۱۰۵۹.محمد بن حسن، از بعضى از اصحاب ما، از على بن حَكم، از حَكم بن مسكين، از مردى از قبيله قريش كه از اهل مكّه بود، روايت كرده است كه گفت:سفيان ثورى به من گفت كه: بيا برويم به نزد جعفر بن محمد، راوى مى گويد كه: من با سفيان به نزد آن حضرت رفتيم و آن حضرت را يافتيم كه بر اسب خويش سوار شده بود. سفيان به آن حضرت عرض نمود كه: يا ابا عبداللّه ، خبر ده ما را به خبر خطبه اى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در مسجد خَيف خواند.
حضرت فرمود كه: «مرا بگذار تا در پى كار خويش روم كه الحال سوار شده ام و چون بيايم تو را خبر خواهم داد» . سفيان عرض كرد كه: تو را سؤال مى كنم به حقّ آن خويشى كه نسبت به رسول خدا صلى الله عليه و آله دارى و دست برنمى دارم، مگر آن كه مرا خبر دهى .
راوى مى گويد كه حضرت فرود آمد و سفيان به حضرت عرض كرد كه: بفرما قلمدان و كاغذى براى من بياورند تا آن را بنويسم. حضرت آن را طلبيد و چون آوردند، فرمود كه: «بنويس: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ ، خطبه رسول خدا در مسجد خيف اين است كه:
خدا تازه روى گرداند و به ناز و نعمت بپروراند آن بنده اى را كه گفتار مرا بشنود و آن را ياد گيرد و محافظت نمايد و برساند آن را به كسى كه به او نرسيده باشد. اى گروه مردمان، بايد كه حاضران به غايبان برسانند. پس بسا كسى هست كه فقه در بار دارد و خود فقيه نيست، و بسا كسى است كه حامل فقه است و مى رساند به كسى كه از او فقيه تر است. سه چيز است كه با وجود آنها دل مرد مسلمان كينه به هم نمى رساند (يا خيانت در آن راه نمى يابد): عمل را براى خدا خالص گردانيدن، و خيرخواهى براى امامان مسلمانان كردن، و ملازم جماعت ايشان بودن؛ زيرا كه دعوت ايشان فرا مى گيرد كسانى را كه در عقب ايشانند، و مؤمنان برادرانند كه خون هاى ايشان برابرى مى كند (و درباب قتل و قصاص همتاى يكديگر و بر يكديگر زيادتى ندارند)، و ايشان، به منزله يك دست اند بر هر كه غير ايشان باشد. و پست ترين ايشان به زنهار ايشان، سعى مى كند» (به آن معنى كه در حديث سابق مذكور شد).
و سفيان آن را نوشت و بعد از نوشتن، آن را به حضرت عرض نمود؛ به خواندن يا نمودن، كه صحّت و سقم آن معلوم شود و حضرت صادق عليه السلام سوار شد، و من و سفيان آمديم و در هنگامى كه در بين راه بوديم، به من گفت: چنانچه هستى باش، و از جاى خود حركت مكن، تا من در اين حديث نظر كنم. پس، من به سفيان گفتم: به خدا سوگند، كه حضرت صادق عليه السلام چيزى در گردن تو لازم آورده كه هرگز از گردن تو نمى رود، كه گفت: آن، چه چيز است؟ گفتم: سه چيز كه دل مرد مسلمان با وجود آنها كينه به هم نمى رساند (يا خيانت در آن راه نمى يابد)؛ چنانچه پيغمبر فرموده، يكى عمل را براى خدا خالص گردانيدن، و آن را شناختيم و معنى آن را فهميديم و ديگرى، خيرخواهى كردن است براى امامان مسلمانان. اين امامان كه خيرخواهى ايشان بر ما واجب است كيانند؟ آيا معاويه پسر ابو سفيان و يزيد پسر معاويه و مروان پسر حَكَم و امثال ايشانند از هر كه شهادتش در نزد ما مقبول نيست و نماز در پشت سر ايشان نمى توان كرد؟ و آن حضرت كه فرموده ملازم جماعت ايشان بودن، اين جماعت كدام گروهند؟
آيا مراد طائفه مرجئه است كه مى گويند هر كه نماز نكند و روزه نگيرد و غسل جنابت نكند و كعبه را خراب كند و با مادر خود جماع كند، ايمانش مانند ايمان جبرئيل و ميكائيل است، يا قدريّه كه مى گويند: خداى عزّوجلّ هر چه خواهد، متحقق نمى شود و شيطان، هر چه خواهد موجود مى شود. يا حروريّه اند كه از على بن ابى طالب عليه السلام بيزارى مى جويند و شهادت مى دهند بر آن حضرت به كفر او و او را كافر مى دانند. ۱ يا جَهميّه اند كه مى گويند: جز اين نيست كه ايمان، همان شناختن خدا است، به تنهايى و ايمان، چيزى غير از آن نيست.
سفيان گفت: واى بر تو، شيعيان، يا امامان ايشان، چه مى گويند؟ گفتم كه: مى گويند: به خدا سوگند، كه على بن ابى طالب عليه السلام ، امامى است كه خيرخواهى از او، و ملازمت جماعت ايشان كه اهل بيت و خانه آباده اويند، بر ما واجب است.
راوى مى گويد كه: پس سفيان نوشته را گرفت و پاره كرد و گفت: كسى را به اين قصه خبر مده.