانى كه در اين جا كه حواس از كار افتاده ، آنچه كه آن اشيا را در خوابت مى بيند و نگه مى دارد ، دلت است كه خداوند ، خِرَد را براى استدلال بر بندگانش در آن قرار داده است؟
گفت : آنچه كه در خواب مى بينم ، چيزى نيست . مثل سراب مى ماند كه شخص آن را مى بيند و به آن نگاه مى كند وترديدى ندارد كه آب است ، وقتى به محل رسيد ، چيزى نمى يابد . آنچه كه در خواب مى بينم ، مثل همين سراب است .
گفتم : چه طور خوابت را كه در آن ، غذاى شيرين و ترش مى خورى و شادى و غم مى بينى ، تشبيه به سراب مى كنى؟
گفت : چون وقتى به محلّ سراب رسيدى ، هيچ مى شود؛ همچنين آنچه را كه در خواب مى بينم ، وقتى بيدار شوم ، چنين مى شود .
گفتم : اگر در خواب ، موضوعى را ببينى كه از آن لذّت ببرى و قلبت براى آن بتپد ، آيا نمى دانى كه آن موضوع ، همان گونه است كه برايت بيان شده است؟
گفت : آرى .
گفتم : به من بگو آيا تاكنون محتلم شده اى كه شهوتت را در خواب با زنى كه مى شناسى يا نمى شناسى ، برآورده كنى؟
گفت : آرى ؛ بى شمار .
گفتم : آيا به همان مقدار كه در بيدارى احساس لذّت كردى ، در خواب احساس نكردى و آن گاه كه بيدار شدى ، شهوت از تو فرو افتاد و به مقدارى كه در حالت بيدارى آبِ مردى خارج مى شد ، خارج شد؟ اين موضوع ، دليل تو را در اين كه خواب مثل سراب است ، از بين مى برد .
گفت : محتلم شونده ، در خوابْ چيزى نمى بيند ، جز آنچه كه حواسش در بيدارى بدان راهنمايى مى كند .
گفتم : جز بر تقويت گفته من چيزى نيفزودى . مى پندارى كه دل ، چيزها را پس از رفتن و مرگ حواس درك مى كند و مى شناسد؛ ولى چگونه انكار مى كنى كه قلب ، هنگام بيدارى و همراه داشتن حواس نمى شناسد . . .
گفت : مى پنداشتم كه از اين پرسش رهايى پيدا نمى كنى؛ ولى چيزهايى گفتى كه نمى توانم رد كنم . گفتم : من در همين مجلس ، درستى آنچه را كه به تو خبر دادم و آنچه را كه در خواب مى بينى ، خبر مى دهم .
گفت : بگو ، چون من در اين مسئله حيران شده ام .
گفتم : آيا در دل خود بر تجارتى ، صنعتى ، ساختمان سازى يا سامان بخشى چيزى انديشيده اى و هنگامى كه در گمان خود ، چارچوب آن را استوار ساختى ، به آن اقدام كرده باشى؟
گفت : آرى .
گفتم : آيا در اين انديشه ، قلب تو حواست را سهيم ساخته است؟
گفت : نه .
گفتم : آيا نمى دانى آنچه كه قلبت به تو خبر مى دهد ، حق است؟ گفت : يقين ، همان است .