621
تحفة الأولياء ج2

۱۲۸۱.محمد بن يحيى، از احمد بن محمد، از عبداللّه بن احمد، از ابراهيم بن حسن روايت كرده است كه گفت: حديث كرد مرا وَهْيب بن حَفْص، از اسحاق بن جرير و گفت كه: امام جعفر صادق عليه السلام فرمود كه:«سعيد بن مسيّب و قاسم بن محمد بن ابى بكر و ابو خالد كابلى، از معتمدين حضرت على بن الحسين عليه السلام بودند بعد از آن فرمود كه: مادرم از آنها بود كه ايمان آورده و پرهيزگار گرديده و نيكوكار بودند. «وَاللّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنينَ»۱ ، يعنى: و خدا نيكوكاران را دوست مى دارد» .
و فرمود كه: «مادرم گفت كه: پدرم فرمود كه: اى امّ فروه، به درستى كه من خدا را مى خوانم و دعا مى كنم از براى گناه كاران شيعيان خود در شبانه روزى هزار مرتبه؛ زيرا كه ما در آنچه به ما مى رسد از مصيبت ها، صبر مى كنيم بر آنچه مى دانيم از ثواب خدا، و مى دانيم كه در آخر چه خواهد شد، و ايشان صبر مى كنند بر آنچه نمى دانند».

۱۲۸۲.بعضى از اصحاب ما، از ابن جمهور، از پدرش، از سليمان بن سماعه، از عبداللّه بن قاسم، از مفضّل بن عمر روايت كرده است كه گفت: ابو جعفر منصور دوانيقى به سوى حسن بن زيد - كه از جانب او حاكم بود بر مكّه و مدينه -، فرستاد كه خانه جعفر بن محمد را به آتش زن؛ در حالى كه جعفر در خانه باشد. پس حسن بن زيد آتش در خانه امام جعفر صادق عليه السلام افكند، و آتش در درِ خانه و دهليز گرفت. امام جعفر صادق عليه السلام بيرون آمد و پا در آن آتش گذاشت، و در آن راه مى رفت و مى فرمود:«منم پسر اصل ها و ريشه هاى خاك، و منم پسر ابراهيم خليل اللّه ».

۱۲۸۳.حسين بن محمد، از معلّى بن محمد، از برقى، از پدرش، از آن كه او را ذكر كرده اند، از رُفَيد ـ غلام پسر يزيد بن عمر بن هُبَيره ـ روايت كرده است كه گفت: ابن هبيره بر من غضب كرد و در باب من سوگند ياد نمود كه مرا بكشد، پس من از پيش او گريختم و پناه بردم به امام جعفر صادق عليه السلام و خبر خود را به آن حضرت اعلام كردم. به من فرمود كه: «به سوى او برگرد و او را از من سلام برسان، و به او بگو كه: من غلام تو رُفَيد را پناه دادم، و در پناه تو فرستادم، و چون چنين است، او را به بدى كه نسبت به او كنى، بر ميانگيزان و از جا به در مياور».
رفيد مى گويد كه: من به حضرت عرض كردم كه: فداى تو گردم، ابن هُبَيره، مردى است شامى و رأى خبيثى دارد. فرمود:
«برو به سوى او، چنانچه به تو مى گويم». بعد از آن رو به راه آوردم و چون در بين راه در بعضى از بيابان ها بودم، اعرابى رو به من آورد و گفت: به كجا مى روى؟ به درستى كه من مى بينم روى كسى را كه كشته خواهد شد (و مراد اين است كه نظر به علم قيافه، آثار كشته شدن از روى تو پيداست). بعد از آن، به من گفت كه: دست خود را بيرون آور، من چنان كردم. گفت كه: اين دست، كشته است. پس گفت: پاى خود را ظاهر كن، من پاى خود را ظاهر كردم. گفت كه: اين پا، پاى كشته است. پس گفت كه: تن خود را ظاهر گردان، من چنان كردم. گفت كه: اين تن، تن كشته است. پس گفت كه: زبان خود را بيرون آور، من چنان كردم. گفت به من: برو كه بر تو باكى نيست؛ زيرا كه در زبانت پيغامى هست كه اگر آن پيغام را به كوه هاى استوار آورى، تو را فرمان بردارى مى كنند.
رُفيد مى گويد كه: آمدم تا بر درِ ابن هُبيره ايستادم و رخصت طلبيدم كه داخل شوم، و چون رخصت يافتم و بر او داخل شدم، گفت كه: تو را آورده است آن كه پاى هايش با او خيانت كننده است (و بنابر بعضى از نسَخ كافى، تو را آورده است آن كه پاى هايش او را هلاك خواهد كرد؛ چنانچه در فارسى مى گويند كه: خود پا به سلاخ خانه آمده اى). و ابن هبيره گفت كه: اى غلام نَطَع، و شمشير را حاضر كن. ۲
رُفيد مى گويد كه: پس امر كرد كه شانه مرا بستند و سر مرا محكم كردند و جلاّد بر سر من ايستاد كه، گردن مرا بزند. گفتم كه: اى امير، تو از روى قهر و غلبه بر من دست نيافتى، و جز اين نيست كه من از پيش خود و به اختيار به نزد تو آمده ام، و در اينجا قصّه هست كه آن را از براى تو ذكر مى كنم. بعد از آن، تو به كار خود مشغول شو و هر كار كه مى خواهى بكن. گفت: بگو. گفتم: با من خلوت كن. پس فرمود كه: كسانى كه در آنجا حاضر بودند، بيرون رفتند. به او گفتم كه: جعفر بن محمد تو را سلام مى رساند و به تو مى فرمايد كه: «من غلام تو رُفيد را پناه دادم، و در پناه تو فرستادم، پس او را به بدى بر ميانگيزان» .
ابن هُبيره از روى تعجب گفت: اللّه ، جعفر بن محمد اين گفتار را به تو گفت و مرا سلام رسانيد؟ من سوگند ياد كردم. پس سه مرتبه اين گفتار را بر من تكرار نمود و احوال پرسيد، بعد از آن شانه هاى مرا باز كرد و گفت: چيزى مرا از تو قانع نمى كند تا آن كه آنچه من با تو كرده ام، تو با من بكنى. گفتم كه: دستم به اين امر روان نمى شود و ياراى آن ندارد و دلم به آن خوش نمى شود. گفت: به خدا سوگند كه چيزى مرا قانع نمى كند، مگر اين كه مى گويم به عمل آيد. پس من با او چنانچه با من كرده بود، كردم و او را رها كردم. بعد از آن مهر خود را به من داد و گفت كه: همه امور من در دست تو است. پس در آنها آنچه خواستى باشى، تدبير كن.

1.آل عمران، ۱۳۴.

2.و نطع، به فتح و كسر نون و سكون و فتح طا، بساطى است از پوست. و طريقه ايشان اين بود كه هرگاه مى خواستند كه كسى را بكشند، نَطَعى در پيش روى ايشان پهن مى كردند و قدرى خاك بر روى آن مى ريختند و آن كه را كه اراده كشتن او داشتند در بالاى نَطَع، گردن مى زدند. مترجم


تحفة الأولياء ج2
620

۱۲۸۱.مُحَمَّدُ بْنُ يَحْيى ، عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ ، عَنْ عَبْدِ اللّهِ بْنِ أَحْمَدَ ، عَنْ إِبْرَاهِيمَ بْنِ الْحَسَنِ ، قَالَ :حَدَّثَنِي وُهَيْبُ بْنُ حَفْصٍ ، عَنْ إِسْحَاقَ بْنِ جَرِيرٍ ، قَالَ : قَالَ أَبُو عَبْدِ اللّهِ عليه السلام : «كَانَ سَعِيدُ بْنُ الْمُسَيَّبِ وَ الْقَاسِمُ بْنُ مُحَمَّدِ بْنِ أَبِي بَكْرٍ وَ أَبُو خَالِدٍ الْكَابُلِيُّ مِنْ ثِقَاتِ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ عليهماالسلام». ثُمَّ قَالَ : «وَ كَانَتْ أُمِّي مِمَّنْ آمَنَتْ وَ اتَّقَتْ وَ أَحْسَنَتْ ، وَ اللّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ».
قَالَ : «وَ قَالَتْ أُمِّي : قَالَ أَبِي : يَا أُمَّ فَرْوَةَ ، إِنِّي لَأَدْعُو اللّهَ لِمُذْنِبِي شِيعَتِنَا فِي الْيَوْمِ وَ اللَّيْلَةِ أَلْفَ مَرَّةٍ ؛ لِأَنَّا نَحْنُ فِيمَا يَنُوبُنَا مِنَ الرَّزَايَا نَصْبِرُ عَلى مَا نَعْلَمُ مِنَ الثَّوَابِ ، وَ هُمْ يَصْبِرُونَ عَلى مَا لَا يَعْلَمُونَ» .

۱۲۸۲.بَعْضُ أَصْحَابِنَا ، عَنِ ابْنِ جُمْهُورٍ ، عَنْ أَبِيهِ ، عَنْ سُلَيْمَانَ بْنِ سَمَاعَةَ ، عَنْ عَبْدِ اللّهِ بْنِ الْقَاسِمِ ، عَنِ الْمُفَضَّلِ بْنِ عُمَرَ ، قَالَ :وَجَّهَ أَبُو جَعْفَرٍ الْمَنْصُورُ إِلَى الْحَسَنِ بْنِ زَيْدٍ ـ وَ هُوَ وَالِيهِ عَلَى الْحَرَمَيْنِ ـ : أَنْ أَحْرِقْ عَلى جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ دَارَهُ ، فَأَلْقَى النَّارَ فِي دَارِ أَبِي عَبْدِ اللّهِ عليه السلام ، فَأَخَذَتِ النَّارُ فِي الْبَابِ وَ الدِّهْلِيزِ ، فَخَرَجَ أَبُو عَبْدِ اللّهِ عليه السلام يَتَخَطَّى النَّارَ وَ يَمْشِي فِيهَا ، وَ يَقُولُ : «أَنَا ابْنُ أَعْرَاقِ الثَّرى ، أَنَا ابْنُ إِبْرَاهِيمَ خَلِيلِ اللّهِ صلى الله عليه و آله » .

۱۲۸۳.الْحُسَيْنُ بْنُ مُحَمَّدٍ ، عَنْ مُعَلَّى بْنِ مُحَمَّدٍ ، عَنِ الْبَرْقِيِّ ، عَنْ أَبِيهِ ، عَمَّنْ ذَكَرَهُ ، عَنْ رُفَيْدٍ مَوْلى يَزِيدَ بْنِ عُمَرَ بْنِ هُبَيْرَةَ ، قَالَ :سَخِطَ عَلَيَّ ابْنُ هُبَيْرَةَ ، وَ حَلَفَ عَلَيَّ لَيَقْتُلُنِي ، فَهَرَبْتُ مِنْهُ ، وَ عُذْتُ بِأَبِي عَبْدِ اللّهِ عليه السلام ، فَأَعْلَمْتُهُ خَبَرِي ، فَقَالَ لِيَ : «انْصَرِفْ إِلَيْهِ ، وَ أَقْرِئْهُ مِنِّي السَّـلَامَ ، وَ قُلْ لَهُ : إِنِّي قَدْ أَجَرْتُ عَلَيْكَ مَوْلَاكَ رُفَيْداً فَـلَا تَهِجْهُ بِسُوءٍ».
فَقُلْتُ لَهُ : جُعِلْتُ فِدَاكَ ، شَامِيٌّ ، خَبِيثُ الرَّأْيِ ، فَقَالَ : «اذْهَبْ إِلَيْهِ كَمَا أَقُولُ لَكَ». فَأَقْبَلْتُ ، فَلَمَّا كُنْتُ فِي بَعْضِ الْبَوَادِي ، اسْتَقْبَلَنِي أَعْرَابِيٌّ ، فَقَالَ : أَيْنَ تَذْهَبُ ؟ إِنِّي أَرى وَجْهَ مَقْتُولٍ ، ثُمَّ قَالَ لِي : أَخْرِجْ يَدَكَ ، فَفَعَلْتُ ، فَقَالَ : يَدُ مَقْتُولٍ ؛ ثُمَّ قَالَ لِي : أَبْرِزْ رِجْلَكَ ، فَأَبْرَزْتُ رِجْلِي ، فَقَالَ : رِجْلُ مَقْتُولٍ ؛ ثُمَّ قَالَ لِي ، أَبْرِزْ جَسَدَكَ ، فَفَعَلْتُ ، فَقَالَ : جَسَدُ مَقْتُولٍ ؛ ثُمَّ قَالَ لِي : أَخْرِجْ لِسَانَكَ ، فَفَعَلْتُ ، فَقَالَ لِيَ : امْضِ ؛ فَـلَا بَأْسَ عَلَيْكَ ؛ فَإِنَّ فِي لِسَانِكَ رِسَالَةً لَوْ أَتَيْتَ بِهَا الْجِبَالَ الرَّوَاسِيَ ، لَانْقَادَتْ لَكَ .
قَالَ : فَجِئْتُ حَتّى وَقَفْتُ عَلى بَابِ ابْنِ هُبَيْرَةَ ، فَاسْتَأْذَنْتُ ، فَلَمَّا دَخَلْتُ عَلَيْهِ ، قَالَ : أَتَتْكَ بِخَائِنٍ رِجْـلَاهُ ؛ يَا غُـلَامُ ، النَّطْعَ وَ السَّيْفَ . ثُمَّ أَمَرَ بِي ، فَكُتِّفْتُ ، وَ شُدَّ رَأْسِي ، وَ قَامَ عَلَيَّ السَّيَّافُ لِيَضْرِبَ عُنُقِي .
فَقُلْتُ : أَيُّهَا الْأَمِيرُ ، لَمْ تَظْفَرْ بِي عَنْوَةً ، وَ إِنَّمَا جِئْتُكَ مِنْ ذَاتِ نَفْسِي ، وَ هَاهُنَا أَمْرٌ أَذْكُرُهُ لَكَ ، ثُمَّ أَنْتَ وَ شَأْنَكَ ، فَقَالَ : قُلْ ، فَقُلْتُ : أَخْلِنِي ، فَأَمَرَ مَنْ حَضَرَ ، فَخَرَجُوا .
فَقُلْتُ لَهُ : جَعْفَرُ بْنُ مُحَمَّدٍ يُقْرِئُكَ السَّـلَامَ ، وَ يَقُولُ لَكَ : «قَدْ أَجَرْتُ عَلَيْكَ مَوْلَاكَ رُفَيْداً فَـلَا تَهِجْهُ بِسُوءٍ».
فَقَالَ : وَ اللّهِ ، لَقَدْ قَالَ لَكَ جَعْفَرٌ هذِهِ الْمَقَالَةَ ، وَ أَقْرَأَنِي السَّـلَامَ ؟! فَحَلَفْتُ لَهُ ، فَرَدَّهَا عَلَيَّ ثَـلَاثاً ، ثُمَّ حَلَّ أَكْتَافِي ، ثُمَّ قَالَ : لَا يُقْنِعُنِي مِنْكَ حَتّى تَفْعَلَ بِي مَا فَعَلْتُ بِكَ ، قُلْتُ : مَا تَنْطَلِقُ يَدِي بِذَاكَ ، وَ لَا تَطِيبُ بِهِ نَفْسِي ، فَقَالَ : وَ اللّهِ ، مَا يُقْنِعُنِي إِلَا ذَاكَ ، فَفَعَلْتُ بِهِ كَمَا فَعَلَ بِي ، وَ أَطْلَقْتُهُ ، فَنَاوَلَنِي خَاتَمَهُ ، وَ قَالَ : أُمُورِي فِي يَدِكَ ، فَدَبِّرْ فِيهَا مَا شِئْتَ .

  • نام منبع :
    تحفة الأولياء ج2
    سایر پدیدآورندگان :
    تحقیق : مرادی، محمد
    تعداد جلد :
    4
    ناشر :
    دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1388 ش
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 132350
صفحه از 856
پرینت  ارسال به