نقدي بر نقد - صفحه 581

1. مقوله نيازمندى به حديث و سنّت

نويسنده كتاب ـ چنان كه پيش تر آورديم ـ ، از اين كه در صدر اسلام تنها قرآن وجود داشت و از حديث خبرى نبود ، اظهار خوشحالى كرده و از اين كه در قرن اوّل و دوم ، حديث وارد زندگى مسلمانان گشت ، اظهار نارضايتى مى كند. به نظر مى رسد اين منطق، منطقى كهنه و غير قابل دفاع است. در اين نكته هيچ ترديدى نيست كه قرآن ، شامل همه احكام و جزئيات نيست و نمى تواند باشد. قرآن ، اصول و كليات را در خود دارد. براى استخراج جزئيات و اجرايى كردن آن ، هيچ راهى جز تفسير قرآن وجود ندارد. اين كه مسلمانان پس از جريان منع حديث از سوى خليفه دوم و بعد از گذشت يك قرن ، به اين نتيجه رسيدند كه به حديث روى آورند و آن را احيا كنند ، گواه گويايى بر اين حقيقت است كه اين استدلال كه در واقع همان استدلال خليفه اوّل است، استدلالى درست و كارا نبود. شبيه همين استدلال را خوارج داشتند و دست آورد عملى آن ، خون ريزى هايى بود كه ساليان سال دامن گير مسلمانان گشت. اگر ما قرآن را همچون قانون اساسى براى مسلمانان در نظر بگيريم ، به خوبى خواهيم فهميد كه هر قانون اساسى ، براى اجرايى شدن ، نيازمند قوانين موضوعه است كه بايد به طور مداوم و با توجّه به قانون اساسى نوشته شود و هرگز نمى توان به بهانه برخوردارى از قانون اساسى ، از تدوين قوانين موضوعه دست شست.
در اين كه اين نياز ، فرصتى هم در اختيار بعضى افراد سودجو و مغرض گذاشت تا اهداف و اغراض خودشان را در شكل حديث وارد مجموعه معرفت حديثى كنند، ترديدى نيست ، امّا اين آفت كه مورد انتظار هم بود، دليل نمى شود كه ما اصل نيازمندى به حديث را زير سؤال ببريم. حديث، سيره، ديدگاه هاى مفسّران ومحدّثان، دانشوران دانش هاى مختلف ، همه مورد نياز و در مجموع براى فرهنگ و تمدّن اسلامى و افراد جامعه اسلامى ، مفيد بوده و هست. ما بايد به اين نكته توجّه داشته باشيم كه هرگز يك باغبان ، به خاطر وجود يك و يا چند درخت آفت زده ، همه باغ را به آتش نمى كشد.
انكار نيازمندى به حديث، آن هم به خاطر وجود شمارى احاديث جعلى و يا ناسازگار با قرآن، مصداق آتش زدن قيصريه به بهانه دستمال است. اين منطق ، با هيچ توجيهى ، قابل دفاع نيست. منطق عدم نياز به حديث ، با استدلال به وجود قرآن در بين مسلمانان، منطقى است كه بارها آزمون شكست را در پرونده خود دارد و به نظر مى رسد پيشنهاد آن و دفاع از آن ، كار لغو و ناكارآمدى باشد. وى براى اثبات بسندگى كتاب و عدم نيازمندى به حديث ، استدلال هايى دارد كه جاى شگفتى است. نقل اين استدلال ها و توضيح آنها، به خاطر اين كه از مباحث زير بنايى در نقدهاى وى از كتاب الكافى است، لازم و ضرورى است.
وى مى نويسد: «جاى شگفتى دارد كه شيعيان ادعا مى كنند كه قرآن براى امّت اسلامى كافى نيست؛ زيرا مى گويند پيامبر به هنگام احتضار فرمود : قلم و كاغذى به من بدهيد تا برايتان چيزى بنويسم كه پس از من گمراه نشويد. و بنا بر رواياتى كه نقل كرده اند ، خليفه دوم گفت: كتاب خدا ، براى ما بسنده است. شيعيان مى گويند اين كه خليفه دوم گفته كتاب خدا براى ما كافى است، سخن درستى نيست. بنا بر اين ، كتاب خدا بسنده نيست و اين در حالى است كه مى گويند : امام قائم گفته : كتاب كلينى ، بسنده است. اين موضوع ، ما را بر اين وا مى دارد كه بپرسيم چگونه كتاب خدا كه نور و هدايت است ، براى امّت ، كافى نيست ، ولى كتاب الكافى بسنده است؟ آيا كتاب الكافى ، از قرآن نيكوتر، روشن تر و عالمانه تر است؟ آيا چنين سخنى را يك فرد مسلمانى كه به قرآن اعتقاد دارد چه رسد به امام ، به زبان جارى مى كند ؟ بدون ترديد ، امير المؤمنين و خود پيامبر صلى الله عليه و آله و ديگر امامان عليهم السلام قرآن را كافى مى دانستند. چنان كه اين مطلب در نهج البلاغه و ديگر روايات منقوله آمده است. در خطبه 159 فرموده : «او را با حجّت كافى ارسال داشت» . يعنى رسول خودش را با حجّت كافى كه همان قرآن باشد ، گسيل داشت. و در خطبه 81 فرموده : «كتاب ، به عنوان احتجاج و استدلال ، كافى است» . و خود خداوند در قرآن ، در سوره نساء ، آيه 166 فرموده: «لَّـكِنِ اللَّهُ يَشْهَدُ بِمَآ أَنزَلَ إِلَيْكَ أَنزَلَهُ بِعِلْمِهِ وَالْمَلَئِكَةُ يَشْهَدُونَ وَكَفَى بِاللَّهِ شَهِيدًا» . و در سوره فرقان ، آيه 31 فرموده: «وَ كَفَى بِرَبِّكَ هَادِيًا وَ نَصِيرًا» . طبق آيات قرآن، هدايت بسنده، فقط هدايت قرآنى است ؛ زيرا خداوند ، در سوره عنكبوت ، آيه 51 فرموده: «أَوَ لَمْيَكْفِهِمْ أَنَّـآ أَنزَلْنَا عَلَيْكَ الْكِتَـبَ» . بنا بر اين ، قرآن ، به حتم ، كافى است ؛ و در سوره مائده ، آيه پانزدهم و شانزدهم فرموده : «قَدْ جَآءَكُم مِّنَ اللَّهِ نُورٌ وَ كِتَابٌ مُّبِينٌ * يَهْدِى بِهِ اللَّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوَ نَهُ سُبُلَ السَّلَامِ وَيُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّـلُمَاتِ إِلَى النُّورِ بِإِذْنِهِ وَيَهْدِيهِمْ إِلَى صِرَ طٍ مُّسْتَقِيمٍ» . و در سوره انعام ، آيه 88 فرموده : «ذَ لِكَ هُدَى اللَّهِ يَهْدِى بِهِ مَن يَشَآءُ مِنْ عِبَادِهِ» . و در سوره اسراء ، آيه نه فرموده: «إِنَّ هَـذَا الْقُرْءَانَ يَهْدِى لِلَّتِى هِىَ أَقْوَمُ» . و در سوره سبأ ، آيه شش فرموده: «وَ يَرَى الَّذِينَ أُوتُواْ الْعِلْمَ الَّذِى أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ هُوَ الْحَقَّ وَ يَهْدِى إِلَى صِرَ طِ الْعَزِيزِ الْحَمِيدِ» .
بنا بر اين ، كسانى كه قرآن را براى هدايت كافى نمى دانند ، بايد افراد احمقى باشند. آيا مى توان گفت كه در نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و مسلمانان صدر اسلام تا زمان كلينى ، كتابى وجود نداشت كه برايشان بسنده باشد تا اين كه كلينى به دنيا آمد و كتاب الكافى را نوشت. من ، نمى دانم چه طور كتاب الكافى، چنان كه به تفصيل خواهيم آورد ، در بر دارنده صدها روايات جعلى و موضوعات خرافى است ، براى هدايت شما ، كافى است ولى قرآن كه جامع حقايق و منزّه از خرافات است ، براى شما بسنده نيست»؟ ۱
اين پاراگراف را با همه تفصيل آن، از آن روى آورديم كه اين سخنان ، بحث هاى مبنايى نويسنده است و در واقع ، ديدگاه و تلقّى وى را در مورد حديث شيعه و به طور خاص كتاب كلينى نشان مى دهد. در اين نوشته ، ما در پى پاسخ گويى مورد به مورد انتقادهاى وى به كتاب الكافى نيستيم ؛ چون اين كار ، نيازمند نگارش كتابى بسيار پربرگ تر از اصل كتاب وى است و بايد در فرصت مناسب ، علاقه مندان به حديث شيعه به اين كار همت گمارند. در اين قسمت، ما در صدد نقد تعدادى از مبانى نويسنده هستيم تا با نقد آنها ، تكليف بخش اعظم نقدهايش بر الكافى روشن گردد.
انسان وقتى اين عبارت ها را مى خواند، شگفت زده مى شود. نويسنده در همين كتاب ، بارهاى بار يادآور مى شود كه علماى بزرگ شيعه ، عبارت «الكافى ، كافٍ لشيعتنا» را قبول ندارند امّا باز هم به همين عبارت ، استدلال مى كند. از يك انديشورى كه مدّعى علم و دانش است ، اين توقّع مى رود كه در بحث هاى علمى ، ملاك داورى خود را سخن و باور دانشمندان و علماى يك مذهب و جريان دينى قرار دهد و به اشتهارى كه هيچ مبناى درست و مورد پذيرش از سوى بزرگان آن مذهب ندارد، عنايتى نداشته باشد. شيعيان ، نه سخن خليفه دوم در برابر خواست پيامبر صلى الله عليه و آله را درست مى دانند و نه به بسندگى كتاب الكافى براى شيعه اعتقاد دارند . بنا بر اين ، مقايسه اى كه نويسنده بين دو جريان انجام داده، نتيجه مورد نظر نويسنده را به دست نمى دهد. شيعه ، به بسندگى قرآن باور دارد امّا بسندگى ، چيزى غير از نياز آن چيز به تفسير و توضيح است. در مورد يك متن دينى ، تنها وقتى مى شود به بسندگى آن باور داشت كه آن متن ، از گونه اى از توى در تويى (چند لايگى) برخوردار باشد، و گرنه هرگز نمى تواند بسنده و يا جاودان باشد. قرآن از آن روى بسنده و به عنوان آخرين متن آسمانى مطرح است كه از ويژگى بطون دارى ، برخوردار است و يك لايه نيست. متنى كه برخوردار از لايه هاى گوناگون باشد ، به طور طبيعى دو خصيصه مهم بسندگى و نيازمندى به تفسير را دارد. بنا بر اين ، هيچ ترديدى در نياز مسلمانان در فهم قرآن، به ديگر دانش ها و از جمله حديث ، نيست.
از اين نكته كه بگذريم ، استدلال نويسنده به بسندگى و كفايت قرآن ، بسيار ضعيف و به دور از تحقيق و ژرف انديشى است. آياتى را كه نويسنده براى اين مقصود آورده است و نيز احاديثى كه براى اثبات اين نكته نقل كرده است ، ربطى به مطلب ندارند. آنچه على بن ابى طالب عليه السلام در دو عبارت منقول از وى، در صدد بيان آن است ، بسندگى قرآن براى اثبات رسالت پيامبر است، نه بسندگى قرآن براى نيازهاى جامعه بشرى. بسندگى قرآن براى اين مقصود را بايد از جاى ديگر اثبات كرد و مولا در اين دو عبارت ، در صدد بيان اين نكته نيست. وقتى امام عليه السلام مى فرمايد : او را با حجّت كافى ارسال داشت. معناى آن اين است كه قرآن ، براى اثبات رسالت پيامبر صلى الله عليه و آله كافى است. آياتى هم كه نويسنده براى اين مقصود نقل كرده ، در حقيقت ، بيانگر بسندگى قرآن براى اثبات رسالت است. در آيه 166 سوره نساء ، سخن از بسندگى گواهى خداوند بر نزول قرآن به پيامبر است و در مورد اين كه آيا اين قرآن براى جامعه بشرى بسنده است، سخنى نمى گويد. در آيه 31 سوره فرقان ، در باره هدايت خداوند نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله در جدال بين آن حضرت و دشمنانش سخن مى گويد. و بسندگى در اين آيه ، مربوط به اين نكته است. در آيه 51 سوره عنكبوت ، در باره اعجاز قرآن به عنوان سند الكافى براى اثبات رسالت پيامبر صلى الله عليه و آله بحث مى كند و در آيات پانزده و شانزده سوره مائده و آيه 88 سوره انعام و آيه نه سوره اسراء و آيه ششم سوره سبأ ، در مورد هدايت گرى قرآن سخن گفته مى شود و ارتباطى به مقوله بسندگى وعدم بسندگى قرآن ندارد. مسئله بسندگى قرآن براى جامعه بشرى ، دلايل ديگرى دارد كه بايد آن را در مبحث جامعيت و برخوردارى قرآن از بطون و مقوله خاتميت بحث كرد.
در هر صورت ، شيعه ، اعتقاد كامل به بسندگى و كفايت قرآن براى جامعه بشرى دارد و در دل اين بسندگى، نيازمندى قرآن به تفسير و تبيين را مى بيند و از اين زاويه ، ضرورت وجود حديث ، سيره و تفسير را اثبات مى كند. اين كه نويسنده مى گويد در صدر اسلام ، فقط قرآن وجود داشت و سخنى از حديث و روايت نبود ، در حقيقت ، نوعى غفلت از تاريخ است ؛ زيرا به هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله حضور داشت ، مردم در فهم قرآن ، به آن حضرت مراجعه مى كردند و پس از درگذشت وى ، فورا به نيازمنديشان به مفسّر واقف شدند و در نتيجه ، به آن دسته از اصحابى كه فكر مى كردند قرآن را مى فهمند ، مراجعه كردند و به همين جهت ، شمارى از اصحاب به عنوان مفسّر ، در بين مسلمانان مطرح شدند.
تاريخ صدر اسلام ، گوياى آن است كه نيازمندى به حديث ، براى مسلمانان ، امرى كاملاً بديهى و غير قابل ترديد بود و از اين روى ، ديدگاه خليفه دوم با همه قداستى كه وى در بين جامعه اسلامى داشت، از سوى مسلمانان مورد پذيرش قرار نگرفت و دستور تدوين حديث از سوى عمر بن عبد العزيز، خليفه اموى ، صادر شد و كتب حديثى اهل سنّت بعد از يك صد سال از درگذشت پيامبر صلى الله عليه و آله نگاشته شد.

1.ترجمه قسمتى از مقدّمه دوم مؤلّف بر كتاب (كسر الصّنم ، ص ۳۵ و ۳۶) . لازم به يادآورى است كه چون متن فارسى ، در دسترس نبود ، به ناچار از متن عربى ، ترجمه گشت.

صفحه از 590