663
تحفة الأولياء ج2

۱۲۹۵.احمد بن مهران رحمه الله، از محمد بن على، از سيف بن عَميره، از اسحاق بن عمّار روايت كرده است كه گفت: شنيدم از امام موسى كاظم عليه السلام كه خبر مرگ مردى را به خودش مى داد و مى فرمود كه در چه زمان فوت خواهد شد. من با خود گفتم كه: آن حضرت اين هم مى داند كه مردى از شيعيان او در چه زمان مى ميرد؟ پس آن حضرت به جانب من التفات نمود، مانند كسى كه به خشم آمده باشد و فرمود كه:«اى اسحاق، رُشيد هجرى، علم مرگ ها و بلاها را مى دانست، و امام، به دانستن اين امر سزاوارتر است»، بعد از آن فرمود: «اى اسحاق، آنچه مى كنى، بكن كه عمرت تمام شده، و تو تا دو سال ديگر مى ميرى و برادران و اهل بيتت بعد از تو درنگ نمى كنند، مگر اندك زمانى تا آن كه سخن ايشان پراكنده مى شود، و با يكديگر نزاع مى كنند و بعضى از ايشان با بعضى خيانت مى كند، و به مرتبه اى مى رسد كه دشمنان ايشان به ايشان شماتت و شادى مى كنند، پس اينك در دل تو بود و مى دانستى كه عاقبت امر ايشان به كجا خواهد كشيد».
عرض كردم كه: من از خدا طلب آمرزش مى كنم از آنچه در سينه ام به هم رسيد. و اسحاق، بعد از اين مجلس درنگى نكرد تا فوت شد، و بر برادران و اهل بيت او زمانى نگذشت، مگر اندكى كه بنى عمّار بر پا شدند و بر مال هاى مردم مسلّط شدند و ايشان مفلس و فقير شدند.

۱۲۹۶.على بن ابراهيم، از محمد بن عيسى، از موسى بن قاسم بَجَلى، از على بن جعفر روايت كرده است كه گفت: محمد بن اسماعيل برادرزاده ام به نزد من آمد در حالى كه عمره ماه رجب را به جا آورده بوديم و ما در آن روز در مكّه بوديم. محمد گفت كه: اى عمو، من اراده سفر بغداد دارم و دوست مى دارم كه عمويم، حضرت ابوالحسن، - يعنى: موسى بن جعفر عليه السلام - را وداع كنم، و مى خواهم كه تو با من بيايى كه به اتّفاق به خدمت آن حضرت رويم. پس من با او بيرون آمدم به جانب برادرم حضرت موسى و آن حضرت در خانه اى كه در حَوبه داشت تشريف داشت، و آن هنگام اندكى بعد از مغرب بود، و چون به در خانه رسيديم، در زدم، برادرم مرا جواب داد و فرمود:«كيست در مى زند؟» عرض كردم: على، برادرم. فرمود كه: «همين دم بيرون مى آيم»، و وضوى آن حضرت طولى داشت.
عرض كردم كه: زود بيا. فرمود كه: «زود مى آيم». پس بيرون آمد و لنگى را كه با گل سرخه رنگ كرده بودند، پوشيده و آن را در گردن خويش بسته و گره داده بود، و آمد تا آن كه در زير آستانه در نشست.
على بن جعفر مى گويد كه: من سرنگون شدم بر او و سرش را بوسيدم، و عرض كردم كه: در پى كارى به نزد تو آمده ام، اگر آن را صواب و درست مى بينى، خدا مرا از براى آن توفيق داده و اگر غير آن باشد، چه بسيار است خطاى ما!
حضرت فرمود كه: «آن امر چيست؟» عرض كردم كه: اينك پسر برادر تو است كه مى خواهد تو را وداع كند و به سوى بغداد بيرون رود. فرمود كه: «او را نزديك گردان». پس من او را خواندم - و او در گوشه اى ايستاده و از حضرت دور بود - پس به نزديك آن حضرت آمد و سرش را بوسيد، و عرض كرد كه: فداى تو گردم، مرا وصيّت كن و خدمتى كه باشد، بفرما. فرمود كه: «تو را وصيّت و امر مى كنم كه در باب خون من از خدا بترسى، و باعث كشتن من نشوى».
محمد در جواب آن حضرت عرض كرد كه: هر كه بدى نسبت به تو اراده كند، خدا همان با او بكند، و شروع كرد كه نفرين مى كرد بر آن كه بدى نسبت به آن حضرت اراده داشته باشد. پس دو مرتبه سر آن حضرت را بوسيد و عرض كرد كه: اى عمو، مرا وصيت كن. فرمود كه: «تو را وصيّت مى كنم كه از خدا بترسى در باب خون من». عرض كرد كه: هر كه بدى نسبت به تو اراده كند، خدا همان با او بكند، و خدا چنان كرده است و ضرور به نفرين نيست. پس نوبت ديگر سرِ آن حضرت را بوسيد، و عرض كرد كه: اى عمو، مرا وصيّت كن. فرمود كه: «تو را وصيّت مى كنم از خدا بترسى در باب خون من»، و محمد نفرين كرد بر آن كه بدى نسبت به آن حضرت اراده نموده باشد.
پس، از آن حضرت دور شد و من همراه او رفتم. بعد از آن برادرم به من فرمود كه: «اى على، در جاى خود باش». من در جاى خود ايستادم، و آن حضرت داخل منزل خود گرديد و مرا طلبيد، من به خدمتش رفتم و داخل خانه شدم، كيسه اى را برداشت كه در آن صد دينار بود، و آن را به من داد و فرمود كه: «به پسر برادرت بگو كه به اين استعانت جويد بر سفر خويش» (و اين را خرجى راه كند).
على مى گويد كه: من آن كيسه را گرفتم و در كنار رداى خود پيچيدم، پس صد دينار ديگر به من داد و فرمود كه: «اين را نيز به او بده»، بعد از آن كيسه ديگر به من بداد و فرمود كه: «اين را نيز به او عطا كن». من عرض كردم كه: فداى تو گردم، هرگاه تو از او مى ترسى كه مانند آنچه ذكر فرمودى به عمل او، چرا او را بر خود و كشتن خود يارى مى كنى؟
فرمود كه: «چون من با او احسان كنم، و رعايت صله رحم در باب او به جا آورم، و او در باب من قطع صله نمايد، خدا عمر او را قطع مى كند و او را مى كشد». بعد از آن، بالشى از پوست را برداشت كه سه هزار درم درست بى عيب در آن بود، و فرمود كه: «اين را نيز به او بده».
على مى گويد كه: پس من به سوى محمد بيرون آمدم، و صد دينار اوّل را به او دادم به همان شاد شد؛ شادى سختى، و عموى خود را دعا كرد، بعد از آن صد دينار دويم و سيم را به او دادم، چنان شاد شد كه من گمان كردم كه البته از اراده سفر بر مى گردد و به سوى بغداد بيرون نخواهد رفت. پس سه هزار درم را به او دادم و او به همان راه به خطّ مستقيم رفت تا بر هارون داخل شد و بر او به خلافت سلام كرد (كه گفت: السّلام عليك ايّها الخليفة) . و گفت كه: گمان نداشتم كه در زمين دو خليفه باشد تا آن كه عمويم موسى بن جعفر را ديدم كه بر او سلام مى شود به خلافت. پس هارون صد هزار درم به سوى او فرستاد و خدا او را به آزار ذُبَحَه مبتلى گردانيد. ۱ (تتّمه حديث:) پس محمد به درمى از آن صد هزار درم نظر نكرد و دست بر آن نگذاشت.

1.و ذُبَحه، به ضمّ ذال و فتح با، بر وزن هُمَزه، خَناق است و آن، دردى است كه در گلو پيدا مى شود و گلو را مى گيرد و لا محاله كشنده است، و لهذا آن را ذُبَحه مى گويند، يعنى: سر برنده. مترجم


تحفة الأولياء ج2
662

۱۲۹۵.أَحْمَدُ بْنُ مِهْرَانَ رَحِمَهُ اللّهُ ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ ، عَنْ سَيْفِ بْنِ عَمِيرَةَ ، عَنْ إِسْحَاقَ بْنِ عَمَّارٍ ، قَالَ :سَمِعْتُ الْعَبْدَ الصَّالِحَ عليه السلام يَنْعى إِلى رَجُلٍ نَفْسَهُ ، فَقُلْتُ فِي نَفْسِي : وَ إِنَّهُ لَيَعْلَمُ مَتى يَمُوتُ الرَّجُلُ مِنْ شِيعَتِهِ ، فَالْتَفَتَ إِلَيَّ شِبْهَ الْمُغْضَبِ ، فَقَالَ : «يَا إِسْحَاقُ ، قَدْ كَانَ رُشَيْدٌ الْهَجَرِيُّ يَعْلَمُ عِلْمَ الْمَنَايَا وَ الْبَـلَايَا ، وَ الْاءِمَامُ أَوْلى بِعِلْمِ ذلِكَ» .
ثُمَّ قَالَ : «يَا إِسْحَاقُ ، اصْنَعْ مَا أَنْتَ صَانِعٌ ؛ فَإِنَّ عُمُرَكَ قَدْ فَنِيَ ، وَ إِنَّكَ تَمُوتُ إِلى سَنَتَيْنِ ، وَ إِخْوَتُكَ وَ أَهْلُ بَيْتِكَ لَا يَلْبَثُونَ بَعْدَكَ إِلَا يَسِيراً حَتّى تَتَفَرَّقَ كَلِمَتُهُمْ ، وَ يَخُونُ بَعْضُهُمْ بَعْضاً حَتّى يَشْمَتَ بِهِمْ عَدُوُّهُمْ ، فَكَانَ هذَا فِي نَفْسِكَ».
فَقُلْتُ : فَإِنِّي أَسْتَغْفِرُ اللّهَ بِمَا عَرَضَ فِي صَدْرِي .
فَلَمْ يَلْبَثْ إِسْحَاقُ بَعْدَ هذَا الْمَجْلِسِ إِلَا يَسِيراً حَتّى مَاتَ ، فَمَا أَتى عَلَيْهِمْ إِلَا قَلِيلٌ حَتّى قَامَ بَنُو عَمَّارٍ بِأَمْوَالِ النَّاسِ ، فَأَفْلَسُوا .

۱۲۹۶.عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسى ، عَنْ مُوسَى بْنِ الْقَاسِمِ الْبَجَلِيِّ ، عَنْ عَلِيِّ بْنِ جَعْفَرٍ ، قَالَ :جَاءَنِي مُحَمَّدُ بْنُ إِسْمَاعِيلَ وَ قَدِ اعْتَمَرْنَا عُمْرَةَ رَجَبٍ وَ نَحْنُ يَوْمَئِذٍ بِمَكَّةَ ، فَقَالَ : يَا عَمِّ ، إِنِّي أُرِيدُ بَغْدَادَ ، وَ قَدْ أَحْبَبْتُ أَنْ أُوَدِّعَ عَمِّي أَبَا الْحَسَنِ ـ يَعْنِي مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ عليه السلام ـ وَ أَحْبَبْتُ أَنْ تَذْهَبَ مَعِي إِلَيْهِ ، فَخَرَجْتُ مَعَهُ نَحْوَ أَخِي وَ هُوَ فِي دَارِهِ الَّتِي بِالْحَوْبَةِ ، وَ ذلِكَ بَعْدَ الْمَغْرِبِ بِقَلِيلٍ ، فَضَرَبْتُ الْبَابَ ، فَأَجَابَنِي أَخِي ، فَقَالَ : «مَنْ هذَا؟» فَقُلْتُ : عَلِيٌّ ، فَقَالَ : «هُوَ ذَا أَخْرُجُ» وَ كَانَ بَطِيءَ الْوُضُوءِ ، فَقُلْتُ : الْعَجَلَ ، قَالَ : «وَ أَعْجَلُ» فَخَرَجَ وَ عَلَيْهِ إِزَارٌ مُمَشَّقٌ قَدْ عَقَدَهُ فِي عُنُقِهِ حَتّى قَعَدَ تَحْتَ عَتَبَةِ الْبَابِ ، فَقَالَ عَلِيُّ بْنُ جَعْفَرٍ ، فَانْكَبَبْتُ عَلَيْهِ ، فَقَبَّلْتُ رَأْسَهُ ، وَ قُلْتُ : قَدْ جِئْتُكَ فِي أَمْرٍ إِنْ تَرَهُ صَوَاباً فَاللّهُ وَفَّقَ لَهُ ، وَ إِنْ يَكُنْ غَيْرَ ذلِكَ فَمَا أَكْثَرَ مَا نُخْطِئُ !
قَالَ : «وَ مَا هُوَ؟»
قُلْتُ : هذَا ابْنُ أَخِيكَ يُرِيدُ أَنْ يُوَدِّعَكَ ، وَ يَخْرُجَ إِلى بَغْدَادَ ، فَقَالَ لِيَ : «ادْعُهُ» . فَدَعَوْتُهُ ـ وَ كَانَ مُتَنَحِّياً ـ فَدَنَا مِنْهُ ، فَقَبَّلَ رَأْسَهُ ، وَ قَالَ : جُعِلْتُ فِدَاكَ ، أَوْصِنِي ، فَقَالَ : «أُوصِيكَ أَنْ تَتَّقِيَ اللّهَ فِي دَمِي» . فَقَالَ مُجِيباً لَهُ : مَنْ أَرَادَكَ بِسُوءٍ فَعَلَ اللّهُ بِهِ ، وَ جَعَلَ يَدْعُو عَلى مَنْ يُرِيدُهُ بِسُوءٍ؛ ثُمَّ عَادَ ، فَقَبَّلَ رَأْسَهُ ، فَقَالَ : يَا عَمِّ ، أَوْصِنِي ، فَقَالَ : «أُوصِيكَ أَنْ تَتَّقِيَ اللّهَ فِي دَمِي». فَقَالَ : مَنْ أَرَادَكَ بِسُوءٍ فَعَلَ اللّهُ بِهِ وَ فَعَلَ ؛ ثُمَّ عَادَ ، فَقَبَّلَ رَأْسَهُ ، ثُمَّ قَالَ : يَا عَمِّ ، أَوْصِنِي ، فَقَالَ : «أُوصِيكَ أَنْ تَتَّقِيَ اللّهَ فِي دَمِي» . فَدَعَا عَلى مَنْ أَرَادَهُ بِسُوءٍ ، ثُمَّ تَنَحّى عَنْهُ ، وَ مَضَيْتُ مَعَهُ ، فَقَالَ لِي أَخِي : «يَا عَلِيُّ ، مَكَانَكَ» فَقُمْتُ مَكَانِي ، فَدَخَلَ مَنْزِلَهُ ، ثُمَّ دَعَانِي ، فَدَخَلْتُ إِلَيْهِ ، فَتَنَاوَلَ صُرَّةً فِيهَا مِائَةُ دِينَارٍ ، فَأَعْطَانِيهَا ، وَ قَالَ : «قُلْ لِابْنِ أَخِيكَ يَسْتَعِينُ بِهَا عَلى سَفَرِهِ».
قَالَ عَلِيٌّ : فَأَخَذْتُهَا ، فَأَدْرَجْتُهَا فِي حَاشِيَةِ رِدَائِي ، ثُمَّ نَاوَلَنِي مِائَةً أُخْرى ، وَ قَالَ : «أَعْطِهِ أَيْضاً» ثُمَّ نَاوَلَنِي صُرَّةً أُخْرى ، وَ قَالَ : «أَعْطِهِ أَيْضاً» فَقُلْتُ : جُعِلْتُ فِدَاكَ ، إِذَا كُنْتَ تَخَافُ مِنْهُ مِثْلَ الَّذِي ذَكَرْتَ ، فَلِمَ تُعِينُهُ عَلى نَفْسِكَ؟
فَقَالَ : إِذَا وَصَلْتُهُ ، وَ قَطَعَنِي ، قَطَعَ اللّهُ أَجَلَهُ ، ثُمَّ تَنَاوَلَ مِخَدَّةَ أَدَمٍ ، فِيهَا ثَـلَاثَةُ آلَافِ دِرْهَمٍ وَضَحٍ ، وَ قَالَ : «أَعْطِهِ هذِهِ أَيْضاً».
قَالَ : فَخَرَجْتُ إِلَيْهِ ، فَأَعْطَيْتُهُ الْمِائَةَ الْأُولى ، فَفَرِحَ بِهَا فَرَحاً شَدِيداً ، وَ دَعَا لِعَمِّهِ ، ثُمَّ أَعْطَيْتُهُ الثَّانِيَةَ وَ الثَّالِثَةَ ، فَفَرِحَ بِهَا حَتّى ظَنَنْتُ أَنَّهُ سَيَرْجِعُ وَ لَا يَخْرُجُ ، ثُمَّ أَعْطَيْتُهُ الثَّـلَاثَةَ آلَافِ دِرْهَمٍ ، فَمَضى عَلى وَجْهِهِ حَتّى دَخَلَ عَلى هَارُونَ ، فَسَلَّمَ عَلَيْهِ بِالْخِـلَافَةِ ، وَ قَالَ : مَا ظَنَنْتُ أَنَّ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَتَيْنِ حَتّى رَأَيْتُ عَمِّي مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ يُسَلَّمُ عَلَيْهِ بِالْخِـلَافَةِ ، فَأَرْسَلَ هَارُونُ إِلَيْهِ بِمِائَةِ أَلْفِ دِرْهَمٍ ؛ فَرَمَاهُ اللّهُ بِالذُّبَحَةِ ، فَمَا نَظَرَ مِنْهَا إِلى دِرْهَمٍ ، وَ لَا مَسَّهُ .

  • نام منبع :
    تحفة الأولياء ج2
    سایر پدیدآورندگان :
    تحقیق : مرادی، محمد
    تعداد جلد :
    4
    ناشر :
    دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1388 ش
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 129099
صفحه از 856
پرینت  ارسال به