۱۲۸۹.حسين بن محمد اشعرى، از معلّى بن محمد، از على بن سندى قمى روايت كرده است كه گفت: حديث كرد ما را عيسى بن عبدالرّحمان ، از پدرش كه گفت: ابن عُكّاشة بن مِحصن اسدى بر امام محمد باقر عليه السلام داخل شد و امام جعفر صادق عليه السلام در نزد آن حضرت ايستاده بود، پس انگورى به خدمت آن حضرت آورد و حضرت فرمود كه:«پير كهن، يا كودك خردسال آن را دانه دانه مى خورد و آنگه گمان مى كند كه سير نمى شود و سه دانه و چهار دانه مى خورد و تو آن را دو دانه دو دانه بخور كه آن مستحّب است» .
پس ابن عُكّاشه به امام محمد باقر عليه السلام عرض كرد كه: براى چه حضرت صادق را زن نمى دهى كه او به حدّ تزويج و زمان زن گرفتن رسيده است؟ راوى مى گويد كه: در پيش روى آن حضرت كيسه سر به مهرى بود، پس فرمود كه: «آگاه باشيد كه زود باشد كه بنده فروشى از اهل بَربَر بيايد و در سراى ميمون فرود آيد و به همين كيسه، كنيزى از براى جعفر خريدارى خواهد شد».
راوى مى گويد كه: براى اين امر، آن قدر زمانى كه بايست بگذرد گذشت، پس روزى بر امام محمد باقر عليه السلام داخل شديم، فرمود: «آيا نمى خواهيد كه شما را خبر دهم از آن بنده فروشى كه او را براى شما ذكر كردم، اكنون آن بنده فروش آمده است، پس برويد و به همين كيسه كنيزى را از او بخريد».
راوى مى گويد كه: ما به نزد آن بنده فروش آمديم، بعد از آن كه از او خواهش كنيز نموديم، گفت كه: آنچه در نزد من بود از كنيزان، همه را فروختم، مگر دو كنيز بيمار كه يكى از آنها از ديگرى بهتر است. گفتيم: هر دو را بيرون آور تا به سوى ايشان نظر كنيم و هر دو را ببينيم. پس هر دو را بيرون آورد، ما گفتيم كه: اين كنيز بهتر را به ما چند مى فروشى؟ گفت: به هفتاد دينار. گفتيم: به ما احسان كن و چيزى از آن را كم نما. گفت: دينارى از هفتاد دينار كم نمى كنم. ما با وى گفتيم كه: اين كنيز را از تو مى خريم به اين كيسه؛ هر چه باشد، و ما نمى دانيم كه در اين كيسه چقدر است و مرد سر و ريش سفيدى در نزد او بود، گفت: سرِ كيسه را باز كنيد و بسنجيد. بنده فروش گفت كه: سرِ كيسه را باز مكنيد كه اگر اين كيسه يك حبّه از هفتاد دينار كم باشد، به شما نمى فروشم. ۱ پس آن پير گفت: پيش بياييد، ما پيش رفتيم و مُهر آن كيسه را باز كرديم، و دينارها را كه در آن بود، شمرديم، ديديم كه هفتاد دينار بود؛ نه زياد و نه كم. پس آن كنيز را گرفتيم و او را به خدمت امام محمد باقر عليه السلام آورديم و در آن حال حضرت امام جعفر صادق عليه السلام در نزد آن حضرت ايستاده بود.
پس ما حضرت باقر عليه السلام را به آنچه اتّفاق افتاده بود، خبر داديم. خدا را حمد كرد و بر او ثنا گفت. پس به آن كنيز فرمود كه: «نام تو چيست؟» عرض كرد: حَميده. حضرت فرمود كه: «حَميده در دنيا، و محموده در آخرت» (و حميده به معنى ستايش كننده و ستوده هر دو مى باشد و محموده به معنى ستوده است). و حضرت به حَميده فرمود كه: «مرا از خويش خبر ده كه آيا تو باكره اى يا ثيبّه» (كه بكارتت رفته)؟ عرض كرد كه: باكره ام. حضرت فرمود: «چگونه شده كه تو باكره اى با آن كه چيزى در دست بنده فروشان نمى افتد مگر آن كه آن را فاسد و ضايع مى كنند؟» حميده عرض كرد كه: آن بنده فروشى كه مالك من بود، به نزد من مى آمد و نسبت به من در جايى مى نشست كه مرد نسبت به زن در آنجا مى نشست (يعنى: در ميان دو پا) و خدا مرد سر و ريش سفيدى را بر او مسلّط مى گردانيد، و متّصل او را به سيلى مى زد تا بر مى خاست و از من دور مى شد، و آن بنده فروش چندين مرتبه با من چنين كرد، و آن پير نيز چندين مرتبه با او چنين كرد.
پس حضرت باقر عليه السلام فرمود كه: «اى جعفر، اين كنيز را با خود برگير». بعد از آن بهترين اهل زمين حضرت موسى بن جعفر عليه السلام از او متولّد شد.