۱۲۸۴.محمد بن يحيى، از احمد بن محمد، از عمر بن عبدالعزيز، از خيبرى، از يونس بن ظبيان و مفضّل بن عمرو ابوسلمه سرّاج و حسين بن ثُوَير بن ابى فاخته روايت كرده است كه گفتند: در نزد امام جعفر صادق عليه السلام بوديم كه فرمود:«خزينه هاى زمين و كليدهاى آنها در نزد ما است، و اگر خواسته باشم كه به يكى از پاى هاى خود به سوى زمين اشاره كنم و بگويم كه: آنچه در تو است از طلا بيرون آور، هر آينه بيرون خواهد آورد». پس به يكى از پاى هاى خود اشاره فرمود و آن را در زمين كشيد (يا به آن خطى را در زمين احداث فرمود) چنان خطّى كه زمين به جهت آن شكافته شد. پس دست خود در آن برد و شمش طلايى را بيرون آورد، به قدر يك شِبر، پس فرمود كه: «خوب نگاه كنيد»، ما نگاه كرديم و ديديم كه شمش هاى طلاى بسيار بر روى يكديگر ريخته مى درخشيد.
بعضى از ما به آن حضرت عرض كرديم كه: فداى تو گردم، شما عطا شده ايد آنچه را كه عطا شده ايد (يعنى: چيز بسيارى به شما عطا شده) و شيعيان شما محتاج اند. راوى مى گويد كه: حضرت فرمود: «زود باشد كه خدا از براى ما و از براى شيعيان ما دنيا و آخرت را جمع گرداند، و ايشان را در آورد در بهشت هايى كه همه آن ناز و نعمت است و دشمنان ما را داخل كند در جهنّم».
۱۲۸۵.حسين بن محمد، از معلّى بن محمد، از بعضى از اصحاب خويش، از ابو بصير روايت كرده است كه گفت: مرا همسايه اى بود كه پيروى پادشاه مى نمود و عامل ديوان بود، پس به مال بسيار رسيد و زنان و كنيزان خواننده را آماده نمود و همه را به نزد خود جمع مى كرد و شراب مى خورد و مرا آزار مى رسانيد. پس من چندين مرتبه شكايت او را به پيش خودش كردم و فايده اى نداد و از آن كردار ناپسند باز نايستاد، چون بر او الحاح كردم و اصرار نمودم، به من گفت كه: اى مرد، من مردى هستم كه مبتلى شده ام به بعضى از امور و تو مردى هستى كه از اين بليّه خلاصى يافته اى. پس اگر احوال مرا به صاحب خود (يعنى: جعفر بن محمد) عرضه دارى، اميد دارم كه خدا مرا به واسطه تو خلاصى دهد. پس اين حرف در دل من تأثيرى كرد و در دلم افتاد كه اين خدمت را از براى او بكنم. چون به خدمت امام جعفر صادق عليه السلام رسيدم، حال او را براى آن حضرت ذكر كردم.
حضرت فرمود:«چون به كوفه برگردى، البتّه به ديدن تو مى آيد، به او بگو كه: جعفر بن محمد مى گويد كه: وا گذار آنچه را كه تو بر آن هستى، و من از براى تو بر خدا بهشت را ضامن مى شوم». چون به كوفه برگشتم، از جمله كسانى كه به ديدن من آمدند او بود كه به نزد من آمد و من او را نگاه داشتم تا منزل من خلوت شد. بعد از آن به او گفتم كه: اى مرد، من احوال تو را از براى ابو عبداللّه ، حضرت جعفر بن محمد عليه السلام ، ذكر كردم، به من فرمود كه: «چون به كوفه برگردى، البتّه به ديدن تو مى آيد، به او بگو كه: جعفر بن محمد مى گويد كه: واگذار آنچه را كه تو بر آن هستى و من از براى تو بر خدا بهشت را ضامن مى شوم».
ابوبصير مى گويد كه: چون اين را شنيد، گريست. پس از روى تعجّب گفت: اللّه ، حضرت صادق اين سخن را به تو فرمود؟ ابو بصير مى گويد كه: من از براى او سوگند ياد نمودم كه آنچه گفتم به من فرمود. آن همسايه گفت كه: همين ثواب، تو را بس است و بيرون رفت. چون بعد از چند روزى شد، به نزد من فرستاد و مرا طلبيد، چون رفتم، ديدم كه برهنه در پشت خانه خود ايستاده به من گفت كه: اى ابو بصير، نه، به خدا سوگند كه در منزل من چيزى باقى نمانده، مگر آن كه آن را بيرون كردم و در راه خدا دادم و من چنانم كه تو مى بينى.
ابو بصير مى گويد كه: پس من به سوى برادران خويش رفتم و از براى او جمع كردم آنچه او را به آن پوشانيدم. بعد از آن بيش از چند روز، كمى بر او نگذشت تا آن كه به سوى من فرستاد و پيغام داد كه من ناخوشم و به ديدن من بيا. من شروع كردم كه در نزد او تردّد مى نمودم و او را معاجله مى كردم تا آن كه آثار مرگ در او ظاهر شد و من در نزد او نشسته بودم و او در كار جان دادن بود كه او را بى هوشى دست داد، بعد از آن به هوش باز آمد و گفت كه: اى ابوبصير، صاحب و امام تو از براى ما به آنچه وعده كرده بود وفا فرمود. بعد از آن قبض روح او شد ـ خدا او را رحمت كند ـ .
و چون به حجّ مى رفتم، به خدمت امام جعفر صادق عليه السلام آمدم و رخصت طلبيدم كه بر او داخل شوم، مرا رخصت دادند و چون بر آن حضرت داخل شدم، در اوّل مرتبه به من فرمود ـ و حال آن كه آن حضرت در اندران خانه تشريف داشت، و يك پاى من در صحن خانه و پاى ديگر در دهليز خانه آن حضرت بود ـ كه: «اى ابو بصير، از براى صاحب تو به آنچه ضامن شده بوديم، وفا نموديم» .