545
تحفة الأولياء ج2

۱۲۱۶.چند نفر از اصحاب ما روايت كرده اند، از احمد بن محمد بن عيسى، از ابن ابى عمير، از محمد بن حمران، از ابان بن تغلب كه گفت: امام جعفر صادق عليه السلام فرمود كه:«چون پادشاه حبشه با لشكر خويش متوجّه مكّه معظّمه شد، و با ايشان فيلى بود كه آن را آورده بودند كه خانه خدا را خراب كنند، در بين راه به شتران عبدالمطّلب گذشتند و آنها را گردانيدند و به غارت بردند. و اين خبر به عبدالمطّلب رسيد بعد از آن به نزد پادشاه حبشه آمد و از دربان خواهش نمود كه اذن دخول حاصل كند.
پس آن دربان طالب رخصت بر پادشاه، داخل شد و عرض كرد كه: اينك عبدالمطّلب پسر هاشم است كه آمده طالب ملاقات است. بعد از آن كه عبدالمطّلب داخل شد، پادشاه گفت: چه مى خواهد؟ مترجم گفت كه: به نزد تو آمده در باب شترانى چند كه داشته، و لشكر آنها را به غارت برده اند و از تو مى خواهد كه آنها را ردّ كنى. پادشاه حبشه به ياران خويش گفت كه: اينك سردار قوم و حامى و مهتر ايشان است، من آمده ام به سوى خانه او كه آن را مى پرستد از براى آن كه آن را خراب كنم، و او از من خواهش مى كند كه شتران او را رها كنم.
بدانيد و آگاه باشيد كه اگر از من مى خواست كه دست از خراب كردن آن خانه بدارم، هر آينه چنان مى كردم و آن خانه را خراب نمى كردم، شتران او را بر او ردّ كنيد.
پس عبدالمطّلب به ديلماج پادشاه گفت كه: پادشاه چه گفت؟ ديلماج او را به آنچه پادشاه گفته بود، خبر داد. عبدالمطّلب گفت: من صاحب شترم و آن خانه را صاحب و پروردگارى است كه آن را از خرابى منع خواهد فرمود. بعد از آن، شترانش به او رد شد و عبدالمطّلب به جانب منزل خود برگشت و در وقت برگشتن، به آن فيل گذشت. پس به آن فيل فرمود كه: اى محمود، فيل سر خود را جنبانيد. فرمود: آيا مى دانى كه تو را از براى چه امر آورده اند؟ فيل به سر خويش اشاره كرد كه: نه، عبدالمطّلب فرمود كه: تو را آورده اند از براى آن كه خانه پروردگار خود را خراب كنى. آيا خود را چنان مى بينى كه اين كار را بكنى؟ فيل به سر خود اشاره كرد كه: نه، پس عبدالمطّلب به منزل خود برگشت و چون اصحاب فيل صبح كردند، با فيل رفتند كه داخل حرم شوند، فيل بر ايشان ابا و امتناع نمود و داخل نشد، در آن هنگام عبدالمطّلب به بعضى از غلامان يا دوستان خويش فرمود كه: بر كوه ابو قُبيس بالا رو و بنگر كه چيزى را مى بينى. چون بالاى كوه رفت، گفت: سياهى مى بينم كه از جانب دريا مى آيد. عبدالمطّلب فرمود كه: چشمت به همه آن مى رسد كه ببينى چه چيز است؟ عرض كرد: نه، وليكن نزديك است كه برسد. چون آن سياهى نزديك شد، گفت كه: آن سياهى، مرغ بسيارى است و آنها را نمى شناسم و نمى دانم كه چه مرغند و هر مرغى سنگ ريزه اى در منقار خود گرفته، مانند سنگ جمره، يا كوچك تر از سنگ جمره.
عبدالمطّلب فرمود: به پروردگار عبدالمطّلب سوگند، كه اين مرغان، كسى را نمى خواهند، مگر اين گروه را. و آن مرغان آمدند تا چون بر بالاى سر همه اصحاب فيل رسيدند، سنگ ريزه ها را انداختند. پس هر سنگ ريزه اى بر فرق سر مردى از ايشان فرود آمد، و از مقعدش بيرون رفت و او را كشت، و از ايشان كسى خلاصى نيافت، مگر يك مرد كه مردم را خبر دهد، و چون ايشان را خبر داد، مرغ سنگ ريزه را انداخت و او را كشت».


تحفة الأولياء ج2
544

۱۲۱۶.عِدَّةٌ مِنْ أَصْحَابِنَا ، عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسى ، عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ حُمْرَانَ ، عَنْ أَبَانِ بْنِ تَغْلِبَ ، قَالَ :قَالَ أَبُو عَبْدِ اللّهِ عليه السلام : «لَمَّا أَنْ وَجَّهَ صَاحِبُ الْحَبَشَةِ بِالْخَيْلِ ـ وَ مَعَهُمُ الْفِيلُ ـ لِيَهْدِمَ الْبَيْتَ ، مَرُّوا بِإِبِلٍ لِعَبْدِ الْمُطَّلِبِ ، فَسَاقُوهَا ، فَبَلَغَ ذلِكَ عَبْدَ الْمُطَّلِبِ ، فَأَتى صَاحِبَ الْحَبَشَةِ ، فَدَخَلَ الْاذِنُ ، فَقَالَ : هذَا عَبْدُ الْمُطَّلِبِ بْنُ هَاشِمٍ ، قَالَ : وَ مَا يَشَاءُ ؟ قَالَ التَّرْجُمَانُ : جَاءَ فِي إِبِلٍ لَهُ سَاقُوهَا يَسْأَلُكَ رَدَّهَا ، فَقَالَ مَلِكُ الْحَبَشَةِ لِأَصْحَابِهِ : هذَا رَئِيسُ قَوْمٍ وَ زَعِيمُهُمْ جِئْتُ إِلى بَيْتِهِ الَّذِي يَعْبُدُهُ لِأَهْدِمَهُ وَ هُوَ يَسْأَلُنِي إِطْـلَاقَ إِبِلِهِ! أَمَا لَوْ سَأَلَنِيَ الْاءِمْسَاكَ عَنْ هَدْمِهِ لَفَعَلْتُ ، رُدُّوا عَلَيْهِ إِبِلَهُ ، فَقَالَ عَبْدُ الْمُطَّلِبِ لِتَرْجُمَانِهِ : مَا قَالَ لَكَ الْمَلِكُ ؟ فَأَخْبَرَهُ ، فَقَالَ عَبْدُ الْمُطَّلِبِ : أَنَا رَبُّ الْاءِبِلِ ، وَ لِهذَا الْبَيْتِ رَبٌّ يَمْنَعُهُ ، فَرُدَّتْ إِلَيْهِ إِبِلُهُ ، وَ انْصَرَفَ عَبْدُ الْمُطَّلِبِ نَحْوَ مَنْزِلِهِ ، فَمَرَّ بِالْفِيلِ فِي مُنْصَرَفِهِ ، فَقَالَ لِلْفِيلِ : يَا مَحْمُودُ ، فَحَرَّكَ الْفِيلُ رَأْسَهُ ، فَقَالَ لَهُ : أَ تَدْرِي لِمَ جَاؤُوا بِكَ ؟ فَقَالَ الْفِيلُ بِرَأْسِهِ : لَا ، فَقَالَ عَبْدُ الْمُطَّلِبِ : جَاؤُوا بِكَ لِتَهْدِمَ بَيْتَ رَبِّكَ ، أَ فَتُرَاكَ فَاعِلَ ذلِكَ ؟ فَقَالَ بِرَأْسِهِ : لَا ، فَانْصَرَفَ عَبْدُ الْمُطَّلِبِ إِلى مَنْزِلِهِ ، فَلَمَّا أَصْبَحُوا ، غَدَوْا بِهِ لِدُخُولِ الْحَرَمِ ، فَأَبى وَ امْتَنَعَ عَلَيْهِمْ ، فَقَالَ عَبْدُ الْمُطَّلِبِ لِبَعْضِ مَوَالِيهِ عِنْدَ ذلِكَ : اعْلُ الْجَبَلَ ، فَانْظُرْ تَرى شَيْئاً ؟ فَقَالَ : أَرى سَوَاداً مِنْ قِبَلِ الْبَحْرِ ، فَقَالَ لَهُ : يُصِيبُهُ بَصَرُكَ أَجْمَعَ ؟ فَقَالَ لَهُ : لَا ، وَ لَأَوْشَكَ أَنْ يُصِيبَ ، فَلَمَّا أَنْ قَرُبَ ، قَالَ : هُوَ طَيْرٌ كَثِيرٌ وَ لَا أَعْرِفُهُ ، يَحْمِلُ كُلُّ طَيْرٍ فِي مِنْقَارِهِ حَصَاةً مِثْلَ حَصَاةِ الْخَذْفِ ، أَوْ دُونَ حَصَاةِ الْخَذْفِ ، فَقَالَ عَبْدُ الْمُطَّلِبِ : وَ رَبِّ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ مَا تُرِيدُ إِلَا الْقَوْمَ حَتّى لَمَّا صَارَتْ فَوْقَ رُؤُوسِهِمْ أَجْمَعَ ، أَلْقَتِ الْحَصَاةَ ، فَوَقَعَتْ كُلُّ حَصَاةٍ عَلى هَامَةِ رَجُلٍ ، فَخَرَجَتْ مِنْ دُبُرِهِ ، فَقَتَلَتْهُ ، فَمَا انْفَلَتَ مِنْهُمْ إِلَا رَجُلٌ وَاحِدٌ يُخْبِرُ النَّاسَ ، فَلَمَّا أَنْ أَخْبَرَهُمْ ، أَلْقَتْ عَلَيْهِ حَصَاةً فَقَتَلَتْهُ» .

  • نام منبع :
    تحفة الأولياء ج2
    سایر پدیدآورندگان :
    تحقیق : مرادی، محمد
    تعداد جلد :
    4
    ناشر :
    دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1388 ش
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 132040
صفحه از 856
پرینت  ارسال به