سؤال: شما فرموديد که مرحوم علاّمه، روايات را کاشف از اصولي ميدانستند که با آن حکمت ساخته ميشد، آيا اين حکمت، نتيجهاش همان کلمات صدرا شد يا حکمت خاصي؟
پاسخ: نکته خيلي خوبي است. اين اصول، حکمت را ميسازند، حالا آيا اصل اصالت وجود هم در اين است؟ اصالت ماهيت وجود، اينجا مطرح ميشود، اين مطالبي که روايات ثابت ميکند، آيا اين، عين همان حکمت صدرايي است يا نه؟ اگر کسي اصلاً بحث اصالت وجود و مثل آن را هم کنار بگذارد و بگويد، يک حقيقتي داريم ذو مراتب و از پيش ما آغاز ميشود، تا به ذات پاک حق ـجلّوعليـ منتهي بشود، يک حقيقت واحدي است. حالا اسمش را وجود بگذاريد، کَون بگذاريد، هستي يا وجود (existence) بگذاريد، بالأخره اين واقعيت واحدي است که به ذات پاک حق ـجلّوعليـ منتهي ميشود و نتيجهاش، همانها خواهد شد. مثلاً مرحوم سيد حيدر آملي، عارف است و مباحث وجود را هم مطرح کرده است. در آن وقت هم بحث اصالت وجود و اصالت ماهيت مطرح نبود. اين، به تدريج از شيخ اشراق شروع و در ميرداماد خيلي اوج گرفت و صدرا هم اين را به اوج خودش رسانيد، امّا سيد حيدر آملي و يا افرادي نظير ايشان، اين حکمت را دارند، بي آنکه بخواهند مباحث حکمت صدرايي را تمام عيار بگيرند. پس از روايات ميشود يک اصولي را در باب حکمت به دست آورد، همين که امير المؤمنين( در آن خطبه ميفرمايد: «مَنْ وَصَفَهُ فَقَدْ حَدَّهُ وَ مَنْ حَدَّهُ فَقَدْ عَدَّهُ» (نهج البلاغه: خطبه ۱۵۲) ، اينها اصول به دست ميدهند، يک کسي بايد اين را تحليل کند. امثال ابن ابي الحديد نميتواند اينها را تبيين کند. الآن هم يادم نيست که مرحوم خوئي ـ شارح نهج البلاغه ـ، اينها را آيا به همان صورت که آقاي طباطبايي درآورده، توانسته بيرون بياورد؟ چون فلسفه صدرايي را، به اين صورت، يا اصلاً نخوانده يا اينگونه نخواندند! حال آن که علاّمه طباطبايي، اين را به وضوح در ميآورد؛ يک اصول اساسي براي حکمت.
سؤال: آيا علاّمه براي فلسفه، به معناي اصطلاحي آن، استناداتي را در روايات ذکر کردهاند؟
پاسخ: اين را در همين مجلّدات بحارالانوار و يا در کتاب شيعه در اسلام، و همينطور در آن علي و الفلسفة الالهية ببينيد، نميخواهد بگويد روايات به فلسفه اشاره ميکند. و از طرفي، خيلي جاها هم که اسم فلسفه و تصوف و امثال اينها وقتي ميآيد، برميگرداند به آن حرفهايي که در آن زمان عدّهاي ميزدند، نه به اين فلسفه خاص. به همين جهت هم، گاهي مرحوم آقاي طباطبايي،