۱۰۳۹.على بن محمد، از صالح بن ابى حمّاد، از محمد بن اورَمه، از احمد بن نضر، از نعمان بن بشير روايت كرده است كه گفت:من با جابر بن يزيد جُعفى هم كجاوه بوديم (و بعضى گفته اند كه رديف بوديم). و چون به مدينه وارد شد، بر امام محمد باقر عليه السلام داخل شد، پس آن حضرت را وداع كرد و از نزد آن حضرت شاد و خوشحال بيرون آمد، و از مدينه كه بيرون آمديم، آمديم تا وارد اُخيرِجه شديم، و آن، منزل اول است كه برابرى مى كند از فيد تا به مدينه ۱ و روز جمعه بود كه وارد آن منزل شديم، پس نماز ظهر را به جا آورديم، و چون بر شتر سوار شديم و شتر برخاست، ناگاه ديدم كه مردِ بلندِ گندم گونى پيدا شد و با او نامه بود، پس آن را به جابر داد و جابر آن را گرفت و بوسيد و بر چشم هاى خويش گذاشت. و ديدم كه آن نامه بود او حضرت محمد بن على عليهماالسلامكه به جابر بن يزيد نوشته بود (يا ديدم كه در آن نوشته بود كه: اين نامه اى است از محمد بن على به سوى جابر بن يزيد) و بر آن نامه، گِل سياهِ ترى بود كه سرش را به آن مُهر كرده بود.
جابر به آن شخص گفت كه: در چه وقت از خدمت سيد و آقاى من مرخّص شدى (يا در خدمت او بودى كه الحال در اين جايى)؟ گفت: در همين ساعت. گفت: پيش از نماز يا بعد از نماز؟ گفت: بعد از نماز.
راوى مى گويد كه: پس، جابر مُهر نامه را برداشت و شروع كرد كه آن را مى خواند و رويش گرفته مى شد و عبوس مى كرد تا آن كه همه آن را خواند، و آن نامه را نگاه داشت و بعد از آن، او را خندان و شاد و خوشحال نديدم تا به كوفه رسيد و چون در شب به كوفه رسيديم، شب را به روز آوردم و چون صبح كردم آمدم بر درِ خانه جابر، به جهت تعظيم و توقير او (كه او را ديدن كنم)، يافتم او را كه از خانه بيرون آمده رو به من مى آيد و بُجُولى ۲ چند در گردن اوست كه آنها را سوراخ كرده به ريسمانى كشيده، در گردن آويخته و بر نى سوار شده و مى گويد: أجِد منصور بن جمهور أمير غير مأمورٍ، يعنى: مى يابم منصور پسر جمهور را كه بر سر خود امير و حاكم خواهد شد، بى آن كه كسى او را امير كرده باشد. و بيتى چند از اين قبيل مى خواند. پس در روى من نظر كرد و من در روى او نظر كردم، و او هيچ به من نگفت و من هيچ به او نگفتم، و شروع كردم به گريستن براى حالى كه در او ديدم و كودكان و مردمان بر سر من و او جمع شدند و آمد تا داخل شد در رَحْبه ۳ شروع كرد كه با كودكان مى گرديد، و مردم مى گفتند كه: جابر بن يزيد ديوانه شده است.
پس به خدا سوگند، كه چند روزى بيش نگذشت كه نامه هشام بن عبدالملك رسيد به والى او (كه در كوفه بود). مضمون نامه، آن كه: نظر كن به مردى كه او را جابر بن يزيد جعفى مى گويند، و گردن او را بزن و سرش را به سوى من فرست. والى به جانب هم نشينان خود التفات نمود، و گفت: جابر بن يزيد جعفى كيست؟ گفتند كه: خدا تو را به اصلاح آورد، جابر، مردى بود كه او را فضل و علم بود، و راوى حديث بود و حجّ بسيار كرده بود، و او در اين اوقات، ديوانه شده و همين است كه در رحبه با كودكان بر نى سوار است و با ايشان بازى مى كند.
راوى مى گويد كه: والى بر بلندى بر آمد و بر جابر مشرف شد، ديد كه با كودكان بازى مى كند و بر نى سوار است. گفت: حمد از براى خدايى كه مرا از كشتن او عافيت و نجات بخشيد. راوى مى گويد كه: زمانى نگذشت تا آن كه منصور پسر جمهور داخل كوفه شد و آنچه جابر مى گفت به عمل آورد.
1.يعنى: مسافت ميان مدينه و اُخيرِجه به قدر مسافت ميانه فيد و مدينه است. و فيد به فتح فا، قلعه اى است در راه مكه. مترجم
2.استخوان شتالنگ و قاب كه كودكان با آن بازى كنند.
3.محله اى بود از كوفه. مترجم