۸۴۸.حسين بن محمد، از خيرانى، از پدرش روايت كرده است كه خيرانى گفت كه: پدرم هميشه بر در خانه امام محمد تقى عليه السلام بود به جهت خدمتى كه به آن موكّل بود، و احمد بن محمد بن عيسى در اوقات ناخوشى آن حضرت، در هر شب، در وقت سحر مى آمد كه احوال آن حضرت را بگيرد تا بداند كه ناخوشى تخفيف يافته يا نه؟ و فرستاده اى كه در ميانه امام محمد تقى عليه السلام و پدرم تردّد مى كرد و پيغام حضرت را به پدرم مى رسانيد، چون به نزد پدرم مى آمد، احمد بر مى خاست و پدرم با فرستاده حضرت خلوت مى كردند.
پس شبى بيرون آمدم۱و احمد از آن مجلس برخاست، و پدرم با فرستاده خلوت كردند، و احمد دور مى زد، پس ايستاد در جايى كه سخن مى شنيد، رسول به پدرم گفت كه: آقايت تو را سلام مى رساند و مى فرمايد كه:«من از دنيا مى روم، و امر امامت به پسرم على منتقل مى شود، و او را بر شما بعد از من، آن چيزى است كه مرا بر شما بود، بعد از پدرم». پس رسول حضرت رفت و احمد به جاى خود برگشت، و به پدرم گفت كه: قاصد به تو چه گفت؟ پدرم گفت كه: چيز خوبى گفت. احمد گفت كه: من شنيدم آنچه به تو گفت. پس براى چه آن را پنهان مى كنى؟ و آنچه شنيده بود، دوباره بيان نمود. پدرم به احمد گفت كه: خدا بر تو حرام گردانيده آنچه را كه كردى؛ زيرا كه خداى تبارك و تعالى مى فرمايد كه: «وَ لاتَجَسّسُوا»۲ ، يعنى: «جستجو مكنيد چيزى را كه بر شما مخفى باشد». و الحال كه چنين كردى، اين شهادت را حفظ كن، باشد كه ما روزى به آن محتاج شويم. و بپرهيز از آن كه اين را ظاهر كنى تا وقت آن برسد. و چون صبح شد، پدرم نسخه پيغام را در ده پاره كاغذ نوشت و سر آنها را مهر كرد و آنها را به ده كس از سر كردكان و معتبران گروه شيعه تسليم نمود و گفت كه: اگر مرا حادثه مرگ روى دهد و بميرم، پيش از آن كه رقعه ها را از شما مطالبه نمايم، اينها را بگشاييد و به آنچه در اينها است، عمل نماييد.
پس چون امام محمد تقى عليه السلام رحلت نمود، پدرم ذكر كرد كه از منزل خود بيرون نيامد، تا آن كه از جماعتى كه قريب به چهارصد كس بودند، بيعت گرفت از براى امام على نقى عليه السلام كه هم به دست او قطع و جزم به هم رسانيدند، و سر كردگان فرقه شيعه، در نزد محمد بن فَرج جمع شدند، و در امر امامت گفت وگو مى كردند.
پس محمد بن فَرج، به پدرم نوشت و در آن نوشته او را اعلام نموده بود كه آن جماعت در نزد او جمع شده اند، و آن كه اگر ترس شهرت اين امر نبود، خود با آن گروه به نزد پدرم مى آمدند و از پدرم خواهش نموده بود كه به نزد او رود. پس پدرم سوار شد و به نزد او رفت، و آن گروه را در نزد او مجتمع يافت. بعد از آن، به پدرم گفتند كه: در اين امر چه مى گويى؟ پدرم به كسانى كه رقعه ها در نزد ايشان بود، گفت كه: رقعه ها را حاضر كنيد. چون آنها را حاضر كردند، به ايشان گفت كه: اينك آن چيزى است كه من به آن مأمور شده ام.
بعضى از ايشان گفتند كه: ما دوست مى داشتيم كه با تو در اين امر شاهدى ديگر باشد. پدرم به ايشان گفت كه: خداى عزّوجلّ همين خواهش را به شما عطا فرموده. اينك ابوجعفر اشعرى است (يعنى: احمد بن محمد بن عيسى) كه براى من شهادت مى دهد به شنيدن اين پيغام، اگر به آنچه در نزد اوست، شهادت دهد. پس احمد انكار كرد كه چيزى از اين را شنيده باشد. پدرم او را به سوى مباهله خواند. ۳ پس چون امر مباهله بر احمد محقّق شد، و دانست كه مباهله به عمل مى آيد، گفت: به تحقيق كه اين را شنيدم و اين خبر باعث بزرگوارى و چيز بسيار خوبى است. خواستم كه از براى مردى از عرب باشد و براى مردى از عجم نباشد (چه خيرانى و پدرش، از عجم بودند). پس آن گروه از جاى خود نرفتند تا آن كه همه به حق قائل شدند.