۱۲۱۶.چند نفر از اصحاب ما روايت كرده اند، از احمد بن محمد بن عيسى، از ابن ابى عمير، از محمد بن حمران، از ابان بن تغلب كه گفت: امام جعفر صادق عليه السلام فرمود كه:«چون پادشاه حبشه با لشكر خويش متوجّه مكّه معظّمه شد، و با ايشان فيلى بود كه آن را آورده بودند كه خانه خدا را خراب كنند، در بين راه به شتران عبدالمطّلب گذشتند و آنها را گردانيدند و به غارت بردند. و اين خبر به عبدالمطّلب رسيد بعد از آن به نزد پادشاه حبشه آمد و از دربان خواهش نمود كه اذن دخول حاصل كند.
پس آن دربان طالب رخصت بر پادشاه، داخل شد و عرض كرد كه: اينك عبدالمطّلب پسر هاشم است كه آمده طالب ملاقات است. بعد از آن كه عبدالمطّلب داخل شد، پادشاه گفت: چه مى خواهد؟ مترجم گفت كه: به نزد تو آمده در باب شترانى چند كه داشته، و لشكر آنها را به غارت برده اند و از تو مى خواهد كه آنها را ردّ كنى. پادشاه حبشه به ياران خويش گفت كه: اينك سردار قوم و حامى و مهتر ايشان است، من آمده ام به سوى خانه او كه آن را مى پرستد از براى آن كه آن را خراب كنم، و او از من خواهش مى كند كه شتران او را رها كنم.
بدانيد و آگاه باشيد كه اگر از من مى خواست كه دست از خراب كردن آن خانه بدارم، هر آينه چنان مى كردم و آن خانه را خراب نمى كردم، شتران او را بر او ردّ كنيد.
پس عبدالمطّلب به ديلماج پادشاه گفت كه: پادشاه چه گفت؟ ديلماج او را به آنچه پادشاه گفته بود، خبر داد. عبدالمطّلب گفت: من صاحب شترم و آن خانه را صاحب و پروردگارى است كه آن را از خرابى منع خواهد فرمود. بعد از آن، شترانش به او رد شد و عبدالمطّلب به جانب منزل خود برگشت و در وقت برگشتن، به آن فيل گذشت. پس به آن فيل فرمود كه: اى محمود، فيل سر خود را جنبانيد. فرمود: آيا مى دانى كه تو را از براى چه امر آورده اند؟ فيل به سر خويش اشاره كرد كه: نه، عبدالمطّلب فرمود كه: تو را آورده اند از براى آن كه خانه پروردگار خود را خراب كنى. آيا خود را چنان مى بينى كه اين كار را بكنى؟ فيل به سر خود اشاره كرد كه: نه، پس عبدالمطّلب به منزل خود برگشت و چون اصحاب فيل صبح كردند، با فيل رفتند كه داخل حرم شوند، فيل بر ايشان ابا و امتناع نمود و داخل نشد، در آن هنگام عبدالمطّلب به بعضى از غلامان يا دوستان خويش فرمود كه: بر كوه ابو قُبيس بالا رو و بنگر كه چيزى را مى بينى. چون بالاى كوه رفت، گفت: سياهى مى بينم كه از جانب دريا مى آيد. عبدالمطّلب فرمود كه: چشمت به همه آن مى رسد كه ببينى چه چيز است؟ عرض كرد: نه، وليكن نزديك است كه برسد. چون آن سياهى نزديك شد، گفت كه: آن سياهى، مرغ بسيارى است و آنها را نمى شناسم و نمى دانم كه چه مرغند و هر مرغى سنگ ريزه اى در منقار خود گرفته، مانند سنگ جمره، يا كوچك تر از سنگ جمره.
عبدالمطّلب فرمود: به پروردگار عبدالمطّلب سوگند، كه اين مرغان، كسى را نمى خواهند، مگر اين گروه را. و آن مرغان آمدند تا چون بر بالاى سر همه اصحاب فيل رسيدند، سنگ ريزه ها را انداختند. پس هر سنگ ريزه اى بر فرق سر مردى از ايشان فرود آمد، و از مقعدش بيرون رفت و او را كشت، و از ايشان كسى خلاصى نيافت، مگر يك مرد كه مردم را خبر دهد، و چون ايشان را خبر داد، مرغ سنگ ريزه را انداخت و او را كشت».