۱۰۳۷.على بن محمد و محمد بن حسن، از سهل بن زياد، از آن كه او را ذكر كرده، از محمد بن جَحْرَش روايت كرده اند كه گفت:حديث كرد مرا حكيمه، دختر امام موسى عليه السلام و گفت: حضرت امام رضا عليه السلام را ديدم كه بر در هيزم دان ايستاده بود و با كسى راز مى گفت، و من كسى را نمى ديدم. عرض كردم كه: اى آقاى من، با كه راز مى گويى؟ فرمود كه: «اينك عامر زهرائى است كه به نزد من آمده، و از من سؤال مى كند و به سوى من شكايت مى نمايد».
عرض كردم كه: اى سيد من، دوست مى دارم كه سخن او را بشنوم. فرمود كه: «اگر تو آن را بشنوى، يك سال تب مى كنى». عرض كردم كه: اى سيد من، مى خواهم كه آن را بشنوم. فرمود كه: «بشنو» من گوش دادم و آوازى شنيدم مانند آواز مرغان و تب بر من مستولى شد و يك سال تب كردم .
۱۰۳۸.محمد بن يحيى و احمد بن محمد، از محمد بن حسن، از ابراهيم بن هاشم، از عمرو بن عثمان، از ابراهيم بن ايّوب، از عمرو بن شمر، از جابر، از امام محمد باقر عليه السلام روايت كرده اند كه گفت:«در بين آن كه امير المؤمنين عليه السلام بر منبر نشسته بود كه ناگاه اژدهايى از گوشه درى از درهاى مسجد كوفه رو آورد، مردم قصد كردند كه آن را بكشند، امير المؤمنين عليه السلام فرستاد كه دست از آن بداريد (و متعرّض آن مشويد). مردم دست برداشتند و آن اژدها آمد و خود را بر زمين مى كشيد تا نزد منبر رسيد و بلند شد و بر امير المؤمنين سلام كرد. پس امير المؤمنين عليه السلام به جانب آن اشاره فرمود كه صبر كند تا حضرت از خطبه خويش فارغ شود. و چون از خطبه كه مى خواند، فارغ شد، رو به آن اژدها آورد و فرمود: تو كيستى؟ گفت: منم عمرو بن عثمان كه تو او را بر جنّ خليفه كرده بودى، و پدرم مرد و مرا وصيت كرد كه به خدمت تو آيم و بر رأى تو مطلع شوم تا به مقتضاى آن عمل كنم، و من به نزد تو آمده ام. يا امير المؤمنين، پس مرا به چه امر مى فرمايى و چه صلاح مى دانى؟ امير المؤمنين عليه السلام فرمود كه: تو را وصيت مى كنم به تقوا و پرهيزكارى، و آن كه از خدا بترسى، و امر مى كنم تو را كه برگردى و در جن قائم مقام و نائب مناب پدرت باشى كه تو خليفه منى بر ايشان .
حضرت فرمود كه: «عمرو، امير المؤمنين عليه السلام را وداع كرد و برگشت، پس او خليفه آن حضرت است بر جنّ». راوى مى گويد كه: به خدمت آن حضرت عرض كردم كه: فداى تو گردم، اكنون عمرو به خدمت تو مى آيد و اين امر بر او واجب است؟ فرمود: «آرى».