۸۹۳.محمد بن يحيى، از احمد بن محمد، از ابن ابى نجران، از محمد بن مُساور، از مُفضّل بن عمر روايت كرده است كه گفت: شنيدم از امام جعفر صادق عليه السلام كه مى فرمود:«بپرهيزيد از بلند كردن آوازه آن حضرت (يعنى: در نزد مخالفان). و به خدا سوگند كه امام شما غائب خواهد شد سال هاى بسيار از اين روزگار شما، و خدا شما را امتحان خواهد كرد تا آن كه گفته شود كه: مرد، يا كشته شد، يا هلاك گرديد و در كدام وادى سلوك كرد و در آمد. و هر آينه چشم هاى مؤمنان بر او اشك خواهد ريخت و شما سرنگون خواهيد شد؛ چنان كه كشتى ها در هنگام موج هاى دريا سرنگون مى شوند. پس نجات نخواهد يافت، مگر آن كس كه خدا پيمان او را فرا گرفته باشد و ايمان را در دل او نوشته و ثابت گردانيده باشد (كه به شبهه برطرف نشود) و او را تقويت نموده باشد، به چيزى كه به آن دلش زنده شود از نزد خود. و هر آينه دوازده عَلَم بلند خواهد شد كه مشتبه باشند، و دانسته نشود كه هر يك از كيست».
مفضّل مى گويد كه: پس من گريستم و گفتم كه: هر گاه چنين باشد، ما چه كنيم؟ حضرت نظر فرمود به آفتابى كه در صُفّه داخل شده بود، و فرمود كه: «اى ابوعبداللّه ، اين آفتاب را مى بينى؟» عرض كردم: آرى. فرمود كه: «به خدا سوگند كه امر ما از اين آفتاب ظاهرتر است».
۸۹۴.على بن ابراهيم، از محمد بن حسين، از ابن ابى نجران، از فَضالة بن ايّوب، از سَدير صيرفى روايت كرده است كه گفت: شنيدم از امام جعفر صادق عليه السلام كه مى فرمود:«به درستى كه در صاحب اين امر، شباهتى است به حضرت يوسف عليه السلام ». راوى مى گويد كه: به آن حضرت عرض كردم كه: گويا حيات يا غيبت او را ذكر مى فرمايى؟ (و مراد اين است كه از كلام تو چنين مفهوم مى شود كه صاحب الامر، در بعضى از زمان حيات خود غائب خواهد بود). حضرت فرمود كه: «اين امّت كه به خوك ها شباهت دارند، چه چيز از اين را انكار مى توانند كرد؟ به درستى كه برادران يوسف، نبيره ها و فرزندان پيغمبران بودند و با يوسف سودا كردند، و خريد و فروخت در ميان او و ايشان اتّفاق افتاد، و با يكديگر سخن گفتند و ايشان برادران او بودند و او برادر ايشان بود، و با وجود اينها او را نشناختند تا آن كه گفت كه: «قَالَ أَنَا يُوسُفُ وَ هذا أخى»۱ ، يعنى: «منم يوسف و اينك (يعنى: ابن يامين) برادر يك مادرى و يك پدرى من است». پس اين امّت ملعونه چه انكار مى كنند؟ كه خداى عزّوجلّ در وقتى از اوقات با حجّت خويش بكند، مثل آنچه را كه با يوسف كرد.
و به درستى كه پادشاهى مصر به يوسف عليه السلام مفوَّض بود و در ميان او و پدرش، هجده روز راه بود. پس اگر مى خواست كه يعقوب را اعلام كند بر اين، قدرت داشت، و يعقوب و فرزندان او وقتى كه مژده را شنيدند، از باديه خويش تا مصر نه روزه رفتند (و آن باديه، زمينى بود در فلسطين، ولايت شام كه يعقوب عليه السلام در آنجا مى نشست و آن قريب به كنعان بود). پس اين امّت چه انكار مى كنند كه خداى عزّوجلّ با حجّت خود بكند، مثل آنچه را كه با يوسف كرد كه در بازارهاى ايشان راه رود و پا بر روى فرش هاى ايشان گذارد، تا آن كه خدا او را در اين باب رخصت دهد؛ چنانچه يوسف را رخصت داد: «قَالُواْ أَءِنَّكَ لَأَنتَ يُوسُفُ قَالَ أَنَا يُوسُفُ»۲ ، يعنى: برادران يوسف به يوسف گفتند كه: آيا تويى يوسف؟ (و وجه جمع استفهام با اين تأكيدات پى در پى، آن است كه اين استفهام از براى تقرير است، يعنى: البته بايد كه تو يوسف باشى كه اين كمال و جمال ديگرى را نشايد) يوسف گفت كه: منم يوسف».