615
تحفة الأولياء ج2

۱۲۷۸.محمد بن يحيى، از محمد بن احمد، از محمد بن حسين، از محمد بن على، از عاصم بن حُميد، از محمد بن مسلم، از امام محمد باقر عليه السلام روايت كرده است كه گفت: روزى در خدمت آن حضرت بودم كه ناگاه، يك جفت كبوتر بر سر ديوار فرود آمدند و به آواز و زبان خود آواز كردند و چيزى گفتند. پس حضرت امام محمد باقر عليه السلام ، ساعتى سخن آنها را جواب فرمود، پس آنها برخاستند و چون پرواز كردند و بر سر ديوار نشستند، نر با ماده به زبان خود ساعتى سخن گفت و آواز كرد، بعد از آن برخاستند. من به حضرت عليه السلام عرض كردم كه: فداى تو گردم، اين مرغ چه بود؟ فرمود كه:«اى پسر مسلم، هر چيزى كه خدا آن را آفريده؛ از مرغان، يا چهارپايان، يا چيزى كه روح در آن باشد و جان داشته باشد، سخن ما را از فرزند آدم بيشتر مى شنوند، و اطاعت ما را زيادتر از ايشان مى كنند. به درستى كه اين كبوتر نر گمان بدى به زن خود برده بود، و آن كبوتر ماده از برايش سوگند ياد نموده بود كه آنچه شوهر در حقّ او گمان كرده، نكرده. و بعد از آن كه از او قبول نكرده بود، ماده به نر گفته بود كه به محاكمه محمد بن على راضى مى شوى؟. پس هر دو به محاكمه من راضى شدند، و من كبوتر نر را خبر دادم كه بر كبوتر ماده ستم كار است (و آنچه در حقّ او گمان كرده، محض تهمت است)، و چون سخن مرا شنيد ماده را تصديق نمود».

۱۲۷۹.حسين بن محمد، از معلىّ بن محمد، از على بن اسباط، از صالح بن حمزه، از پدرش، از ابوبكر حضرمى روايت كرده است كه گفت: چون امام محمد باقر عليه السلام را به جبر به سوى شام به نزد هشام بن عبدالملك بردند، و حضرت بر در خانه او رسيد، و هشام به اين امر خبر دار شد، به ياران خود و كسانى كه در مجلس او حاضر بودند از بنى اميّه، گفت كه: [هنگامى كه] مرا ديديد كه محمد بن على را سرزنش و ملامت كردم، بعد از آن ديديد مرا كه سكوت كردم و آرام گرفتم، هر يك از شما رو به او آورد و او را سرزنش و ملامت كند. پس امر كرد كه آن حضرت را رخصت دهند كه داخل شود. چون حضرت امام محمد باقر عليه السلام بر او داخل شد، فرمود كه: السّلام عليكم، و به دست خويش اشاره به همه نمود و همه ايشان را به سلام تعميم داد و بعد از سلام، نشست.
پس خشم هشام بر آن حضرت زياد شد، به واسطه آن كه آن حضرت سلام بر او به خلافت، ترك فرمود (و نفرمود كه: السّلام عليك ايّها الخليفه) ، و بى رخصت او نشست، و شروع كرد كه آن حضرت را سرزنش مى نمود و از جمله آنچه به آن حضرت مى گفت اين بود كه مى گفت: اى محمد بن على، هميشه مردى از شما عصاى مسلمانان را شكافته (يعنى: با همه ايشان مخالفت نموده و به راهى رفته كه كسى در آن سلوك ننموده، و در ميان ايشان فتنه انداخته) و مردم را به سوى خود دعوت كرده، و گمان داشته كه او امام است؛ از روى سفاهت و كم عقلى و كم علمى. و آن حضرت را به آنچه اراده داشت كه سرزنش كند، سرزنش كرد و سكوت نمود.
آن قوم رو به حضرت آوردند و هر يك بعد از ديگرى او را سرزنش مى نمود تا يكى آخر ايشان، كه همه او را سرزنش كردند، تا به آخر رسيد. و چون آن قوم سكوت كردند، حضرت برخاست و درست ايستاد و فرمود كه:
«اى گروه مردمان، كجا مى رويد و كجا اراده مى شود به شما؟ (يعنى: شما را خدا برد و شما چه كاره ايد، كه را به جايى مى توانيد رسانيد؟) به ما خدا اوّل از شما را هدايت نمود، و به ما آخر از شما را ختم خواهد فرمود. پس اگر شما را پادشاه عاجلى هست، ما را پادشاه آجلى خواهد بود، و بعد از پادشاهى ما، پادشاهى نيست؛ زيرا كه ماييم اهل عاقبت. و خداى عزّوجلّ مى فرمايد كه: «وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقينَ»۱ » .
پس هشام امر كرد كه آن حضرت را به زندان بردند، و چون به زندان در آمد، سخنى فرمود و به محض آن، كسى در زندان باقى نماند، مگر آن كه دست و پاى آن حضرت را بوسيد، و به سوى او ميل به هم رسانيد. پس زندان بان به نزد هشام آمد و گفت: يا امير المؤمنين، من بر تو از اهل شام ترسانم از آن كه ميان تو و خلافتى كه دارى، مانع شوند و آن را از دستت بگيرند، و خبر آن حضرت را به او داد. پس امر كرد كه آن حضرت را از زندان بيرون آوردند، و او و اصحابش را بر استر دُم بريده سوار كردند تا به مدينه باز گردانيده شوند، و امر كرد كه چيزى براى ايشان بيرون نبرند، و بازارها نچينند (حاصل آن كه كسى چيزى به ايشان نفروشند) ، و ميان ايشان و طعام و شراب مانع شد و نگذاشت كه نان و آب بردارند .
پس سه روز راه رفتند كه طعام و شراب نيافتند، تا به مَديَن رسيدند و در نزد ورود ايشان درِ شهر را بستند، اصحاب آن حضرت از گرسنگى و تشنگى به ناله در آمدند. راوى مى گويد كه: حضرت بر كوهى كه مُشرِف بر اهل مدين بود، بالا رفت و به بلندترين آواز خويش فرمود كه: «اى شهرى كه همه مردم آن ستم كارند، منم باقى مانده حجت خدا در زمين، و خدا مى فرمايد: «بَقِيَّتُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ إنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنينَ وَ ما أنا عَلَيْكُمْ بِحَفيظٍ»۲ ». (و ترجمه بعضى از آيه مذكور شد و ترجمه تتّمه آن، اين است كه: «و نيستم من بر شما حافظ و نگهبان») .
راوى مى گويد كه: در ميان اهل مدين، پيرى كهن سال بود به نزد ايشان آمد و گفت كه: اى قوم، اين دعوت، دعوت شعيب پيغمبر است. به خدا سوگند، كه اگر متاع را به سوى اين مرد بيرون نبريد و بازارها بر پا نكنيد، گرفته مى شويد از بالاى سر و از زير پاى خويش (يعنى: عذاب بر شما فرود مى آيد از آسمان و زمين). پس، در اين مرتبه مرا تصديق نماييد و سخن مرا باور كنيد و مرا فرمان بريد و اگر خواهيد بعد از اين در امور آينده مرا تكذيب كنيد و سخن مرا مشنويد؛ زيرا كه من شما را خير خواهم.
راوى مى گويد كه: پس، مردم شهر مبادرت نمودند و مايحتاج را به سوى حضرت محمد بن على و اصحابش بيرون آوردند، و بازارها چيدند. بعد از آن خبر آن پير به هشام بن عبدالملك رسيد، به سوى او فرستاد و او را برد و معلوم نشد كه با او چه كرد.

1.قصص، ۸۳.

2.هود، ۸۶.


تحفة الأولياء ج2
614

۱۲۷۸.مُحَمَّدُ بْنُ يَحْيى ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ أَحْمَدَ ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْحُسَيْنِ ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ ، عَنْ عَاصِمِ بْنِ حُمَيْدٍ ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ مُسْلِمٍ ، عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ عليه السلام ، قَالَ :كُنْتُ عِنْدَهُ يَوْماً إِذْ وَقَعَ زَوْجُ وَرَشَانَ عَلَى الْحَائِطِ وَ هَدَلَا هَدِيلَهُمَا ، فَرَدَّ أَبُو جَعْفَرٍ عليه السلام عَلَيْهِمَا كَـلَامَهُمَا سَاعَةً ، ثُمَّ نَهَضَا ، فَلَمَّا طَارَا عَلَى الْحَائِطِ ، هَدَلَ الذَّكَرُ عَلَى الْأُنْثى سَاعَةً ، ثُمَّ نَهَضَا ، فَقُلْتُ : جُعِلْتُ فِدَاكَ ، مَا هذَا الطَّيْرُ ؟
قَالَ : «يَا ابْنَ مُسْلِمٍ ، كُلُّ شَيْءٍ خَلَقَهُ اللّهُ ـ مِنْ طَيْرٍ أَوْ بَهِيمَةٍ أَوْ شَيْءٍ فِيهِ رُوحٌ ـ فَهُوَ أَسْمَعُ لَنَا وَ أَطْوَعُ مِنِ ابْنِ آدَمَ ، إِنَّ هذَا الْوَرَشَانَ ظَنَّ بِامْرَأَتِهِ ، فَحَلَفَتْ لَهُ : مَا فَعَلْتُ ، فَقَالَتْ : تَرْضى بِمُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ ؟ فَرَضِيَا بِي ، فَأَخْبَرْتُهُ أَنَّهُ لَهَا ظَالِمٌ ، فَصَدَّقَهَا» .

۱۲۷۹.الْحُسَيْنُ بْنُ مُحَمَّدٍ ، عَنْ مُعَلَّى بْنِ مُحَمَّدٍ ، عَنْ عَلِيِّ بْنِ أَسْبَاطٍ ، عَنْ صَالِحِ بْنِ حَمْزَةَ ، عَنْ أَبِيهِ ، عَنْ أَبِي بَكْرٍ الْحَضْرَمِيِّ ، قَالَ :لَمَّا حُمِلَ أَبُو جَعْفَرٍ عليه السلام إِلَى الشَّامِ إِلى هِشَامِ بْنِ عَبْدِ الْمَلِكِ وَ صَارَ بِبَابِهِ ، قَالَ لِأَصْحَابِهِ وَ مَنْ كَانَ بِحَضْرَتِهِ مِنْ بَنِي أُمَيَّةَ : إِذَا رَأَيْتُمُونِي قَدْ وَبَّخْتُ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍّ ، ثُمَّ رَأَيْتُمُونِي قَدْ سَكَتُّ ، فَلْيُقْبِلْ عَلَيْهِ كُلُّ رَجُلٍ مِنْكُمْ فَلْيُوَبِّخْهُ ، ثُمَّ أَمَرَ أَنْ يُؤْذَنَ لَهُ .
فَلَمَّا دَخَلَ عَلَيْهِ أَبُو جَعْفَرٍ عليه السلام ، قَالَ بِيَدِهِ : «السَّـلَامُ عَلَيْكُمْ» فَعَمَّهُمْ جَمِيعاً بِالسَّـلَامِ ، ثُمَّ جَلَسَ ، فَازْدَادَ هِشَامٌ عَلَيْهِ حَنَقاً بِتَرْكِهِ السَّـلَامَ عَلَيْهِ بِالْخِـلَافَةِ ،وَ جُلُوسِهِ بِغَيْرِ إِذْنٍ ، فَأَقْبَلَ يُوَبِّخُهُ ، وَ يَقُولُ ـ فِيمَا يَقُولُ لَهُ ـ : يَا مُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍّ ، لَا يَزَالُ الرَّجُلُ مِنْكُمْ قَدْ شَقَّ عَصَا الْمُسْلِمِينَ ، وَ دَعَا إِلى نَفْسِهِ ، وَ زَعَمَ أَنَّهُ الْاءِمَامُ سَفَهاً وَ قِلَّةَ عِلْمٍ ، وَ وَبَّخَهُ بِمَا أَرَادَ أَنْ يُوَبِّخَهُ ، فَلَمَّا سَكَتَ ، أَقْبَلَ عَلَيْهِ الْقَوْمُ رَجُلٌ بَعْدَ رَجُلٍ يُوَبِّخُهُ حَتَّى انْقَضى آخِرُهُمْ ، فَلَمَّا سَكَتَ الْقَوْمُ ، نَهَضَ عليه السلام قَائِماً ، ثُمَّ قَالَ : «أَيُّهَا النَّاسُ ، أَيْنَ تَذْهَبُونَ ؟ وَ أَيْنَ يُرَادُ بِكُمْ ؟ بِنَا هَدَى اللّهُ أَوَّلَكُمْ ، وَ بِنَا يَخْتِمُ آخِرَكُمْ ، فَإِنْ يَكُنْ لَكُمْ مُلْكٌ مُعَجَّلٌ ، فَإِنَّ لَنَا مُلْكاً مُؤَجَّلًا ، وَ لَيْسَ بَعْدَ مُلْكِنَا مُلْكٌ ؛ لِأَنَّا أَهْلُ الْعَاقِبَةِ ؛ يَقُولُ اللّهُ عَزَّ وَ جَلَّ : «وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ» ».
فَأَمَرَ بِهِ إِلَى الْحَبْسِ ، فَلَمَّا صَارَ إِلَى الْحَبْسِ ، تَكَلَّمَ ، فَلَمْ يَبْقَ فِي الْحَبْسِ رَجُلٌ إِلَا تَرَشَّفَهُ وَ حَنَّ إِلَيْهِ ، فَجَاءَ صَاحِبُ الْحَبْسِ إِلى هِشَامٍ ، فَقَالَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ ، إِنِّي خَائِفٌ عَلَيْكَ مِنْ أَهْلِ الشَّامِ أَنْ يَحُولُوا بَيْنَكَ وَ بَيْنَ مَجْلِسِكَ هذَا ، ثُمَّ أَخْبَرَهُ بِخَبَرِهِ ، فَأَمَرَ بِهِ ، فَحُمِلَ عَلَى الْبَرِيدِ هُوَ وَ أَصْحَابُهُ لِيُرَدُّوا إِلَى الْمَدِينَةِ ، وَ أَمَرَ أَنْ لَا يُخْرَجَ لَهُمُ الْأَسْوَاقُ ، وَ حَالَ بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَ الطَّعَامِ وَ الشَّرَابِ ، فَسَارُوا ثَـلَاثاً لَا يَجِدُونَ طَعَاماً وَ لَا شَرَاباً حَتّى انْتَهَوْا إِلى مَدْيَنَ ، فَأُغْلِقَ بَابُ الْمَدِينَةِ دُونَهُمْ ، فَشَكَا أَصْحَابُهُ الْجُوعَ وَ الْعَطَشَ .
قَالَ : فَصَعِدَ جَبَلًا لِيُشْرِفَ عَلَيْهِمْ ، فَقَالَ ـ بِأَعْلى صَوْتِهِ ـ : «يَا أَهْلَ الْمَدِينَةِ الظَّالِمِ أَهْلُهَا ، أَنَا بَقِيَّةُ اللّهِ ، يَقُولُ اللّهُ : «بَقِيَّتُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ وَ ما أَنَا عَلَيْكُمْ بِحَفِيظٍ» » .
قَالَ : وَ كَانَ فِيهِمْ شَيْخٌ كَبِيرٌ ، فَأَتَاهُمْ ، فَقَالَ لَهُمْ : يَا قَوْمِ ، هذِهِ ـ وَ اللّهِ ـ دَعْوَةُ شُعَيْبٍ النَّبِيِّ ، وَ اللّهِ ، لَئِنْ لَمْ تُخْرِجُوا إِلى هذَا الرَّجُلِ بِالْأَسْوَاقِ ، لَتُؤْخَذُنَّ مِنْ فَوْقِكُمْ ، وَ مِنْ تَحْتِ أَرْجُلِكُمْ ، فَصَدِّقُونِي فِي هذِهِ الْمَرَّةِ وَ أَطِيعُونِي ، وَ كَذِّبُونِي فِيمَا تَسْتَأْنِفُونَ ؛ فَإِنِّي نَاصِحٌ لَكُمْ .
قَالَ : فَبَادَرُوا ، فَأَخْرَجُوا إِلى مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ وَ أَصْحَابِهِ بِالْأَسْوَاقِ ، فَبَلَغَ هِشَامَ بْنَ عَبْدِ الْمَلِكِ خَبَرُ الشَّيْخِ ، فَبَعَثَ إِلَيْهِ ، فَحَمَلَهُ ، فَلَمْ يُدْرَ مَا صَنَعَ بِهِ .

  • نام منبع :
    تحفة الأولياء ج2
    سایر پدیدآورندگان :
    تحقیق : مرادی، محمد
    تعداد جلد :
    4
    ناشر :
    دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1388 ش
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 128649
صفحه از 856
پرینت  ارسال به