۱۲۹۴.چند نفر از اصحاب ما روايت كرده اند، از احمد بن محمد، از على بن حَكم، از عبداللّه بن مغيره كه گفت: حضرت امام موسى كاظم عليه السلام در منا به زنى گذشت، و آن زن مى گريست و كودكانش در حوالى او بودند و گريه مى كردند، و گاوى از مال آن زن مرده بود. پس آن حضرت نزديك به آن زن شد و فرمود كه:«اى كنيز خدا، چه چيز تو را مى گرياند؟» آن زن گفت كه: اى بنده خدا، مرا كودكان يتيمى چند هست، و مرا گاوى بود كه زندگانى من و زندگانى كودكان من از آن بود، و آن گاو مرده، و باقى مانده ام درمانده و بريده شده از زندگانى خود و اولاد خود و در كار خود و ايشان سرگردانم و ما را چاره اى نيست.
پس حضرت فرمود كه: «اى كنيز خدا، آيا تو را رغبت آن است كه اين گاو را براى تو زنده گردانم؟» آن زن مُلْهَم شد به اين كه گفت: آرى اى بنده خدا. پس حضرت در گوشه اى رفت و دو ركعت نماز كرد و دست خود را ساعتى بلند نمود و لب هاى خويش را جنبانيد، پس برخاست و آن گاو را آواز كرد و سر چوپ يا سر انگشتى به آن گاو زد، يا پاى خود را به آن گاو زد، پس آن گاو برخاست و درست بر روى زمين ايستاد. چون آن زن به سوى گاو نظر كرد، آواز برآورد و گفت: سوگند به پروردگار خانه كعبه كه اينك عيسى بن مريم است، پس حضرت عليه السلام با مردم مخلوط شد و در ميان ايشان رفت و گذشت.